خوشحالم. عمیقا خوشحال.
قرار نبوده و نیست که این پست یک دلنوشته باشد. فقط باید بگویم عمیقا خوشحالم از اینکه بزرگ شدنم توی مسجد میگذشت، خوشحالم که مرا به اطاعتشان پذیرفتهاند. من بد بودم همیشهی همیشه. هیچ وقت خدا نشد جلوی ضریح سرم را بالا بگیرم و با افتخار بگویم همانطور بودهام که میخواستند. تازگیها پاتوق همیشگیام هم پر است همیشه و من دلم تنگ شده برای نشستن زیر آن درگاهی تقریبا روبروی ضریح. دلم تنگ شده که بنشینم روی پلهی بالائیاش و بعد از امینالله خواندن، چادرم را بکشم روی صورتم و هی حرف بزنم و هی از زیر چادر یواشکی به ضریحشان نگاه کنم، نگاه تار و خیس خورده.
* عیدی چی میخواید از صاحبِ این جشن تولد؟ (:
باید بگم به کم قانع بودن تو دین، اصلا جالب و جایزم نیست حتی دی: بیاید بزرگترین خواستههامونو به عنوان عیدی طلب کنیم :)))
** یا رب ارحم من رأس ماله رجاء و سلاحه البکاء.... و سلاح او گریه است...
*** جمعه ها طبع من احساس تغزل دارد...
**** درماندهام حضرتِ غریبترینِ غریبها... کمک به همسایهی درمانده، در مرام شماست مگر نه؟
+ عیدتون به بهترین شکل ممکن سپری بشه انشاءالله:))) امیدوارم بهترین عیدی ها رو بگیریم هممون :)))))
+ در آغوش حق =)
- جمعه ۱۳ مرداد ۹۶