پشت تلفن مدام بغض میکرد. حدس میزدم آن طرف دارد با نخ لباسش بازی بازی میکند. راستی هیچ وقت نمیشود بغضها را پنهان کرد. لعنتیها خیلی چموش هستند. کاش میتوانستم بدوم تا خودش و در بغلم فشارش دهم و بگویم هستیم ما هنوز. تنها که نماندهای عزیزِ دل...
فاصلههای لعنتی...
گفت امشب اگر سکته نکند خیلی هنر کرده. دلم لرزید. چیزی در دلم شکست و تکههایش تا گلویم پرید. سی سالگی برای این همه نگرانی و اضطرابش خیلی زود بود؛ خیلی زود.
کاش میشد دستش را بگیرم و بزنیم به دشت و صحراهای تاریک و به جای بغضها، ستارههای روشن شب احاطهاش کنند و او برایم در آسمان دور از شباهنگ و کهکشان و ماه بگوید.
کاش میخواند اینجا را حداقل؛ کاش...
* پر نقش تر از فرش دلش بافتهای نیست... بس که گره زد به گره، حوصلهها را...
- جمعه ۱ دی ۹۶