کفایت، شهامت، رضایت و دیگران

حساب کردم و دیدم که بیشتر از هفت ماه از 20 سالگی رو پر کردم. کمتر از دوماه تا شروع 99 مونده و کمتر از 5 ماه تا شروع سومین دهه زندگی. خب به نظرم همین سه جمله کافیه تا آدم خودشو بچلونه و حسابی حواسشو جمع کنه. منم الان دارم خودمو جمع و جور میکنم. دارم سعی میکنم یه برنامه جامع و چک لیست بسازم از چیزایی که حتما باید تا قبل دهه سوم کسب کنم، انجام بدم، کنار بذارم، تجربه کنم، بخونم، ببینم، بشنوم و ... . این خیلی هیجان انگیزه. گاهی فکر میکنم که عجب سن باحالیه. بهترین موقع ممکنه برای همه چی. شاید دستم تو خیلی چیزا بسته باشه ولی تو خیلی چیزای دیگه بازه. حقیقتا، عاشق الانم. 20 سالگی رو تا الان که گذشته دوست داشتم؛ خیلی بیشتر از 18 و حتی 19 سالگی.

دارم سعی میکنم. البته که کافی نیست. کافی نیستم. احساس کافی نبودن، احساس آزاردهنده ایه. قابل کتمان نیست ولی قابل رفعه. من دارم برنامه هام رو بر این مبنا میچینم که خیلی زود کافی باشم. خب قاعدتا کافی بودن چیزیه که میتونه از زمانی تا زمان دیگه و از مکانی تا مکان دیگه تغییر کنه ولی میشه براش یه چارچوب کلی در نظر گرفت و بهش رسید.

دلم میخواد بیشتر از هرموقع دیگه ای برای این روزام کلید واژه تعیین کنم و بهشون پایبند باشم. دلم میخواد که کمی پامو فراتر بذارم از حد خودم. میدونم که این موثره ولی در عین حال من رو میترسونه. یه قدم هایی در راستای فراتر از حد خودم بودن، برداشتم که البته ناموفق بودن. اینکه هنوز ادامه ندادمش یه دلیلش اینه که نمیدونم چطوری باید ادامه ش بدم، یه دلیل دیگه ش اینه که کمی ترس و خجالت دارم (:|) و دلیل بعدیش هم اینه که باید یه کم تحقیق کنم در موردش. به هر حال، اینم یه بخشی ار فرایند کافی بودن و پروژه آمادگی برای دهه سومه. (*)

خیلی دردناکه ولی وقتی به موانع رسیدن به چیزایی که دوست دارم فکر میکنم، به چیزای دردناکی میرسم. البته هم دردناکن و هم شرم آور. شاید باورتون نشه اگه بگم مهمترین موانع من برای جاری و پویا بودنم، خواب و فضای مجازی هستن :| دارم فکر میکنم چی میشه که یه آدم با این همه دبدبه و کبکبه اسیر یه همچین چیزای مزخرفی میشه. به طور کلی هم هیچ ایده خاصی برای کنترل کردنشون ندارم. یعنی راه های متفاوتی رو تا الان امتحان کردم که هیچ کدوم به قدر کافی موثر نبودن. نمیدونم. شاید به اندازه کافی مطمئن و مُصر نیستم. کافی نیستم...

 

* اینم قضیه جالبی داشت. از دانشکده کوبیدیم و با اتوبوس صورتیای همت- شریعتی رفتیم دانشگاه. شکر خدا مثل دفعه قبل گم نشدم و کلی سر منصوره منت گذاشتم که دیدی سالم رسوندمت به مقصد؟ کلی فکر کردیم که الان تا بریم تو، حلوا حلوامون میکنن و میذارن رو سرشون و میگن به به بچه های توانبخشی، چرا زودتر نیومدین؟ به قول منصوره از 7 طبقه کتابخونه مرکزی، طبقه هشتمش رو پیدا کردیم. کلی گیج بازی درآوردیم. با ویو کتابخونه مرکزی عکس گرفتیم و تو اون لحظات تمام کارکنان کتابخونه از اون نقطه رد شدن و بهمون خندیدن. خانوم ب رو پیدا کردیم و در نهایت کوبید تو صورتمون که "اولویتمون با تهرانیاست متاسفانه". آخه لعنتی ما خیلی پیگیریم که از توانبخشی پاشدیم اومدیم اینجا. آخه لعنتی بعد آخرین امتحانمون میتونستیم به جای این کارا بریم یه ذرت بزنیم حداقلش. آخه لعنتی امون میدادی. حداقل محض دلخوشی اسممونو مینوشتی یه جایی. هیچی دیگه. منصوره دستمو گرفت نذاشت کلتمو دربیارم و یه تیر تو زانوش خالی کنم. ولی خب... عوضش با ویو کتابخونه مرکزی عکس گرفتیم. عیب نداره :|

 

