توی اتوبوس نشستم و بعد از یک ماه به خونه برمیگردم. این طولانی ترین زمانیه که خونه و مامان و بابا رو ندیدم. عجیبه که دووم آوردم و دیوونه نشدم.
از پنجره اتوبوس دارم ماه رو نگاه میکنم، از پشت دوتا ماسک بوی سیگار راننده رو استشمام میکنم، تو گوشم آهنگای قشنگم پلی میشن و فکر میکنم.
معمولا سفر برای من با تفکر فلسفی و روبروشدن با خلاهای فلسفیم همراهه. الان در حالیکه به ماه قشنگ زرد پرنور نگاه میکنم، دارم به پوستههای زندگی فکر میکنم.... اینکه زندگی معجون توامانی از اندوه و خوشی و اشتیاق و ترسه. مثل الانِ من. بینهایت ذوقناکم از اینکه سه روز و نصفی خونهم و در عین حال بیاندازه مضطربم از اینکه ناقل این بیماری مزخرف باشم برای خانوادهم. و این ترس با داستانهای کارآموزی و خوابگاه و ابتلای خانواده هماتاقیم و.... بیشتر هم شده.در عین حالی که حتی این احتمال وجود داره که اصلا رسیدنی در کار نباشه...
به این فکر میکنم که زندگی عجیبه و قراره داستانهای زیادی برای ما داشته باشه. این وسط بعضیها این داستانها رو بدبختی میدونن و بعضی راهی برای رسیدن به کمال. من؟ فعلا فقط تا این حد یاد گرفتم که یه گوشه بشینم و نگاهش کنم و قبول کنم که همین بلاتکلیفی، همین جمع تناقضهای احساسی و اخلاقی و همین چرخ خوردنهای حس و روزگار... همینها زندگی طبیعیه... هیچ وقت قرار نیست به ثبات (با اون معنایی که تو ذهنم هست) برسم چون هر لحظه، حتی در شادترین و بیغمترین لحظهها، نقطههای تاریک میتونن مثل یک قطره جوهر مشکی پخش بشن در تمام آب شفاف و روان زندگیت. فهم این نکته به من این حس رو میده که هیچ لحظهی شادی بدون غم نیست و هیچ لحظهی غمانگیزی بدون شادی نیست و هیچ ذوقی بدون ترس نیست و هیچ ترسی بدون ذوق نیست.
و زندگی قرار نبود اینقدر گیجکننده باشه. یادم هست که روزهای دبیرستان و کنکور فکر میکردم که وقتی دانشگاه برم از ابهام و بلاتکلیفی زندگی کم میشه. حالا که سال سوم دانشگاه هستم فکر میکنم شاید بعد از دانشگاه و وقتی مشغول به کار بشم دیگه بلاتکلیفیها تمومه. اما همین چند روز پیش، همکلاسی 28 سالهم زل زد بهم و گفت این ابهام زندگی هیچ وقت تموم نمیشه و قرار نیست یک روز بیاد که همهچی برات شفاف بشه.
اما من همچنان در حال چنگ زدنم که برای خودم نقطهای رو پیدا کنم که حداقل رویکرد و جریان شفافی به زندگیم ببخشه. گاهی که پیداش مفکنم، بلافاصله بعدش خودم رو گم میکنم و این وسط خدا رو شکر که چیزهایی داذم که بهشون پناه ببرم و بتونم از خودم در برابر ابن جریان متلاطم محافظت کنم.
حالا دیگه ماه خیلی بالاتر رفته. دیگه زرد و پرنور نیست ولی همچنان زیبا و سحرانگیزه و خوشحالم که امشب باهام همراهی میکنه...
+ ولی انصافا این صندلیهای اتوبوس رو اصلااصلا متناسب با اناتومی و اصگل ارگونومی طراحی نکردن. لنتیا یه جوری اینا رو ساختن که در همون یکی دو ساعت اول سفر پا و کمر و گردنت باهات خدافظی کنن :')
- چهارشنبه ۲۸ مهر ۰۰