میگفت: «نمیخوام استرسی بکنمتون ولی خب از ۱۶ تیر به بعد، دیگه شما رسما کنکوری میشید.»
+ خودمانیم، کنکوری شدن هم کم الکی نیست ها دی:
---
مادر توی خانه به پدر میگفتند: «شیر نداریما، میوههام تموم شده.» بعد با یک لحن دلسوزانه ادامه دادند: «بچه درس میخونه باید چیزای مقوی بخوره که ضعیف نشه»
+ جدای از اینکه مادرم انگار دارند درباره اسمارتیزِ دو ساله حرف میزنند، باید بگویم ما آدمها هزااااار ساله هم که بشویم، باز یک مادرِ مهربان داریم که هیچ جوره قانع نمیشود بزرگ شدهایم :) چقدر عشق میتواند باشد آخر؟ (:
---
مشاور در جلسه صبح میگفت: «در تابستان پایه رو کاااامل بخونین که دیگه هیچ نقطه ابهامی نداشته باشین توش. با شروع مدارس هم همزمان با مدرسه پیش رو به تسلط برسونید.»
پشتیبان کانون در بعداز ظهر همان روز میگفت: «تابستون بشینید پیشدانشگاهی رو پیشخوانی کنید. بعدا وقت هست که درسای پایه رو بخونید.»
+ اینکه درباره کنکور حرفهای متفاوت و متضادی بشنوی عجیب نیست، اما اینکه در عرض کمتر از ۱۲ ساعت در دو جلسه به اجبار شرکت کنی و حرفهای کاااااملا متضاد بشنوی و اتفاقا با هر دو هم قانع شوی، یک جورهایی از فاجعه هم آن طرفتر است :|
---
تهِ تهِ تهش، دعای خودم در رابطه با کنکورِ دوست نداشتنی این است که آنقدر تلاش کنم که نتیجهی خوبی بگیرم. و نتیجهی خوب برایم فعلا در رتبهی خوب خلاصه می شود. چون شاید یکهو تصمیم بگیرم بروم روانشناسی بخوانم با رتبهی سه رقمی مثلا :)
تهِ تهِ تهِ تهش، آروزی خودم دربارهی روزهای دوستنداشتنی کنکوری، این بود که تا خود کنکور، میفرتم توی یک غار زندگی میکردم. خودم و خدای خودم و کتابهایم. و از شر مشاورهها و حرفهایی که بیشتر بوی خودخواهی میدهند تا دلسوزی، خلاص میشدم. چه آرزوی محال دوستداشتنی دلپذیری(:
---
هیچ کس نمیتواند درک کند چقدر دلم میخواست جای دوستانی باشم که امروز کنکور دادهاند دی:
---
و در آخر، اسمارتیز هستم(حداقلش این است که سعی میکنم باشم)، یک کنکوری (:
* در آغوش حق ^_^
- جمعه ۱۶ تیر ۹۶