فرض کنید شما به یک حقیقت کاملا معتقدید. اصلا هیچ جای شکی برایتان ندارد. با دل و عقل و تک تک سلولهای بدنتان، آن حقیقت را پذیرفتهاید و اصلا درستِ درست است. حالا فکر میکنید با یک یقین ۱۰۰ درصدی، چطور میشود این عقیده و یقین را متزلزل کرد؟
فرض کنید شما یک دختر هستید(آقا پسرها، از خدایتان هم باشد :دی). شما نشستهاید که یکهو یک نفر میآید و میگوید:«تو چرا اینقدر دخترونه لباس پوشیدی؟ خجالت نکشیدی از هیکلت؟!» بعد شما با تعجب یه او میگویید که واضح است که شما یک دختر هستید. دوباره یک نفر دیگر میآید و شما را میبیند و پقی میزند زیر خنده که «پسر چرا مانتو صورتی و شال سرت کردی؟ سرت به جایی خورده؟» و شما هاج و واج و با تعجب به اطرافیانتان خیره میشوید که حقیقت مسلم دختر بودنتان را زیر سوال میبرند و به شما میگویند یک پسر هستید. در همین حال و احوالات یکهو مادرتان هم خطاب به شما میگوید:«پسرم بیا این آشغالا رو ببر دم در»
فکر کنید شما حقیقتی را با تمام وجود قبول دارید اما تمام مردم اطرافتان، چیزی خلاف آن را میگویند. بسته به قدرت شخصی شما و اعتماد به نفستان، مدتی در برابز آن مقاومت خواهید کرد. اما سرانجام سوالهای متعدد ذهنتان را میخورند. شما کم کم شک میکنید. به آن چیزی که به آن ایمان داشتهاید شک میکنید و سرانجام یقینتان را از دست میدهید. سرانجام شما تحت تاثیر محیط قرار میگیرید و با خودتان فکر میکنید که مگر ممکن است همه اشتباه کنند؟ واقعیت این است که این امر خیلی طبیعیست(البته مسلما در شرایطی که همه بدون هیچ استثنائی مخالف یقین شما حرف بزنند و حرف همهشان هم یکسان باشد، این موضوع برقرار است)
تا به حال نمونههای عینی زیادی از آن دیدهام(پ.ن ها را بخوانید) اما نکته ترسناک این ماجرا آنجاست که با این وجود، چقدر از زندگی ما میتواند حقیقت داشتهباشد؟!
--------------------
پ.ن۱ : فیلمی میدیدم که اسمش را هم یادم نیست دی: موض.ع فیلم این بود که یک فرد بسیار معمولی، یک زندگی بسیار معمولی داشت. اما در واقع او از اول زندگیاش داشت اتفاقاتی را تجربه میکرد که نویسندهی یک فیلم آنها را نوشته بود. تمام آدمهای اطرافش در واقع بازیگران یک فیلم بودند و در تمام مکانهایی که رفت و آمد داشت، دوربین نصب شدهبود. و فیلم او به صورت پیوسته و شبانهروزی از تیوی پخش میشد. او در واقع تمام زندگیاش را مطابق با خواستهی کارگردان زیسته بود و همهی اطرافیانش وانمود میکردند که او یک زندگی طبیعی دارد.... و او باور کرده بود که واقعا زندگی میکند...
پ.ن ۲ : همین امسال رفته بچدیم اردوی مشهد. یکی از بچهها به تازگی به شهر ما منتقل شده بود و هنوز نه خوب مشهد را میشناخت و نه شهر خودمان را. وقتی داشتیم برای صرف نهار میرفتیم، در اتوبوس خوابش برده بود. وقتی رسیدیم به رستوران و بیدارش کردیم، تصمیم گرفتیم یک شیطنت کوچک به خرج بدهیم. به او گفتیم که به شهر خودمان رسیدهایم(در حالیکه تقریبا دو تا سه ساعت بین شهر ما و مشهد فاصله است) اول باور نمیکرد. میگفت من پنج دقیقه خوابیدهام و مرگ میشود به این سرعت رسیده باشیم؟ ما(همهی دوستهایی که با آنها بود) یکصدا شده بودیم و میگفتیم که تو تمام مسیر را خواب بودی و نفهمیدی.... او مدام میگفت که اینجا اصلا به شهر خودمان نمیخورد و مگر ممکن است که من اینقدر عمیق خوابیده باشم. ولی وقتی دید همهی آدمهای اطرافش دارند چیزی جز عقیدهی او میگویند، ناخودآگاه تسلیم شد.... تا حدی که میگفت:« اینقدر گیجم که نفهمیدم کی رسیدیم شهر خودمون... فکر میکردم هنوز مشهدیم» بماند که چقدر خندیدیم. و چقدر سرکارش گذاشتیم، ولی او در شرایطی بود که همهچیز خلاف تصور او بود... و سرانجام تسلیم شد. و این خودآگاه نبود و اتفاقا سرکار رفتنش طبیعی بود.
پ.ن۳ : همین چند دقیقه پیش، در حالیکه مطمئن بودم امتحان دینی سه شنبهاست، ولی حسابی شک کردم. تا جایی که آخرش برنامه امتحانی ام را بردم جلوی مادرم گذاشتم که مطمئن شوم و یک نفر حرفم را تایید کند. فکر کنید در یک سایت، همه میگفتند فردا امتحان داریم. همه نگران بودند که هنوز کتاب را کامل نخواندهاند و این درحالی بود که من هنوز حتی یک درس هم نخوانده بودم... مطمئن بودم اما چون عدهی زیادی خلاف حرفم را میزدند، چون در یک شرایط استرسی قرار گرفته بودم، تا این حد به چیزی که از آن مطمئن بودم شک کردم...
* این ایده مدتهاست د. ذهنم میچرخید.
** عذرخواهم که پست طولانی شد.
*** پظر شما چیست؟:)
:)
+ در آغوش حق:)
- يكشنبه ۳۱ ارديبهشت ۹۶