هیچ

دیروز که داشتم خمیر شیرینی نخودی رو قالب میزدم، دلم میخواست به ازای هر شیرینی یه اشک بریزم. برایا ولین بار در عمرم، عمیقا دلم خواست برگردم به حدود 10-12 سال پیش... اون روزایی که همه پیش هم بودیم. داداشم بود و با هم شیرینی نخودیا رو غارت میکردیم. خواهرم بود و با هم ایده میدادیم واسه تزئین شیرینیا. کاش برمیگشتیم به همون موقع... همونجایی که بزرگترین دغدغه م پیک نوروزی و تزئین شیرینیای عید و سفره هفت سین بود... واسه اولین بار، دلم گرفته از بزرگ شدن...

زندگی ذاتش مثل گودزیلاست؛ عجیب، غیرقابل پیش بینی، گاهی وحشتناک، گاهی جالب، گاهی آرام.
چطور می شود گودزیلا ها را رام کرد؟ و چطور می شود افسار گودزیلا را به دست گرفت؟
این همان چیزیست که آدم ها را به حرکت وا می دارد...

:)
پیام های کوتاه
آرشیو مطالب
Designed By Erfan Customized by a Friend