بی حوصلگی یعنی سوالهای مبحث حد... که وقتی مهدیه ازم میپرسه اینا رو واسه چی باید بخونیم، زل میزنم توی مردمک چشمهایش و میگویم: به همان دلیلی که به مدرسه میآییم:/
بی حوصلگی یعنی فردا امتحان ریاضی از مبحث حد داشته باشی، و نگاهت به سوالات و جوابهایشان، مثل نگاه اسکار(همان مارمولک دوست داشتنی) به دوربین است:/
بی حوصلگی یعنی یک نفر زل بزند توی چشمانت و قربان صدقه ات برود و بگوید:«الهی بگردمت... کِی تو رو اینقدر شست و وشوی مغزی دادن؟ الهی بمیرن... مغز جوون مردمو میخورن و یه چادرم به زور میکنن سرش و زندگیشو تباه میکنن... الهی...» و بعد خودش تمام راست و دروغ های ماهواره را کرده جزو اصول زندگیش:/ باشد عزیزم... تو خوبی اصلا... من یک بدبخت شست و شوی مغزی داده شدهام.... ولی تو خوبی...قبول:/
بی حوصلگی یعنی نیم ساعت زیر آفتاب گرم زمستان(؟) و باد دلچسب زمستان(؟) دراز بکشی و حالت خوب نشود...:/
بی حوصلگی یعنی کلی حرف که داشته باشی و هیچ چیز نگویی...
بی حوصلگی یعنی حتی درست کردن یک کیک جدید هم تو را سر ذوق نیاورد...
بی حوصلگی یعنی این روزهای مانده تا بهار... که جانت را به لبت میآورند تا برسند.... چقدر ناز دارد این بهار.... ولی دریغ که این دلِ بیحوصله توان ناز کشیدن ندارد.... ندارد وگرنه دلش هوای پاییز نداشت... ندارد وگرنه پشت میز جان نمیداد...
+ آبلیمو نوشتها، دردنامه هایی هستند که میتوانید ظاهرشان نکنید چون حالتان را خوب که نمیکنند هیچ، شاید بدترش هم کردند... ولی اگر ظاهرشان کردید، بدانید نویسنده محتاج تک تک کلمات بهاری و حال خوب کنی است که شما نثارش میکنید. نویسنده حال بد دلش را هیچ وقت دوست ندارد به اشتراک بگذارد ولی گاهی آبلیمویی مینویسد تا هرکه میتواند، یاری اش کند... آبلیمو نوشت یعنی یک جورهایی قدم آخر.... تیر آخر که نویسنده فقط تنها همان را در چنته دارد...:))) و پیشاپیش تشکرات نویسنده را به خاطر بودنتان پذیرا باشید:)
++ مرگ موش:/ بی حوصلگی ینی به مرگ موش فکر کنی:/ البته این دیگه بی حوصلگی نیست.... جنونه:/ که نمیدونم سر و کلش از کجا پیدا شده:/
* در آغوش حق:)
- جمعه ۱۳ اسفند ۹۵