اومدم از ذوقم واسه ترم جدید بنویسم. یعنی صفحه وبلاگ رو با این نیت باز کردم. اما الان دستام دارن رو کیبرد سر میخورن و تصمیم گرفتن یه پست آبلیمویی بنویسن. حالا این بار قضیه چیه؟ قضیه برای من خیلی آزاردهنده ست. اونقدر که قصد دارم سه شنبه که خانوم شین میاد خوابگاه، برم پیشش و باهاش حرف بزنم. حرف زدن که نه، احتمالا همون اولش میزنم زیر گریه و چون نمیتونم وسط گریه حرف بزنم، به نتیجه خاصی نمیرسم. ولی حداقلش اینه که یه بار یه جفت گوش پیدا کردم که وسط دیوارای پر دلتنگی خوابگاه، گریه هامو میشنوه و شاید کمی بتونه باهام حرف بزنه.
قضیه برای من خیلی آزاردهنده ست. من عمیقا احساس بی معرفتی میکنم. حس میکنم آدم خودخواهیم. آدم قدرنشناسی ام. آدم فراموشکاری ام. آدمی ام که با تصمیمی که بیش از 5 ماه پیش گرفتم، دل عزیزترینمو شکوندم. آدمی ام که به خاطر منفعت و صلاح خودم، فقط ظاهر تعارف های الکیشو دیدم و باطن و خواسته قلبیشو ندیدم. با اینکه ازش آگاه بودم اما نادیده گرفتمش(البته باید اعتراف کنم که اون موقع نمیدونستم این تصمیمم اینقدر براش ناراحت کننده ست. یعنی میدونستم ناراحتمیشه ولی تا اینقدرشو واقعا انتظار نداشتم). عمیقا احساس بی معرفتی و خودخواهی میکنم؛ از عمق تمام سلولهای بدنم و سیاهچاله های ذهنیم.
هوف... شاید بعدا بیشتر نوشتم...
- جمعه ۱۸ بهمن ۹۸