مدرسه تموم شد؛ با همهی فراز و نشیبها. روز سه شنبه که قرار بود فقط ساعت ۹ تا ۱۰ رو بریم مدرسه برای کلاس زیست، از ساعت ۷ تا ۱۲ رفتیم و تو مدتی که بیکار بودیم به عنوان حسن ختام فیلم دیدیم و پیتزا خوردیم. دبیرا برامون آرزو کردن به جایی برسیم که ازش راضی باشیم. یکی دو تا از بچه ها از همه جای مدرسه فیلم گرفتن. لحظههای آخر «بچه مدرسهای» بودنمون، به ساختمون مدرسه نگاه میکردم. جایی که تقریبا ۸ماه از ۶ سال عمرمو اونجا گذرونده بودم. جایی که توش گریه کردم، خندیدم، از استرس مردم، مسخره شدم، مسخرهبازی درآوردم، چیزای جدید یاد گرفتم، دوستای جدید پیدا کردم، کار فرهنگی کردم، عصبانی شدم، عصبانی کردم، تحقیر شدم، درد دل کردم، درد دل شنیدم، سکوت کردم، فکر کردم، امتحان دادم، امتحان لغو کردم، دعوا کردم(:/)، کتاب خوندم، بحث سیاسی کردم و ... جایی که توش بزرگ شدم و به جرئت میتونم بگم خودآگاه یا ناخودآگاه نقش بزرگی داشته تو شخصیتم.
دیروز هم مدرسه برامون جشن فارغ التحصیلی گرفت :) البته این یکی از اقدامات عجیب مدرسمون بود چون تا حالا سابقه نداشته دی: بهمون کادو دادن و عکس چاپ شدهمون با همهی همکلاسیها. و آخرش، با همکلاسیهایی که دو سال با هم درس خوندیم و تو سر و کلهی هم زدیم، خداحافظی کردیم. از شادی براتون بگم که میگفت خیلی با اون حرفایی که پشتم بوده فرق داشتم. از فرناز که خوانندهی کلاسمون بود و بعید نیست چند سال دیگه خوانندهی زیرزمینی بشه دی: از سید که باحالترین سید دنیاست. از مهدیه که تنها عروس کلاسمونه. از سیما که اشکی شد چشمامون موقع خداحافظی از همدیگه. از مینا و نفیسه که خیلی مثبت بودن تو این دو سال و هیچ وقتم پایهی امتحان و کلاس لغو کردن نبودن. از دریا که مدل موهاش شبیه لیدی گاگا بود. از زهرا که سرِ یه کاری که باید میکرد و نکرد، یکی دو روز طغرل صداش میکردم. از مائده که از منم کم حرف تر بود حتی. از فرزانه و مهشاد که آخرش نتونستم با کتاب آشتیشون بدم. از زهرا و فاطمه و فائزه و نعیمه که همیشهی خدا حرف حرف اونا بود و لا غیر. از عاطفه که تو این دوسال، نصفشو مریض بود... از خودم، که تمام سعیمو کردم که همکلاسی و دوست خوبی باشم. امیدوارم تونسته باشم.
شاید خیلی عجیب و آبرو بر باد دهنده باشه ولی من همین الانشم دلم واسه مدرسه تنگ شده :) به هرحال، ورق خورد این دوران از زندگی هم و پیوست به خاطراتی که تا همیشه تو ذهنم میمونن :)
- پنجشنبه ۲۴ اسفند ۹۶