توی قطارم. همین دو-سه شب پیش بود که حالم زار و داغون بود و نرگسامو بغل کرده بودم و دلم میخواست بوی بغل مامانمو از لابلاشون بکشم بیرون. به طرز عجیبی هر موقع دلم گرفته ست یه جوری میشه که برگردم خونه. خلاصه که بدونید اتفاقات آبان و کرونا و اینا، همه ش زیر سر منه دی: دارم برمیگردم خونه. اژدر رو روی پام باز کردم و دارم جزوه آناتومی سر و گردن رو تایپ میکنم. تا حالا این تایم بلیط نداشتم هیچ وقت. خیلی خوبه. خیلی هیجان انگیزه که ظهر راه بیفتی و شب تو تخت خودت بخوابی. از لحاظ روحی نیاز دارم به جای تایپ کردن بقیه جزوه هه بشینم سریالمو ببینم. اگه الان استرس کرونایی بودن و آلوده کردن مامان و بابامو نداشتم، قطعا داشتم بهترین و خوشحال ترین لحظه ها رو میگذروندم. آخه کی باورش میشه که قراره تا یک ماه و نیم آینده برنگردم خوابگاه و بمونم خونه؟ باورش حتی همین الانم که تو راهم سخته برام. کرونا ترسناکه. من نگران خودم نیستم. میدونم بیدی نیستم که با این بادا بلرزم. حتی اگه بلرزمم مهم نیست. ولی طاقت لرزیدن آدمای دور و برم رو ندارم. اونا بلرزن، من از ریشه درمیام. اینه که استرس مضحک ناقل کرونا بودن افتاده تو جونم و برخلاف همیشه که خدا خدا میکردم کی ببینمشون و خودمو پرت کنم تو بغلشون، الان خدا خدا میکنم وقتی اومدن دنبالم با الکل بیان و ببرن تو زیر زمین قرنطینه م کنن واسه یکی دو هفته. آره خلاصه...
تو قطارم و باید تا یکی دو ساعت دیگه جزوه مو تایپ کنم. بعدش حداقل یه قسمت سریال ببینم. بعدش بند و بساطمو جمع کنم و ملحفه مو تحویل آقای قطار بدم که همینجوری یه کاره در کوپه ویژه خواهرانو باز میکنه. بعدش دیگه برم به اون خونه که بوی زندگی میده و کز کنم تو اتاقم و به خودم و وسایلم الکل بزنم و مامان و بابا رو بغل و بوس نکنم و امیدوار باشم که میگذره و میره و تموم میشه و هیچ کس نلرزیده آخرش...
- يكشنبه ۴ اسفند ۹۸