داشتم وارد حوزهی آزمون میشدم که فائزه را دیدم. به هم لبخند زدیم و سلام کردیم. فائزه از «خیلی درسخوان» های مدرسه است. دو یا سه سال پیش، درجهی درسی من و او مثل هم بود؛ حتی من بالاتر. حالا او ترازش همیشهی خدا بالای هفت هزار است و با اختلاف تقریبا زیادی از من جلو زده است.
یادم هست پارسال دبیر زیستمان در آخر امتحانش یک سوال دو نمرهای داده بود با این مضمون که علایقمان و کارهایی که به انجام دادنشان علاقهمندیم را بنویسیم(البته منظورش کار اقتصادی نبود. کارهایی مثل کتاب خواندن، آشپزی کردن و.... مثلا یکی از بچهها نوشته بود لاک زدن :دی) بعد از امتحان، فائزه میگفت همهی سوالهای سخت امتحان را جواب داده؛ حتی آنهایی که جوابشان در حد کتب دانشگاهی بود. بعد قیافهاش را در هم کشید و گفت: «اون سوال آخریه چه مسخره بودا.» تعجب کردم. این بار من چهرهام را در هم کشیدم و پرسیدم: «چرا؟» و فائزه جواب داد.
هر لحظه که بیشتر جملاتش را پشت سر هم میچید، تعجب من بیشتر میشد. هر لحظهاش بیشتر از جو کنکور زدهی مدرسه حالم به هم میخورد و هر لحظهاش دلم میخواست بنشینم و زار بزنم به حال آن همه استعدادی که به خاطر کنکور، زنده به گور شدده.اند.
فائزه میگفت تا به حال به این فکر نکرده که به چه کاری علاقهمند است و چه کاری میتواند حالِ دلش را خوب کند. میگفت حتی فکر کردن به آن هم وقت تلف کردن است چه برسد به انجام دادن آن کارها.
------------------------------------------------
* حجم دلتنگیام برای اینجا و برای پست گذاشتن، غیر قابل وصف است (:
** با بیحوصلگی و عصبانیت به مامان میگویم: «میانگین ساعت مطالعهام یک ساعت بیشتر شد و ترازم فقط دویست تا رفت بالاتر. چقدر بخوانم که مثلا بشود گفت یک رتبهی خوب میاورم؟» مامان میگویند باید همهی تلاشم را بکنم. خیلی خیلی بیشتر. من در قهوهای چشمان مادر غرف میشوم در این فکر که چقدر بیشتر مثلا؟ چند ساعت از هر روزم را؟ چند درصد از جوانیام را؟
*** اینقدرها هم که غر میزنم، حالم بد نیست. در واقع حالم خوب است؛ عالی حتی. چون دارم یاد میگیرم چطور میتوانم از وقتم استفادهی بهتری داشته باشم. به نظرم این تابستان، علیرغم سختیاش، خیلی خیلی جالب است:) پر از آزمون و خطا و تکرار و هیجان و تیک تاک ساعتم و پر از تلاش. ^_^
**** به نظرم یکی از بهترین (و شاید هم بهترین) مسیرهایی که میتواند مرا به آنچه در زندگیام دنبالش برساند، همین است. فقط مدام باید مراقب باشم مثل فائزه «خودم» را فراموش نکنم...
***** میخواستم کامنتها را ببندم، دیدم واقعا دلم نمیخواهد ببندمشان:) نمیبندم ولی احتمالا دیر جواب داده میشوند(البته اگر کامنتی باشد :دی) پیشاپیش عذرخواهم :)
****** D;
+ در آغوش حق (=
- جمعه ۶ مرداد ۹۶