با صدای گوشی بابا یا تلفن خونه از جا میپرم. هر لحظه منتظر یه خبرِ بَدیم انگار. یاد خاله میفتم و اون نگاه آخری که از پشت شیشه های CCU به صورت ورم کرده شون انداختم. با خودم فکر میکنم دیروز چی شد که نرفتم ملاقات؟ که موکولش کردم به امروز؟ و به خودم میگم ارزش اینو داشت که حالا دوباره از پشت اون شیشه های منفور زل بزنی به صورت رنگ پریده ی مادرجان؟ ارزش اینو داشت که نرسی به ملاقلات که امروز دیگه مادرجان به هوش نباشن که جواب سلامتو بدن؟ حالم از خودم به هم میخوره...
از صبح نشستم که 20 تا تست زیست پایه ی آزمون رو بررسی کنم ولی هنوز از گزینه ی دومِ سوال اول هم رد نشدم. تا میام ادامه بدم یادم میاد از اون کمد جادویی و لواشکای ترشی که وقتی بچه بودیم مادرجان میذاشتن کف دستمون. یادم میاد از اخما از دعواها از خنده ها از اون صورت کشیده و پر چین چروک و سفید... مثل برف...
حالا هم... نمیتونم هیچ کاری بکنم. نگاه نگران و وهم زده ی آق بابا و بغضای دایی ها که بی نهایت تلاش میکردن کسی متوجهشون نباشه و صورتای پف کرده و سرخ مامان و خاله ها از جلو چشمم کنار نمیره... صدای بابا که زنگ میزنن به عمه ها که بهشون خبر بدن و یواش میگن: بالاخره اگه برین یه سر بزنین بد نیست... اتفاقه دیگه.. نصفه شبی... خدا نکنه... یواش میگن، ولی من میشنوم.
یاد دیشب میفتم که داشتم زیر دوش به خودم قول میدادم زمستونو به بهترین و قشنگ ترین حالت ممکن میگذرونم. نمیدونستم همین روز اولش قراره سوزش تا مغز استخون هامون بره. به خودم قول دادم زمستونو با تلاشم گرم کنم. ولی الان بی نهایت سرد شده، حال مادرجان بی نهایت بده و اون امیدها و حال خوب دیشب تبدیل شده به یک کوه غم و نگرانی و حس و حالی که دیگه اصلا وجود نداره...
از صبح نشستم که 20 تا تست زیست پایه ی آزمون رو بررسی کنم ولی هنوز از گزینه ی دومِ سوال اول هم رد نشدم. تا میام ادامه بدم یادم میاد از اون کمد جادویی و لواشکای ترشی که وقتی بچه بودیم مادرجان میذاشتن کف دستمون. یادم میاد از اخما از دعواها از خنده ها از اون صورت کشیده و پر چین چروک و سفید... مثل برف...
حالا هم... نمیتونم هیچ کاری بکنم. نگاه نگران و وهم زده ی آق بابا و بغضای دایی ها که بی نهایت تلاش میکردن کسی متوجهشون نباشه و صورتای پف کرده و سرخ مامان و خاله ها از جلو چشمم کنار نمیره... صدای بابا که زنگ میزنن به عمه ها که بهشون خبر بدن و یواش میگن: بالاخره اگه برین یه سر بزنین بد نیست... اتفاقه دیگه.. نصفه شبی... خدا نکنه... یواش میگن، ولی من میشنوم.
یاد دیشب میفتم که داشتم زیر دوش به خودم قول میدادم زمستونو به بهترین و قشنگ ترین حالت ممکن میگذرونم. نمیدونستم همین روز اولش قراره سوزش تا مغز استخون هامون بره. به خودم قول دادم زمستونو با تلاشم گرم کنم. ولی الان بی نهایت سرد شده، حال مادرجان بی نهایت بده و اون امیدها و حال خوب دیشب تبدیل شده به یک کوه غم و نگرانی و حس و حالی که دیگه اصلا وجود نداره...
- شنبه ۱ دی ۹۷