و تمام!

مدرسه تموم شد؛‌ با همه‌ی فراز و نشیب‌ها. روز سه شنبه که قرار بود فقط ساعت ۹ تا ۱۰ رو بریم مدرسه برای کلاس زیست، از ساعت ۷ تا ۱۲ رفتیم و تو مدتی که بیکار بودیم به عنوان حسن ختام فیلم دیدیم و پیتزا خوردیم. دبیرا برامون آرزو کردن به جایی برسیم که ازش راضی باشیم. یکی دو تا از بچه ها از همه‌ جای مدرسه فیلم گرفتن. لحظه‌های آخر «بچه مدرسه‌ای» بودنمون، به ساختمون مدرسه نگاه می‌کردم. جایی که تقریبا ۸ماه از ۶ سال عمرمو اونجا گذرونده بودم. جایی که توش گریه کردم، خندیدم، از استرس مردم، مسخره شدم، مسخره‌بازی درآوردم، چیزای جدید یاد گرفتم، دوستای جدید پیدا کردم، کار فرهنگی کردم، عصبانی شدم، عصبانی کردم، تحقیر شدم، درد دل کردم، درد دل شنیدم، سکوت کردم، فکر کردم، امتحان دادم، امتحان لغو کردم، دعوا کردم(:/)، کتاب خوندم، بحث سیاسی کردم و ... جایی که توش بزرگ شدم و به جرئت می‌تونم بگم خودآگاه یا ناخودآگاه نقش بزرگی داشته تو شخصیتم.

دیروز هم مدرسه برامون جشن فارغ التحصیلی گرفت :) البته این یکی از اقدامات عجیب مدرسمون بود چون تا حالا سابقه نداشته دی: بهمون کادو دادن و عکس چاپ شده‌مون با همه‌ی همکلاسی‌ها. و آخرش، با همکلاسی‌هایی که دو سال با هم درس خوندیم و تو سر و کله‌ی هم زدیم، خداحافظی کردیم. از شادی براتون بگم که میگفت خیلی با اون حرفایی که پشتم بوده فرق داشتم. از فرناز که خواننده‌ی کلاسمون بود و بعید نیست چند سال دیگه خواننده‌ی زیرزمینی بشه دی: از سید که باحالترین سید دنیاست. از مهدیه که تنها عروس کلاسمونه. از سیما که اشکی شد چشمامون موقع خداحافظی از همدیگه. از مینا و نفیسه که خیلی مثبت بودن تو این دو سال و هیچ وقتم پایه‌ی امتحان و کلاس لغو کردن نبودن. از دریا که مدل موهاش شبیه لیدی گاگا بود. از زهرا که سرِ یه کاری که باید می‌کرد و نکرد، یکی دو روز طغرل صداش میکردم. از مائده که از منم کم حرف تر بود حتی. از فرزانه و مهشاد که آخرش نتونستم با کتاب آشتیشون بدم. از زهرا و فاطمه و فائزه و نعیمه که همیشه‌ی خدا حرف حرف اونا بود و لا غیر. از عاطفه که تو این دوسال، نصفشو مریض بود... از خودم، که تمام سعیمو کردم که همکلاسی و دوست خوبی باشم. امیدوارم تونسته باشم.

شاید خیلی عجیب و آبرو بر باد دهنده باشه ولی من همین الانشم دلم واسه مدرسه تنگ شده :) به هرحال، ورق خورد این دوران از زندگی هم و پیوست به خاطراتی که تا همیشه تو ذهنم می‌مونن :)

من روز آخر پیش تو مدرسه خودمو نگه داشتم ولی تو خونه کلی گریه کردم!
هی...یادش بخیر
منم بعد جشن و خدافظی از بچه ها بغض ناجوری داشتم یه خرده هم اشکم در اومد ولی خب تو خونه هم جلو مامان و بابام خودمو نگه داشتم :)) 

زمان چقد زود میگذره :)
سالتحصیلی 90-91 هم من پیش دانشگاهی بودم، جشن گرفتیم، یادم نیست باید به عکسا نگاه کنم، نمیدونم کیکمون شکل کتاب بود یا گیتار!!
وای که چقد خاطره برام زنده شد ولی واقعا اون روزا با همه خوبی و شیطنتاش برن و برنگردن :))
اوهوم :)
عه پس تو هم مثل داداشم کنکوری ۹۱ بودی:) 
ما کیک نداشتیم، سالاد الویه و آش داشتیم :))) 
آره خب، هر چیزی زمان خودشو داره :))) واقعا برای دوران مدرسه‌م میتونم بگم: «ما را به سخت‌جانی خود این گمان نبود» دی:
آره ولی سال اول دانشگاه نرفتم و محروم شدم، ورودی 92 بودم برا دانشگاه و خروجی 30دی95 درواقع هفت تا ترم ناقابل و الانم که اداره و کار و... ولی داداشت یا ادامه میده یا سربازه احتمالا :)
چه آشی؟؟ *___* من عاشق آشم هر نوع باشه.
بلی بلی سخت جانی رو موافقم... 
۳۰ دی ۹۵ :) چه دقیق :)))) یعنی راهی که من هنوز شاید ۶ ماه دیگه شروع کنم شما یه سال و یه کمه که تمومش کردی :)))))
داداشم این ترم، ترم آخرشه :) پایان نامه و اینا :))) 
آش رشته :))) جای شمام خالی دی: اینقدرم زیاد بود که فک کنم یه بار دیگه‌م میشد باهاشون جشن بگیریم دی: 
والا دی:

+ همیشه موفق‌ترین باشید هلمای مهربون :))))
آخه این تاریخ یه بار منو سکته داده :)) آزمون استخدامی پارسال با نمره 17/60 بعنوان نفر اول قبول شدم، تهش بخاطر اینکه 21آبان آزمون داده بودم و 30 دی مدرک گرفته بودم از استان نتیجه رو فرستادن سنجش و اونم نتیجه منحوس "دارا نبودن شرایط" برام داد. در حالی که وقتی ازم مدرک خواستن علاوه بر مدرک چندین دوره تخصصی و مقاله هم داشتم :|
موفق باشین هم خودت هم داداشت :)

مرسی مرسی ^__^
=|||| یعنی به خاطر همون دوماه؟://// 

خییلی ممنونممم :) 
بخاطر همون دوماه :||
فدا سرمون :)
فدای یه تار مو حتی :)))) 
ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی
زندگی ذاتش مثل گودزیلاست؛ عجیب، غیرقابل پیش بینی، گاهی وحشتناک، گاهی جالب، گاهی آرام.
چطور می شود گودزیلا ها را رام کرد؟ و چطور می شود افسار گودزیلا را به دست گرفت؟
این همان چیزیست که آدم ها را به حرکت وا می دارد...

:)
پیام های کوتاه
آرشیو مطالب
Designed By Erfan Customized by a Friend