در شرایطی قرار دادم که روزانه حداقل سه بار باید به آدمهای مختلف توضیح بدم که چرا تربیت معلم نزدم یا چرا پرستاری نزدم یا حتی به این سوال که «مگه رتبهت چند بوده که بهیاری هم نیاوردی؟» جواب بدم. من؟ سیامک انصاریطور به دوربین خیره میشم و به این فکر میکنم که چرا باید برای همه توضیح بدم که قصدم دانشگاه رفتن نبوده بلکه شهر و رشتهی مناسب و مورد علاقهام بوده. حتی شاید این یک نوع عذاب الهی هم باشه وگرنه مگه میشه یه آدم اینقدر سرش توی زندگی دیگران باشه؟ دیروز داشتم به مامان میگفتم اینقدر که خانم ب و دیگران سرشون تو زندگی ماست، سر خودمون تو زندگیمون نیست =|
در هرحال سعی میکنم از این همه حرف و حدیث اضافی سر به کوه و بیابون نذارم و اندکی دندون رو جیگر بذارم و همچنان احترام خودم و خودشون رو حفظ کنم و دعا کنم که خدا یه جایی بهشون/بهمون بفهمونه که بعضی سوالها یا دخالتها چقدر میتونن رو زندگی یه آدم تاثیر بذارن.
+ ولی آزاردهندهترین فکر اینه که نمایشگاه کتاب ۹۸ تهران هم نمیتونم برم :(
+ یادم باشه از کلاس رانندگی هم بنویسم :)
+ تبدیل شدم به یه وبلاگ زرد؟ بله :|
* در آغوش حق :) و اینکه این روزا همدیگه رو خیلی دعا کنیم :)
- پنجشنبه ۲۲ شهریور ۹۷