حتی به این فکر میکنم که برم رو پشت بوم زندگی کنم دی:

دارم کم کم به شناخت بیشتری از اینجا و این چیزی که الان هستم میرسم. مثلا اینکه فاصله پارادایس تا اینجا به اندازه خوردن یه ذرت مکزیکیه. یا اینکه حموم اولی از دومی بهتره چون آبش بهتر تنطیم میشه و آینه شم زنگار نداره. من الان میدونم از دستشویی های اینجا، فقط آخریه شیر اهرمی داره ولی فشار آبش فاجعه ست. میدونم که سوپر کوچه کناری همه جنساش خارجی و گرونه ولی کوچه این وریه هم جنسش جوره و هم دانشجوپسندتره. چیزهایی از این قبیل زیادن و حالا دارم کم کم به این نتیجه میرسم که آدمیزاد میتونه به هرجایی عادت کنه.

الان توی اون مرحله ای هستم که شرایط جدیدم رو پذیرفتم، بهش عادت کردم، باهاش انس گرفتم و این باعث میشه جرئت تغییر و پیشرفت داشته باشم. حالا میتونم به چیزای جدیدتر فکر کنم و برنامه های قابل اجراتری براشون بچینم. خوب این خیلی خوشحال کننده ست :)))

دوری هم اگرچه کمتر ولی همچنان به شدت آزاردهنده ست. بعضی وقت ها تنها چیزی که میتونه خوشحالت کنه، دیدن مامان و باباته. گاهی وقتها از شدت دلتنگی دیوونه میشم و نمیتونم هیچ کاری بکنم. این وقتها، هوای خفه و همیشه گرم خوابگاه مزید بر علت مبشه و واقها دپرس ترین آدم دنیا میشم. البته انگاری کم کم دارم راه درمان این یکی رو هم پیدا میکنم که اونم چیزی نیست جز پشت بوم خوابگاه. اگرچه که پشت بوم اغلب اوقات محلی برای صحبت کردن بچه هاست با عشق هاشون (دی: ) و اگرچه توی آسمون تهران نمیشه هیچ ستاره ای برای خودت پیدا کنی ولی خب ماه رو  که میشه دید. ساختمونهای بلند و دور رو میشه دید. میشه هوایی تازه تر از هوای توی خوابگاه رو تنفس کرد. میشه راه رفت و کمی تنها موند. اصلا پشت بوم میتونه یکی از 3 نقطه ی برتر خوابگاه نام بگیره فعلا دی:

 

 

+ نوشتن سخت شده بود. الانم دلم میخوادر خیلی چیزا تعریف کنم ولی نمیتونم :|

++ شما هم بگید، بپرسید و کلا بیاین گپ بزنیم؛ هوم؟ :)

+++ یه چیزایی هم هست که دلم میخواد بگم ولی حقیقتا اینکه اینجا خیلی ها من رو کاملا با اسم و فامیلم میشناسن، منصرفم میکنه :| این من رو میترسونه چون احساس میکنم مرگ وبلاگ ها و رهاشدگیشون از یه همچین جاهایی شروع میشه...

++++ اولین ارائه دانشگاهم رو هم دادم و مال درسی نبود جز روانشناسی دی:

 

پی نوشت: الان که پست رو خوندم دیدم که خیلی یه جوریه دی: انگاری یه نفر سر و تهشو زده دی:

جمعه ۱۷ آبان ۹۸ , ۱۹:۲۶ محمدرضا حمیدیان پور

ان شاءالله موفق باشید 

متشکرم :)))

اول اینکه خیلی هم پست قابل فهم و جمع و جوریه. :)

یادته یکی دو روز پیش زیر پست من غر زدی؟! :))

من تو خونه جلو بخاری دراز کشیدم و دلمن تنگ شده! همینقدر مسخره :)

با تشکر دی:
آره :)
گاهس اون شکلی ام. اتفاقا بعدش رفتم پشت بوم دی:

خب آدم بعدش دلش تنگ میشه ولی خب تا وقتی هم کاملا عادت کنه پدرش درمیاد دی:

من سال اول دانشگاه یه خوابگاهی بودم که یه فضایی داشت شبیه تراس :/ در واقع وقتی میومدی طبقۀ دوم، سمت راست می‌خورد به راهروی اتاق‌ها ولی روبروت می‌خورد به یک فضای بازی که یکی دومتر از دیوار اومده بود جلو. بچه‌ها با قول تو با عشق‌هاشون صحبت می‌کردن. گاهی صداشون از پنجره میومد و ما هم در غم و شادی‌ها‌شون شریک می‌شدیم. تو خنده‌ها و جیغ‌های از سر خوشحالی و گریه‌ها و داد‌های از سر ناراحتی و عصبانیت‌شون. من وقتایی که می‌خواستم درس‌های عمومی رو بخونم اونجا راه می‌رفتم و می‌خوندم. وقتایی هم که دلم خیلی گرفته بود اونجا راه می‌رفتم و گریه می‌کردم تا خسته شم و بتونم بخوابم! سال‌های بعد اون خوابگاه رو دیگه به کارشناسی‌ها نمی‌دادن و من هروقت که دلم می‌گرفت کمبود اونجا رو حس می‌کردم. با پستت یاد اونجا افتادم :)

منم دلم تراس میخواد :|
آخه در پشت بوم هم از ساعت ۱۱ بسته میشه و عملا هیچ جایی نیست که فضای آزاد داشته باشه، قشنگ زندانی میشیم :/ 
اما در کل آره، یه همچین جاهایی خوبه واسه رفع دلتنگی و رفع نیاز به تنهایی دی:
ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی
زندگی ذاتش مثل گودزیلاست؛ عجیب، غیرقابل پیش بینی، گاهی وحشتناک، گاهی جالب، گاهی آرام.
چطور می شود گودزیلا ها را رام کرد؟ و چطور می شود افسار گودزیلا را به دست گرفت؟
این همان چیزیست که آدم ها را به حرکت وا می دارد...

:)
پیام های کوتاه
آرشیو مطالب
Designed By Erfan Customized by a Friend