نیلوفرانه در باد، پیچیده، تاب خورده...

 همین چند دقیقه پیش یه پست نوشتم؛ در حالیکه اصلا نیومده بودم در مورد اون موضوع بنویسم. بعد از پیش نویس کردنش، به تمام نوشته های یک سال اخیرم نگاهی انداختم. دو برابر تعداد این پستهایی که اینجا هست، پیش نویس دارم. هر پست تل خاطره و حس های گذشته بود. اگرچه که "گذشته"، گذشته اما برای من تمام احساساتش زنده و نزدیکه.
یک رویا و حس پنهان مدتهاست که در من زندگی میکنه. تلاش کردم شفافش کنم، پیش نیازهاشو بسازم و تحقق ببخشمش. شفاف نشد. تنها دستاوردم برای کشفش همین بود که فهمیدم قبل از هر چیزی، به رهایی نیاز دارم. تازه اون موقع بود که متوجه شدم غل و زنجیرهای زیادی به دستها و پاهام پیچیده. رنجهایی از جنس "گذشته" و آینده و حتی حال که هر روز و شب و هر نفس دارم با خودم حملشون میکنم و نمیدونم تا کجا دوام میارم. اگر بخوام صادقانه به یک موضوع دیگه هم اشاره کنم، تنهائیه. که البته الان باهاش مشکلی ندارم. در واقع از اون موقعی که فهمیدم نهایت تلاش انسان برای از بین بردن تنهایی، شریک شدنش با دیگرانه، برام تبدیل به یه مسئله ی حل شده شد.
حالا دارم به یه مرحله ی جدید از کشف رویای پنهانم میرسم. غل و زنجیرهایی که در نظرم محکم و غیرقابل شکستن بودن، دارن جاشونو به پیچه های نیلوفر میدن. هرچی جلوتر میرم، میفهمم که تصور اولیه م اشتباه بوده. رویای من زشت و ترس زده و خاکستری نیست. انگار وقتی از این مرحله گذر میکنم که ساقه های نازک نیلوفر رو از پاهام باز کنم و بسپارمشون به باد. اون موقع میتونم بگم که من اولین قدم رو برای تحقق رویای مخفیم برداشتم؛ رویای شیرین رهایی.

بشنویم :)

+ عنوان رو از متن آهنگ "کولی"ِ همایون شجریان برداشتم :)


* از اونجا که میدونم در مورد اغلب پستها نظری ندارید یا اگه دارید هم از بیانش امتناع میکنید، محض جلوگیری از معذب شدن شما و خودم، فعلا کامنت پستها رو میبندم :)
زندگی ذاتش مثل گودزیلاست؛ عجیب، غیرقابل پیش بینی، گاهی وحشتناک، گاهی جالب، گاهی آرام.
چطور می شود گودزیلا ها را رام کرد؟ و چطور می شود افسار گودزیلا را به دست گرفت؟
این همان چیزیست که آدم ها را به حرکت وا می دارد...

:)
پیام های کوتاه
آرشیو مطالب
Designed By Erfan Customized by a Friend