:)

1) خب فکر کنم حق داشته باشم که ندونم باید دقیقا چی بگم و از کجا بگم و اینکه آیا اصلا بگم یا نگم؟ آره خلاصه. خیلی وقته نبودم. وبلاگاتونو جسته گریخته خوندم اما مدت زیادیه که هیچ کامنتی نذاشتم و هم چنین هیچ پستی. از اینستاگرام هم به دیدن استوری ها اکتفا کردم و خودمم باورم نمیشه که بالاخره تونستم روزایی رو داشته باشم که از شدت سرشلوغی حتی یک دقیقه هم اینستاگرام رو باز نکردم.

به جز اون وقتایی که حرف خاصی برای پست کردن نداشتم، باقی این مدت رو درگیر عروسی داداشم بودیم. حالا که سه روز از عروسی گذشته عمیقا احساس میکنم یه قله ی بی نهایت بلند و سخت رو فتح کردم و حالا دارم یواش یواش و با خوشحالی ازش برمیگردم پایین. فکر میکنم هفته ی پیش همین موقع ها بود که مزون لباس، دبه کرد و زد زیر همه چی و چند روز مونده به مجلس، همه آدمایی که به عروسی دعوت بودن لباسِ مناسب داشتن جز عروس. چقدر استرس داشتیم؟ خیلی. روز بعد آرایشگاه زد زیر یه سری چیزا. بعدش در به در دنبال یه آرایشگاه دیگه گشتن و پیدا نکردن و وقت ندادن آرایشگاه و ماجراهای ریز و درشت دیگه. یه سری ماجراهام باز حتی از دبه کردن مزون لباس درشت تر بود و همچنان حتی فکرش تن همه مونو میلرزونه؛ مثلا استرس فوت کردن عمه های پیر مامان و باباهای عروس و داماد و عقب افتادن مجلسی که یه بار به خاطر فوت کردن خواهرشوهر خاله ی داماد، دو هفته به تعویق افتاد...

نهایتا اما همه چیز خوب بود. حالا همه ی همه که نه اما من اگه بخوام نمره بدم از بیست 17.5 به بالا میدم. مبارکشون باشه :)

 

2) دلم میخواست بشینم وسط مجلس زار زار گریه کنم از شدت احساسات و ذوق :| وقتی عروس و داماد وارد شدن، وقتی با داداشم روبوسی میکردم، وقتی با هم میرقصیدن، وقتی کنار هم نشسته بودن و با هم به نمیدونم چی میخندیدن... تو همه ی این لحظات فقط مشغول تماشا و کنترل اشکام بودن که نریزن. هرچند اون لحظه ی روبوسی فکر کنم قیافه م شبیه اسب آبی شده بود بس که صورتمو کج و کوله میکردم که هق هق نزنم زیر گریه و بغضمو کنترل کنم. اما اگه بخوام با شما صادق باشم، همش اشک ذوق و شوق نبود؛ شایدم 10-20 درصدش اشک واقعی بود.

 

3) انتخاب رشته هم درست 3 ساعت مونده به بسته شدن سامانه انجام شد. 118 تا انتخابی که تا انتخاب 85 اُم خوشبینانه ست و از اونجا به بعدش تازه وارد بخش واقع بینانه میشه و 7-8تای آخری هم کاملا بد بینانه. یه حس جالبی داره ولی. یه معلق بودن جالب و هیجان انگیز و در عین حال غم انگیزیه که تاحالا تجربه ش نکردم. من خودم حدس میزنم شهر دانشجوییم مشهد باشه اما همچنان امیدوارم که به تهران گیر کنه. زن داداش میگه اینقدر گفتی مشهد که جذبش میکنی و همونجا قبول میشی. اما تهران چی؟ تهرانی که غریبه و دوره ولی به نظر تجربه ی باحالی میاد، فرهنگ متفاوتش و دوریش... آخ از دوریش..

 

4) یه جوری ام شبیه بچه های کلاس اولی :))) همش فکر میکنم چیا باید بردارم واسه دانشگاه؟ و میبینم اونقدر زیاده که باید یه نیسان وسیله با خودم ببرم. هیجان داره. ترس هم داره. گاهی هم میرم تو غار تنهایی؛ همون زیر زمین پر حشره و سوسکی که توش درس میخوندم. هنوز کتابا رو جمع نکردم. دارن خاک میخورن. دلتنگشونم. دلتنگ ریاضی و فیزیک خوندن و نفهمیدن و ناکامی در حل سوالای سختش و عصبانی شدن و گریه کردن و غر زدن به مامان و بابا و پرتاب کردن کتابا تو در و دیوار و... یه بارم سعی کردم مباحث رو بیارم تو ذهنم. اولین چیزی که به ذهنم رسید، کاربرد مشتق بود. از ذهنم گذشت: "تو آدم تکرار کردن این مسیر نبودی دختر. خوب کاری کردی. دمت گرم" اما بعدش دوباره فکر و فکر و فکر. واقعا کار درستی انجام دادم؟ نمیونم. هنوز نمیدونم. شاید به زودی بفهمم...

