اچ بی دی :)

حالش بد بود. خیلی بد. سردرد و سرگیجه و حالت تهوع و دل درد امونش رو بریده بود و فکر میکرد داره میمیره. قرار بود پنج شنبه چندتا فصل رواعصاب فیزیک رو جمع و جور کنه ولی نتونسته بود. تنها کار مفیدی که کرده بود، مرور چند درس ادبیات بود. جمعه به زور خودشو از تخت کنده بود و علیرغم اصرارای مامانش، میخواست بره آزمون. چون دلش نمیومد یه جمعه شو بدون هیجان آزمون و تراز بذاره :) سر آزمون حسابی گیج زد و هر سوالو ده بار خوند و کلی از سوالا رو نفهمید و رد شد. برگشت خونه و همچنان دربرابر دکتر رفتن مقاومت میکرد. بعد ناهار حالش بدتر شد. نمیتونست سرجاش بند شه. سردردش دیگه با مسکن بهتر نمیشد. نتیجه آزمونشو دید و راضی بود. خوب نبود چون این هفته خیلی بیشتر از اینا میخواست. خیلی بیشتر از اینا تلاش کرده بود. ولی راضی بود چون تو پیش فرضای ذهنیش حساب مهمون ناخونده ی این دو روز رو نکرده بود.
بالاخره ساعت 10 و نیم شب جمعه راضی شد بره دکتر. دکتر که نه، اورژانس. اونقدر آدم مریض دید که درد خودشو یادش رفت. هزاربار خدا رو شکر کرد. دکتر اورژانس وقتی فهمید کنکوریه و رشته شم تجربیه و شاگرد اوله و دو هفته دیگه کنکور داره کلی براش تاسف خورد و پیشنهاد داد 650 بده تا صندلی پزشکی براش جور کنه. ولی گفت ترجیح میده نون بازوی خودشو بخوره و کشته مرده ی پزشکی هم نیست که بخواد اینقدرام براش هزینه کنه. دکتر باز به حال مملکت تاسف خورد و برای نوشتن هر دارو کلی فکر کرد تا یادش بیاد. پرستار مهربون و مودب اومد براش سرم بزنه و دمش گرم، خوب رگو پیدا کرد. به مهتابی خراب سقف بالای سرش خیره شده بود و به این دو روزی که گذشت فکر میکرد. غمگین و ناراحت بود؟ نه اتفاقا. خوشحال و راضی به نظر میرسد. به 20 سالگیش فکر میکرد و شب تولدی که خبری از شمع و کیک و کادو نبود. سرمش که تموم شد و برگشت خونه، تو آینه نگاهش افتاد به دخترک رنگ پریده ی خوشحال و گفت: "تولدت مبارک عزیز دلم"

و 20 سالگیش نرم و عزیز و عجیب و دوست داشتنی، شروع شد :)



+ از هیجانات ته تغاری بودن اینه که شب تولدت خواهر و داداش بزرگتر باور نمیکنن اینقدر بزرگ شدی و شروع میکنن به خاطره بازی و فکر میکنن همین دیروز بوده که سر دختر یا پسر بودنت دعوا میکردن یا با هم برعلیه ت توطئه میکردن یا مییبردنت حموم(از محبت های خواهرانه دی: ) یا تل ها و کش موهاتو میذاشتن رو کمد که دستت نرسه بهشون و بهت بخندن (از محبت های برادرانه دی: ) و خب... چقدر خوشبختم که دارمشون :)


تولدت مبارک نم نم رنگی رنگی :) 


+ هیجانات ته تغاری بودن رو منم تجربه کردم :)
+ جدی گفت 650 بده صندلی پزشکی برات جور کنم؟
+ امیدوارم حالت زوتر خوب بشه، ولی خب، مهم حال دله. امیدوارم اصل حالت، حال دلت همیشه خوب باشه.
ممنونمممم ((:

+ خیلی باحاله خاطره بازیاشون =)
+ نه نگفت به من بده... ینی منظورش این بود اینقدر شماها خودتونو بدبخت کردین، بچه پولدارا خیلی راحت میرن صندلی میخرن به قولی و یک هزارم شماهام نه درس میخونن نه استرس میکشن... تازه میگفت پرستاری 300 =))))
+ مرسی آبی خوب من :**
شنبه ۱ تیر ۹۸ , ۱۵:۳۴ یک دختر شیعه
وای نعیمه من قشنگ تربن تولد و سال زندگیم بیست سالگیم بود :))
بیست سالگی خیلی خیلی اتفاقای قشنگ توشه که منتظرن کشفشون کنی : ))
ی سال پر از تنش در عین حال آرومِ آروم : )
قدرشو خیلی بدون که استارت ی دوره ی جدید از زندگیه:)
تولدتم خیلی مبارکمون باشه اسمارتیز خوش مزه:*
چه خوووب :)))
منم میرم که کشفشون کنم (: اصلا دیدم به 20 سالگی خیلی جدیه :) حس میکنم توشه ای که برای دهه سوم زندگی لازم دارم رو باید از همین 20 سالگی بردارم دی:
امیدوارم آروم آروم باشه...

ممنون مریم مهربوووون :***
تولدت مبارک 💜
امیدوارم مثل عدد بیست همه چیز برات بیست بشه :)
ممنونم آرام (:
چه قشنگ :) مرسی عزیزممم :))))
اسمارتیز جان تولدت بسى بسیار مبارک باشه و امیدوارم بیست سالگى برات یکى از خفن ترین سال هاى زندگیت باشه 
مرسى که بهم گفتى که شتاب حرکت ادما دست خودشونه مرسى که راهنماییم کردى مرسى مرسى :))))
خلاصه که خیلى خفنى :))))
ممنونم آبان ^_^
خواهش میکنم عزیزم :) خیلی خوبه که تو از لای کلمات چیزی که لازم داشتی رو کشیدی بیرون و دنبالشو گرفتی و نذاشتی در حد یه کامنت و جواب ساده بمونه (:
اتفاقا چند روز پیش داشتم فکر میکردم بیام یه خبر ازت بگیرم ببینم چه جوریایی :))) 
تولدتون مبارک اتفاقا منم 7 روز پیش شروع 22 سالگی رو جشن گرفتم
البته ته تاغاری مال زمانی بود که 6 تا بچه بودن دیگه آخری ته تغاری بود حالا که دیگه تاغاری نیست که تهش ما باشیم 
حالا ااگه دو تا بچه رو هم تاغار حساب کنیم منم تهشم:دی
ممنونم
عه پس تولد شما  هم مبارک :)))
آره راست میگید. الان تغارا کوچیک شدن :) دیگه خیلی اول و دومی  با هم فرقی نداره :) البته مثلا تو خانواده ما که بچه اول با من که آخریم 13 سال تفاوت سنی داریم بازم شکاف های نسلی زیادی مشاهده میشه دی:
ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی
زندگی ذاتش مثل گودزیلاست؛ عجیب، غیرقابل پیش بینی، گاهی وحشتناک، گاهی جالب، گاهی آرام.
چطور می شود گودزیلا ها را رام کرد؟ و چطور می شود افسار گودزیلا را به دست گرفت؟
این همان چیزیست که آدم ها را به حرکت وا می دارد...

:)
پیام های کوتاه
آرشیو مطالب
Designed By Erfan Customized by a Friend