بله، بالاخره (:
خب خیلی وقته که از اعلام و شروع این چالش توسط آقای مهدیزاده میگذره و خب خیلی وقته من اعلام آمادگی کرده بودم. پس، یه عذرخواهی بزرگ به ایشون بدهکارم بابت این تاخیر دی:
ولی عوضش دومیش رو زودتر میذارم (:
این چالش اینطوریه که نقاشی بکشیم و کمی با رنگ ها بازی کنیم. منم که یادتون هست دیگه؟ قریب به یک ساله که با ویترای سر و کله میزنم و هم اولین نقاشی و هم دومین نقاشیم با همین سبکه دی: ولی خیلی وقته دوست دارم آبرنگ رو امتحان کنم. که اونم ظرف چند روز آینده میرم سراغش (: البته آبرنگ حرفه ای ندارم. در واقع آبرنگایی که دارم مربوط میشه به بچگی داداشم دی: یعنی تقریبا همسن خودم عمر دارن اون آبرنگای بدبخت دی: اینم از ویژگی های بچه آخر بودنه دیگه به هرحال =|
این شما و این دلبرک کتابخونم (:
البته قبلا یه رونمایی ازش شده بود تو پیج اینستام... ولی اونجا کتابش هنوز رنگ نشده بود به هرحال دی: مهم اینه که من رنگ کردن این تابلو رو به نیت چالش انجام دادم (: شما اصلا نمیتونید تصور کنید که سر رنگهای این من چقدررر و چقدررر فسفر سوزوندم دی: جوراباش رو که توجه مینمایید دیگه؟ زنبوریِ لوییزا کلارکی دی: مبلش رو هم راستش شبیه مبلای خونه رنگ کردم؛ نارنجی :) چون که خیلی دوسش دارم و خیلی منه و خیلی باهاش همذات پنداری میکنم. تازه جدیدا یاد گرفتم موهامم گوجه کنم دی:
+ کی باورش میشد که من اینقدر با اینجا بیگانه بشم و ازش دور بشم که خیلی چیزا رو ننویسم؟ مثلا از تولد 20 سالگی و ورود به 21 سالگیم ننویسم، از امتحان مجازیم ننویسم، از دانشگاه ننویسم، از تیم تحریریه انجمن علمی ننویسم، از اولین سفارشی که تو پیج خسرو ثبت کردم ننویسم، از حس و حال این روزها ننویسم، از گریه ها و ترس ها و خنده ها و بی حوصلگی ها ننویسم، از همسایه و بچه کوچولوی طفلکیش ننویسم و اوووووه... احساس کمبور میکنم با این حجم ننوشته هایی که دوست داشتم اینجا بنویسم...
++ حتی الانم حس میکنم شبیه قبل نمیتونم بنویسم دیگه... :|
- سه شنبه ۷ مرداد ۹۹