 

5) گاهی هم میشینم به در و دیوار اتاقم نگاه میکنم، به خونه، مامان و بابا، حیاط، خیابونای شهر، آدما و همه چی. وقتی فکر میکنم ممکنه تا چند روز دیگه برم یه جایی که تا مدتها نتونم برگردم به خونه، غم تمام وجودمو میگیره. من هیچ وقت شهرمو دوست نداشتم. البته بدم هم نمیومده ازش. الان ولی حس میکنم همین خیابون کشی های نامرتب و به درد نخورش، همین هیچی نداشتنش، همین مسجد سر کوچه، کافه ی سر خیابون، همین بن بست ته کوچه و همین خونه ها.... انگاری همشون آشنا ترین و امن ترین چیزای دنیان برام. ولی خب... باید برم که یاد بگیرم پامو از دایره امنم بذارم بیرون و گلیممو از آب بکشم بیرون و رو پای خودم واستم اونم درست جایی که هیچیش برام آشنا نیست؛ درست وسط غریبه هایی که هیچ نقطه اشتراکی باهاشون ندارم.

 

6) فکر کردن به اینکه پاییز داره میاد غمناکم میکنه. از پاییز فقط سردی و بارون و هوای ابریشو دوست دارم. با کمی ارفاق، خش خش کردن برگای خشک رو هم میتونم ازش قبول کنم. ولی عصرای کوتاه و شبهای بلند و حس افسردگی که با خودش میاره رو نه. خداحافظی شلیل و هلو و خربزه و بعد از ظهرای دراز تابستونی و حس سرخوشانه و آروم تابستون، اذیتم میکنه. از اون بدتر حس نزدیکی به زمستونه. حالا پاییز یه کمی قشنگی و نارنجی ای تو خودش جا داده ولی زمستون چی؟ :| زمستون برای من خاکستری ترین فصله. مخصوصا با نامهربونیای زمستون مسخره ی 97.

 

7) دیگه چه خبر؟ :)

موفق باشی (:

ممنون :)

وااااااااای پاییز، شهر دانشجویی بعد زمستون و .... 

ولی یه چیزی که هست اینه که همه چی از دور خیلی هیجان انگیز تره و از نزدیک خیلی بی اهمیت و میان تهی! 

عروسیشونم مبارک :) 

آره دقیقا‌‌... اما همینکه یه هیجان و اضطراب خفیف و تغییر بزرگی (حداقل تا این موقع از زندگی) هست تو روتین و جریان عادی زندگی خودش نقطه مثبت بزرگیه به نظرم که قابل تقدیره :))))

ممنون (:

2. اون لحظات رقص عروس دوماد و خندیدنشون با هم هرچقد برای خودشون شیرینه، برای من اگه یکیشون از عزیزای نزدیک دوست داشتنیم باشه مزه زهرمار و حسادت و کصافط میده :| :)))) حس میکنم یه تیکه از وجودمو کندم دادم به یکی دیگه. به همین دلیل سعی میکنم هیچکیو به اون شدت دوست نداشته باشم که عروس یا دوماد شدنش بره رو اعصابم -.- :))))) حالا بیاین بگین دوست داشتنت اگه واقعی باشه شادیشونو میخوای و خوشبختیشونو. مدلم اینجوریه چیکار کنم -.- :دی

دقیقا :|
اصن بین خودمون بمونه ولی من اگه برمیگشتم عقب دست به هرکاری میزدم که داداشم ازدواج نکنه بمونه ور دل خودم :| والا. به هرحال هیچی مثل قبل نیست دیگه. مثلا بعد ازدواجش حتی یه بارم نشده بشینیم با هم فوتبال نگاه کنیم -_-  یا سایر تفریحات خواهر برادریمون :| ایش
البته که این صحنه ها خیلی قشنگ بودنا :) دیدن داداشت که اینجوری عاشقه :) قشنگه خب :) از اونم قشنگتر دیدن داداشته که اینجوری خوشحال و ذوقناکه... این قشنگتره... اما غمم داره دیگه... یه جورایی انگاری مطمئنی دیگه هیچی مثل قبل نیست چون یکی دیگه اومده وسط که متاسفانه زورش از تو خیلی بیشتره :|||| یعنی گاهی وقتا دلم میخواست یه خواهر شوهر خبیییییث باشم :| البته الان که فکر میکنم یه بار خیلی خبیثانخ رفتار کردم. خیلی ناراحت بودم البته و اصلا انتظار نداشتم حرف اونقدر رو داداشم تاثیر بذاره -_-

