بدتر...

دارم فکر میکنم که فردا صبح زود بعد از نماز نباید بخوابم. باید پاشم و خونه رو مرتب کنم، ظرفا رو بشورم، آشپزخونه رو سر و سامون بدم. بعدترش دست مامان رو چرب کنم، یه فکری به حال ناهار بکنم، مهمونا رو پذیرایی کنم و تو همه‌ی این مدت سعی کنم بغض نکنم و گریه‌م نگیره.

امروز فهمیدم همیشه بدتری هم وجود داره. فهمیدم من خیلی ضعیفم. یه موجود ضعیف و مسخره که اشکش خیلی زود درمیاد. حالم به هم میخوره از اون لحظه‌ای که جلوی نگاه نگران مامان هق‌هق زدم زیر گریه. حالم به هم میخوره از خودم که نتونستم با صلابت بهشون بگم کاری که امروز کردن خیلی اشتباه بود... وسطش بغضم دیگه اجازه نداد حرف بزنم‌. همه فکر میکنن تمام ناراحتی من به خاطر مامانه... ولی من امروز ساعتها اشک ریختم... برای مادرجان، برای مامان، برای خودم... 

با همه‌ی اینا الان نمیتونم حسابمو با خودم صاف کنم. الان فقط باید قوی باشم. باید خیلی قوی باشم. باید این چند روز رو بگذرونم، روزای عمل مامانو بگذرونم و وقتی فکر میکنم که اگه این روزا همراه بشه با روزای نبودن مادرجان... همه چی صد برابر سخت‌تر میشه...

دارم فکر میکنم من از خدا خواسته بودم بهم این توانو بده که زمستونو خوب شروع کنم ولی اون موقع منظورم فقط درس و کنکور بود. الان دورترین و بی‌اهمیت‌ترین فکرم کنکوره... و فکر میکنم یه هفته پیش چقدر خوشبخت بودم.... و الان چقدر سخت شد یهو همه چیز... 

نمیدونم چقدر دووم میارم یا چقدر میتونم خودمو وفق بدم و از پسش بربیام. فقط میدونم میگذره و راستش به نظر اونقدر سخته که نمیتونم تصور کنم ته تهش چی میشه‌... 


شرایط چند برابر بغرنج‌تر از شرایط پست قبلیه...  دعام کنید. دعا کنید فردا فقط قوی باشم... خیلی قوی باشم...دعا کنید بتونم... بتونه... 


+ شاید بیشتر نوشتم. شاید شرح ماوقع رو نوشتم... الان فقط میدونم دلم نمیخواد بخوابم که نکنه مامان سرگیجه و حالت تهوع بگیرن و من نفهمم. دلم میخواد تا صبح بیدار بمونم و شب لعنتی تموم شه... اما نمیتونم... کاش فقط بگذره خدایا...


+ کامنت‌ها رو احتمالا نمیتونم جواب بدم... ولی میخونم... حتما میخونم‌‌...

تو از پسش بر میای و بعدش قوی تر میشی...
دوشنبه ۳ دی ۹۷ , ۱۱:۳۸ محمدرضا مهدیزاده
رسید مژده که ایّام غم نخواهد ماند
چنان نماند و چنین نیز هم نخواهد ماند 
«حضرت حافظ»
برای مادرتون حتما دعا میکنم
الهی که خوب بشن هرچی زودتر
و شماهم باید صلابت بیشتری داشته باشید
سه شنبه ۴ دی ۹۷ , ۲۳:۲۶ بنیامین بیضایی
اوه! معلومه که میتونی! حتما میتونی! 
سه چیز را نگه دار: گرسنگی‌ات را سر سفره دیگران، زبانت را در جمع و چشمت را در خانه دوست.
ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی
زندگی ذاتش مثل گودزیلاست؛ عجیب، غیرقابل پیش بینی، گاهی وحشتناک، گاهی جالب، گاهی آرام.
چطور می شود گودزیلا ها را رام کرد؟ و چطور می شود افسار گودزیلا را به دست گرفت؟
این همان چیزیست که آدم ها را به حرکت وا می دارد...

:)
پیام های کوتاه
آرشیو مطالب
Designed By Erfan Customized by a Friend