گُمشدگی معنایی

دقیقا یک هفته پیش ارائه ای داشتم با موضوع "تفکر نقادانه". به سبب آن ارائه، بیشتر به فرایند "تفکر" فکر میکنم. نمیدانم این یک چیز همگانی است یا نه ولی در فرهنگ رشته ی ما، دو کلمه هست که نقطه تفکیکشان، جالب است؛ thinking و reasoning به معنای تفکر و استدلال. تفکر یعنی هرچیزی که دارد در ذهن میگذرد و در واقع همان فکر. مسلما همه ما میدانیم فکر چیست و نیازی به توضیح ندارد. اما استدلال به معنای تفکرِ جهت دار است. یعنی منِ نوعی فکر میکنم و آن فکرها یک چارچوب و مبدأ و مقصد و مسیر مشخصی دارد. در واقع استدلال یعنی در چارچوب و با برنامه فکر کردن.

ما آدمها انگار که مجموعه ای لایتناهی از فکرها هستیم. انگار که اصل و اساسمان همین باشد. با این حساب فکر کردن یک مقوله با اهمیت میشود. اینکه بدانی فکرها درنهایت روی تعاملات و رفتار تو موثرند قطعا خیلی ترسناک است.

این روزها سعی میکنم مرتب تر فکر کنم. من همیشه ذهن منظمی داشته ام و برنامه ریزنده خوبی بوده ام. اما این روزها، درست همین حالا که شاید از هر وقت دیگری بیشتر به برنامه ریزی محتاج باشم، افسارش از دستم در رفته. نمیتوانم درستش کنم. فکرها قدم میزنند و گاهی میدوند ولی نمیدانم چرا نمیتوانم منظم به صفشان کنم. حالا، در اولین گام از پروژه شخصیِ "مرتب فکر کردن" انگاری باید مرحله ای طراحی کنم با عنوان "فکر کردن به مقوله ی مرتب فکر کردن" و این خیلی عجیب است. خیلی عجیب است که میتوانی به فکرها و پروژه خلق آنها و زوایای مختلف آنها فکر کنی. و عجیبتر آن است که برای تفکر درمورد فکرها (یا حتی استدلال در مورد فکرها) هیچ پایانی وجود دارد. یک مسیر بی انتهاست و در نهایت بالاتر از همه اینها، یک فکر ترسناک رشته ی بقیه افکار را پاره میکند : "تا وقتی از فکرهایت یک نتیجه عینی و قابل لمس و قابل مشاهده درنیاید، هیچ کدامشان هیچ اهمیتی ندارند"

وقتی خواستم واژه ای برای توصیف وضعیتم پیدا کنم، به اصطلاح "فقدان معنا" رسیدم. اما این توصیف درستی نیست. من در حال حاضر در وسط انبوهی از معنا و فلسفه نشسته ام. مسئله ی من فقدان نیست. شاید اگر دقیقتر شوم، انتخاب اصطلاح "تشویش معنا" یا "گم شدن در معنا" معقول تر باشد.

 

+ این پست رو چند روز پیش نوشتم. حالا که اومدم ویرایش و منتشرش کنم میبینم که شرایط از آن روزها هنوزم هم فشرده تر شده.

++ حقیقتا، علیرغم ارزشی که این روزها برام داره، اما دلم برای "هیچ کاری نداشتن" تنگ شده...

زندگی ذاتش مثل گودزیلاست؛ عجیب، غیرقابل پیش بینی، گاهی وحشتناک، گاهی جالب، گاهی آرام.
چطور می شود گودزیلا ها را رام کرد؟ و چطور می شود افسار گودزیلا را به دست گرفت؟
این همان چیزیست که آدم ها را به حرکت وا می دارد...

:)
پیام های کوتاه
آرشیو مطالب
Designed By Erfan Customized by a Friend