یکی دو هفته قبل تاریخ مهمی نبود برایم. فقط در این حد که باید بیست و سوم بروم سر جلسهی اولین آزمون تابستان کانون. از یکی دو روز قبلش مهم شد ولی و البته مهمتر برای او.
صبح بیست و سوم مثل همیشه نبود. حس همراهم، همان حسی بود که صبح روز عقد خواهرم و حتی برادرم هم داشتم. همانقدر غریب، همانقدر مجهول. حس خوشحالی و حس نگرانی و صد البته ناراحتی. مادر هم فهمیده بودند حتی. او قرار بود صبح بیست و سوم در مسجد محلهشان عقد کند و من چقدر حسهای متفاوت و متضاذی داشتم درباره این اتفاقِ مهم زندگیاش.
بیست و سوم قبلتر از اینکه تاریخ عقد او باشد، تاریخ آزمون کانون من بود. نمیدانم چرا اینقدر همه چیز با هم رقم می خورد همیشه. نشد که بروم سر عقدش. چون خانوادهام معتقد بودند آزمونم مهمتر از پیوند دوستی چندسالهی ماست.
بعداز ظهر که دیدمش، همان بود. همان همیشگی. تراز کانونم را میگویم. بدون هیچ تغییری. روی روال ثابت خودم علیرغم همهی تلاشهای دو هفتهی مداوم.
شب که او را دیدم، حس کردم چقدر خوشحالم برایش. همان بود، همان همیشگی اینبار ولی دو نفر بود. زود نبود برای دو نفره شدنش؟ نه. او خیلی بزرگتر از من بود. در شناسنامه شاید فقط شش ماه ولی در فکر نه.
از بیست و سه تیر نود و شش تا حالا هنوز این پیوند دوستیِ شش ساله در برزخ است. بعد از ازدواجِ او، میرود به جهنم یا میماند و سعیش را در بهشتی شدن میکند؟ مهم نیست اصلا. مهم فقط اوست که حالا دیگر او نیست، آنها شده است. دونفرهی مدام و عشقی که همان شب هم در نگاهشان و حرف زدنهای یواششان و خندههای خجالتزدهشان موج میزد.
شاید این قشنگترین و بهترین و دوستداشتنیترین حالت ممکن برای مرگ تدریجی یک رفاقت باشد... شاید...
* برایش خواندم: حیف فریاد مرا بغض به یغما برده، یک بغل حرف ولی محض نگفتن دارم... نفهمید منظورم را. شاید فکر کرد قرار است شعری یادش بدهم که در دلتنگیهایش برای همسرش بفرستد و بخواند. خندید. من هم خندیدم و در دل تکرار کردم: خندهی تلخ من از گریه غمانگیزتر است.
** دوستِ عروس بودن هم در نوع خودش پست جالب و خندهداریست :)))
*** اینها همه زاییده یک احتمال است. که حتی قوی هم نیست اصلا. ولی ترسناک است. آنقدر ترسناک که باید از آن نوشت...
**** دوگانهی خوشحالی و ناراحتی، اشکِ خوشحالی و ناراحتی توأم با هم. تا خالا تجربهاش کردهاید؟ :)
***** میشود شما هم برایش دعای خوشبختی کنید؟ :)
+ در آغوش حق (:
- يكشنبه ۲۵ تیر ۹۶