بهت گفتم خصوصی، بازم جلوی جمع تکرار میکنم. ایناهاش دانشجو شدی ستاره سهیل نشی ما رو یادت بره. قشنگ بیا بنویس گم نشی باز -.- :)))))

نه ایشالا دی:
گفتم منم که تعریف کردنام زیاد خوب نیست :) هیچ وقت نتونستم حق مطلب رو موقع توصیف کردن به جا بیارم ولی خب سعیمو میکنم دی:

خوشحالم که‌امسال دانشجو میشی. تبریک میگم از الان، برای شروع یه فصل جدید و رنگی توی زندگیت :)*

ممنون :)))
الان دارم فکر میکنم واقعا اون روزا چه رنگیه؟ به نظرم نارنجیه :))) 
البته من هنوز یه چند درصدی رو گذاشتم واسه احتمال اینکه بازم بمونم پشت کنکور دی: در کل دارم سعی میکنم خودمو واسه هرچیزی آماده کنم :)

برادر ها که ازدواج میکنن انگار یه گوشه ای از قلب خواهرهاشون هم باهاشون راهی خونه بختشون میشه یه حس شوری وشیرینی خاصی داره انگار:))من به شخص هر وقت به روز ازدواج فرا نرسیده داداشم فکر میکنم انگار یه سطل آب یخ روم خالی میشه(اگرچه خیلی خودخواهانه است)

خیلی خوشحالم که بالاخره مسیر زندگیت از لابه لای مه بیرون اومده و تکلیفت مشخص شده ان شالله حتما موقع قبولیت زود بیا و بهمون خبر بده ک دانشجوی چه رشته ای شدی:*

آره دقیقا :(
من که اگه دست خودم مییود قاب میگرفتم میزدمش به دیوار که دست هیچ احدالناسی نرسه بهش :| ولی خب از طرفی وقتی میبینی داداشت اینقدر عاشقه، اونم باز یه لذت دیگه‌ای داره دی: 

هنوز که نشده :| سازمان سنجش کلا تا دل آدمو خون نکنه که نتایجو اعلام نمیکنه :/ حتما در اولین فرصت میام اینجا اعلام میکنم :)))

عزیزم خیلی قشنگ توصیف کردی اون لحظه احساسی شدنت موقع عروسی داداشت منم همینجوری بودم موقع عروسی شون و فقط دلم میخواست هق هق بزنم با چشمای قلب قلبی از اینکه داداش هام سروسامون گرفتن

انقد حال میده آدم یه خواهرشوهر خبییییث باشه و خواهرشوهر بازی در بیاره که نگو! ولی خب وقتی زنداداش آدم بزرگتر از خودش باشه یه جورایی انگار محدودیته (خودم رو گفتم البته ) :)))

دوره زمونه عوض شده یا پسرا که حرف زنشون انقدد روشون تاثیرگذاره؟؟!! :تفکر

من فکر کردم داداش خودم اینجوری نگو نهادینه شده :)))

قشنگ مشخصه که خیلی همدیگه رو درک میکنیم تو این مورد :))))
منم بعضی وقتا خییییلی دوست دارم خبیث باشم :| وقتی بزرگتره خب علاوه بر اینکه باید مراقب باشی حرفات چ کارات بوی خباثت نده، باید مرزهای احترام به بزرگتر و این حرفا رو هم نگه داری :| 
والا منم همش همین برام سواله که چرا اینقدر پسرا متاثر از حرف خانومشون و حتی خانواده خانومشونن ایییییش :| بعضی وقتام یهو به خاطر بعضی کاراشون اینقدر حرصت میگیره که بدون در نظر گرفتن روابط خواهربرادری، دلت میخواد از وسط نصفش کنی دی:

نه آقا همه همینجورن :)))) 
ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی
زندگی ذاتش مثل گودزیلاست؛ عجیب، غیرقابل پیش بینی، گاهی وحشتناک، گاهی جالب، گاهی آرام.
چطور می شود گودزیلا ها را رام کرد؟ و چطور می شود افسار گودزیلا را به دست گرفت؟
این همان چیزیست که آدم ها را به حرکت وا می دارد...

:)
پیام های کوتاه
آرشیو مطالب
Designed By Erfan Customized by a Friend