یک شادی آمیخته به بغض دارد. بغضش آنقدر عمیق است که در شربت ها و شیرینی ها و آتش بازی ها، باز هم نمایان است. در مسجد دعای سلامتی را بلندتر و شمرده تر از همیشه خواندیم، شیرینی و شکلات پخش کردیم، هربار که اسمشان آمد صلوات فرستادیم، در خیابان های آذین بسته ی شهر قدم زدیم، چراغانی های ولادتشان را دیدیم و ... اما راستش هیچ کدام اینها برای ما اماممان نشد. ما همان مردمیم ولی کمی شادتر. ما همان های قبلی هستیم. هنوز تصمیم نگرفته ایم فلان کار را ترک کنیم و فلان کار را انجام دهیم که ظهورشان قریبتر باشد. هنوز نگرفته ایم برای ظهور باید چه کار کنیم. هنوز که هنوز است حتی شبهای محرم و عید و هر مناسبت دیگری، لیوان های یکبار مصرفمان را روی زمین می اندازیم. هنوز یاد نداریم بدون توقع به هم محبت کنیم. هنوز اسمشان که می آید آنقدرها هم دلمان تنگشان نیست. در واقع داریم زندگی می کنیم و وسطش گهگاهی هم از اماممان یادی می کنیم. هنوز حتی الفبای عاشقی را هم نمی دانیم چه برسد به عاشقی کردن. هی بگوییم اللهم عجل لولیک الفرج در حالی که در نبودشان ککمان هم نمی گزد. خدا بفرستدشان که ما بشویم مثل کوفیان؟ بفرستدشان که کدام مردم یاریشان کنند؟ مایی که حتی از کوچکترین و کم ارزش ترین لذتها هم برای تسریع ظهور دست نمی کشیم؟ وای به حال ما... وای به حال ما... وای به حال ما...
کاش این دلها بودند که شب میلاد را چراغانی می کردند. کاش از چشم هایمان شربت و عطر گلاب و حال خوش بیرون میریخت. کاش دست هایمان در هم گره میخورد و عاشقانه تر میخواندیمشان. کاش دل نذر میکردیم برای ظهورشان؛ دلهای پاره پاره از غم ندیدنشان. دل...
* همه گویند به انگشت اشاره، مگر این عاشق دلداده ی دلسوخته ارباب ندارد؟ تو کجایی گل نرگس؟ تو کجایی؟ شده ام باز هوایی...
[سید حمیدرضا برقعی]
+ عیدتون مبارک :)
- چهارشنبه ۱۲ ارديبهشت ۹۷