قرار بود این پست از زورگویی برایتان بگویم. از آن همکلاسی کوتاه قدم که صدای بلند و ابروهای پیوندی دارد.
ولی خب وقتی فهمیدم باید فردا حدودا ۲۵ تا تلفن به ۲۵ نفز متفاوت بزنم، ترجیح دادم فعلا فکرم را روی این موضوع متمرکز کنم که اگر با هر کدامشان سه دقیقه صحبت کنم که میشود هفتاد و پنج دقیقه، چقدر پول شارژش میافتد؟ البته که بعید میدانم به سه دقیقه تمام شود تمام حرفها.
بعد فکر کنید در همین گیر و دار یک سری اتفاقاتی بیوفتد که آدم کاملا احساس کند کنار گذاشته شده؛ آن هم بدون اینکه بفهمد چرا. یعنی این حداقل حق یک نفر نیست که بداند چرا اینطور شد؟ مثلا مثل این میماند که شما یک دانشمند هستهای باشید و وظیفهتان این باشد که اورانیوم غنیسازی کنید، ولی به شما بگویند برو چای بریز و بیاور:/ در همین حد حالا شاید کمی قابل تحملتر:/
واقعیت این است که همیشه دلم میخواست سرم شلوغ باشد. آنقدر که اصلا حتی اگر هم بخواهم، نتوانم هدر بدهمش. خب فکر میکردم شاید در آستانه سی سالگی بتوانم چنین شرایطی را داشته باشم. حالا میبینم ۱۷ سالگی ظرفیت های زیادی دارد. به اندازه آنکه نگذارد بخوابی، نگذارد صبح تا شب در کانالهای مختلف بچرخی و حتی نگذارد زندگی نکنی.
اینها به نظرتان زیادی خوشبختی نیست؟:)
----------------------------------------------------------------------
* یک بیت بود که قبلا خیلی دوستش داشتم. اما نمیدانم چرا مدتها بود فراموشش کرده بودم که به لطف کتاب تست قرابت معنایی دوباره سر زبانم افتاده:
کی بود در راه عشق آسودگی؟
سر به سر درد است و خونآلودگی
:)
** این شعر آهنگش هم خوانده شده بود. پیدایش کنم، حتما میگذارم شما هم مستفیض شوید:)
*** دعای ندبهی مسجدمان هم راه افتاد^_^ خدا خیر بدهد خیّرش را:) آی لاو یو حتی:)))
**** واقعا تا اینجای پست رو خوندین؟؟؟:))))) دمتون گرم:)
+ در آغوشِ [همیشه باز] حق:)
- چهارشنبه ۲۹ دی ۹۵