در اولین روز چالشی که تو پست قبل درموردش نوشتم، باید ده تا از چیزهایی رو بنویسم که واقعا من رو خوشحال میکنن. پس، میریم که داشته باشیم دی: البته شبهه ای که من الان برام به وجود اومده اینه که باید 10 تا از چیزایی رو بنویسم که اکثرا میتونن من رو خوشحال کنن یا اونایی رو بگم که در همین لحظه میتونن خوشحالم کنن. از اونجایی که به نتیجه قطعی نرسیدم، جفتشو در هم مینویسم دی:
1) خوردن کافئین جات: یادم نمیاد تا حالا لحظه ای بوده باشه که توش خوردن چای، قهوه، نسکافه، کاپوچینو و ...، نتونسته باشه خوشحالم کنه. همیشه از این چیزا لذت بردم؛ همیشه :)
2) نگاه کردن به آسمون: من عاشق ماهم. عاشق ابرهام. عاشق دیدن ابرها تو طلوع و غروبم. فکر کنم بتونم برای ساعتها به آسمون خیره شم و فکر کنم و همزمان، یه فنجون قهوه یا یه ماگ بزرگ چای بخورم دی:
3) خرید کردن: اممممم :)))))
4) کیک پختن: قلبم تیر میکشه وقتی به کیک پختن فکر میکنم. جدا مگه قاطی کردن آرد و تخم مرغ و روغن و شیر و سایر مواد مورد نیاز، چه چیز جادویی ای توش داره که اینطوری منو مجذوب خودش میکنه؟ :)
5) کتاب خریدن: کتاب خریدن حسابش از خرید کردن جداست. کتاب خریدن خودش یه فیلد جذاب جداست. اولش میخواستم یه گزینه جدا هم برای "گشت زدن تو کتابفروشی ها" در نظر بگیرم که ازش صرف نظر میکنم و همینجا جا میدمش :)
6) درست شدن هنزفریم: خب این یکی خیلی جانکاه و غم انگیزه :( چهار روزیه که هنزفریم که البته اسمش هوشنگه، گوشی سمت چپیش خراب شده و فقط تو یه زاویه ی خیلی خاص ازش صدا میاد و خب راستش خیلی ناراحت شدم. جز اینکه هوشنگ هدیه داداش و خانومشه، رفیقمه. جدای از همه اینا، دلم تنگه واسه اینکه صداها رو با هر دوتا گوشام بتونم بشنوم :(
7) بغل کردن مامان و بابا: هوم... راستی اولین روز مادری بود که کیلومترها با مامان فاصله داشتم و میدونید؟ سخت تر از حد انتظارم بود.
8) ویترای: این لعنتی جذاب از بعد کنکور امسال به زندگیم اضافه شده و درسته که گاهی حسابی خسته م میکنه اما همیشه حالمو جا آورده :)
9) هوای ابری: جالبه. اکثر آدمها با هوای ابری دلشون میگیره و اعصابشون به هم میریزه. ولی من اینطوریم که اگه صبح پاشم و ببینم هوا ابریه، با انرژی مضاعفی اون روز رو میگذرونم.
10) نوشتن: نه اینکه همیشه من رو خوشحال کنه؛ نه واقعا. اما اکثرا حالم رو بهبود میبخشه. شاید بیشتر یه متد درمانی باشه تا یه راهی برای خوشحال کردن خودم. نمیدونم. به هرحال میدونم که قدیمی ترین رفیق منه. رفیقی که از وقتی یاد گرفتم حروف چی ان و چه شکلی ان، تو حساس ترین تصمیمات و برهه های زندگیم، تنهام نذاشته :)
+ نوشتن این لیست خیلی سخت تر از اون چیزی بود که فکر میکردم. خب قضیه اینه که چیزای زیادی هستن که میتونن اینجا قرار بگیرن ولی شاید اونقدر که لازمه، همیشگی نباشن. قطعا خیلی چیزها هم هستن که الان یادم نیومدن. به هرحال، فکر کنم برای شروع بد نبود.
+ اولش که شروع کردم، قرار بود یه سری نکات روزمره هم بنویسم که الان حس نوشتنشون از بین رفته و خب قصد دارم وبلاگ رو به مقصد دیدن سریال جدیدی که اخیرا کشف کردم، ترک کنم. این اولین سریال خارجیه که دارم با اژدر میبینم و به طور کلی اولین سریال زبان اصلیه که دارم میبینم دی: خب خیلی لذتبخش و مهیجه. بعدا ازش مینویسم :)
- شنبه ۲۶ بهمن ۹۸