بیدار مانده بودم که بنویسم. از بیدار ماندن خوشحال بودم؛ از نوشتن خوشحالتر. گشتم بین موسیقیها و یک بیکلام پخش کردم و قلم را برداشتم که بنویسم. قلم به دست ماندم و گوشم شنید و چشمم شروع کرد به گریستن. دستم را گرفتم روی صورتم و فکر کردم؛ به آدمهایی که تازگی خبر رفتنشان را شنیدهام.آدمهایی که باور نمیکنم دیگر زیر این آسمان نفس نمیکشند. زینب کوچولویی که از تمام دنیا هفت ماه را در دل مادرش رشد کرده بود؟ مادر زینب کوچولو که 24 سال روی این سیاره زندگی کرده بود؟ معلم پرورشی دبیرستان که مهربان بود و همین امروز وقتی داشتم در بین مخاطبین تلگرامم دنبال کسی میگشتم، ناگهان نگاهم در چهره خندانش قفل شد؟
گمان میکردم که جدیدا بیاحساس شدهام و خبر رفتن آدمها عمیقا ناراحتم نمیکند. امشب که بیدار مانده بودم تا بنویسم فهمیدم که نه. اتفاقا احساساتم عمیقتر شده. آنقدر که دیگر حتی خودم هم پیدایشان نمیکنم؛ اما وقتی یک شب در کمال خوشحالی آمادهام که بنویسم، وقتی هیچ غمی به دل ندارم، ناگهان گرفتار هجوم بغض و اشک میشوم. شبیهام به دیوانهای که خنده و گریهاش حسابی ندارد؛ یک دیوانهی معمولی!
دارم فکر میکنم که این دنیا رنگی جز سیاه و سفید و خاکستری ندارد؛ همین رنگهای خنثی. رنگهای دیگر انگار از جای دیگری میآیند. احساس میکنم که این یک سال گذشته همهی ما یاد گرفتهایم که گاهی قوطیهای رنگ را از ته دلمان برداریم و خالی کنیم روی تمام زندگی. بعد بلند شویم و بخندیم و ماسک بزنیم و با دردهایمان برقصیم. بعدترش که دوباره دنیا خاکستریهایش را زیاد کرد، کز میکنیم یک گوشه و ناگهان بغضمان میترکد. بعد از این ترکشهای بیامان، ناگهان قوطی رنگ دیگری برمیداریم و میپاشیم به در دیوار و روز از نو.
در نهایت، مشکلی نیست. این تکرار بین امید و ناامیدی، واقعیت و خیال، غم و خوشی، تاریکی و روشنی... مشکلی نیست. یاد میگیریم که زنده بمانیم و نترسیم؛ که زنده بمانیم و خاکستریهایش را بپذیریم. کمکم شاید یک روزی سر از جایی دربیاوریم که بشود اسمش را گذاشت: "کرانههایی که راه برگشت از آن ندانیم"
+ یه آهنگی دارم که میفرماد:
صدای قلب نیست؛
صدای پای توست
که شبها در سینهام میدوی
کافیست کمی خسته شوی
بایستی!
++ میروم که بنویسمش و یادم بماند که آن متنی که در دقیقه فلانم کلیپ خوانده میشود، حاصل آن شبی بود که گرفتار ترکش دوران گذار شدم؛ یک راز.
+++ بگذارید تاکید کنم که نه غمگینم و نه ناراضی. تنها راهی که برای مبارزه با سیاهیها پیدا کردم، نوشتن در اینجا بود. خوشحالم؛ همین (:
- پنجشنبه ۴ دی ۹۹