** نزدیک به یه هفته ست که امتحانا تموم شدن. امتحانای استاد شین سخت بودن. اینکه میگم سخت بودن یعن اینکه تو سوالاش سناریو آورده بود. یعنی اینکه گفته بود مراجع میاد اون شکلی و این شکلی و حالا تو چیکار میکنی باهاش؟ دو تا درس با استاد شین داشتیم. جفتشو انداختیم تو یه روز. شنبه بود. گمونم میشد 28 دی. روز قبلش که 27 بوده باشه، یه اتفاق وحشتناک افتاد. وحشتناک که میگم یعنی اینکه به جز بتول که رفت بیمارستان و هانیه که خونه بود، بقیه شیش نفرمون میترسیدیم رو تختامون بخوابیم. تشکا رو پهن کردیم وسط اتاق و خوابیدیم. تا چند روز گریه میکردیم و نمیتونستیم بغضامونو کنترل کنیم از شدت غم و شوکه شدنمون. مسئولای خوابگاه هر 3-4 ساعت یه بار میومدن بهمون سر میزدن که مبادا حالمون بد باشه. یادمه قبل اون دوتا امتحان استاد شین اومدم تو اتاق و نیم ساعتی زار زار گریه کردم. حمیده و زهرا بغلم کردن. رفتم سر امتحان. اونقدر احساس خراب کردن میکردم که فکر میکردم میفتم یا نهایتا با 10-12 پاس میشم. نمره هاش اومده. در کمال تعجب یکی رو 18.5 و اون یکی رو 19.5 شدم. در حالیکه اکثر بچه ها نمره هاشون تو رنج 13 تا 17 بوده. خوشحالم؟ آره... این یعنی یه روزنه امید که "از پسش برمیام... تو تلخ  ترین حال...". حالا حس میکنم معدلم این ترم خوب میشه. هرچند که هنوز سه تا از نمره هامون نیومده. نمره هایی که یکیش مخصوصا، خیلی جالب نخواهد بود. حتی یکیش رو براش عمیقا نگرانم. فقط در وصف استادش شنیدم که نمیندازه و همین کافیه برام :| اما تا قبل این باورم نمیشد که اساتیدی هستن که با گذشت 3-4 هفته از امتحانا، هنوز نمره ها رو نمیزنن. دارم میبینم و حالا باورم شده. بعد چطوری از ما انتظار دارن که درس بخونیم وقتی خودشون یه امتحان تستی رو بعد سه هفته هنوز تصحیح نکردن؟ :|

 

*** دیگه چی میخواستم بگم؟ واسه ترم بعد ذوق دارم. هرچند که واقعا ترم ترسناکیه. 5 واحد آناتومی داریم. سه ساعت متوالی شنبه ها و 4 ساعت متوالی دیگه، دوشنبه ها. هر رزو هفته از ساعت 8 صبح کلاس دارم. اینش از همه دردناک تره. اینش یعنی هر روز تا پای انصراف و ترک تحصیل و خودکشی رفتن و برگشتن :| بس که تو خوابگاه ساعت 7 و نیم بیدار شدن سخته :( یه دردناکی دیگه ترم بعد هم اینه که با استاد شین نداریم. نمیدونین این بشر چقدر جذابه و چقدر استادی برازنده شه... هوف...

 

همینا... خیلی چیزا دلم میخواد بگم. منتها بالغ بر سه روزه که دارم این پستو مینویسم. حقیقتا خسته شدم. حوصله ندارم دوباره منتشرش نکنم و صبر کنم تا همه چی رو مرتب و منظم و درست و فکر شده بنویسم. دلم میخواد زودتر بذارمش. شما حرف بزنین. باهم حرف بزنیم. دلم تنگ شده براتون... :)

نیلوفرانه در باد، پیچیده، تاب خورده...

 همین چند دقیقه پیش یه پست نوشتم؛ در حالیکه اصلا نیومده بودم در مورد اون موضوع بنویسم. بعد از پیش نویس کردنش، به تمام نوشته های یک سال اخیرم نگاهی انداختم. دو برابر تعداد این پستهایی که اینجا هست، پیش نویس دارم. هر پست تل خاطره و حس های گذشته بود. اگرچه که "گذشته"، گذشته اما برای من تمام احساساتش زنده و نزدیکه.
یک رویا و حس پنهان مدتهاست که در من زندگی میکنه. تلاش کردم شفافش کنم، پیش نیازهاشو بسازم و تحقق ببخشمش. شفاف نشد. تنها دستاوردم برای کشفش همین بود که فهمیدم قبل از هر چیزی، به رهایی نیاز دارم. تازه اون موقع بود که متوجه شدم غل و زنجیرهای زیادی به دستها و پاهام پیچیده. رنجهایی از جنس "گذشته" و آینده و حتی حال که هر روز و شب و هر نفس دارم با خودم حملشون میکنم و نمیدونم تا کجا دوام میارم. اگر بخوام صادقانه به یک موضوع دیگه هم اشاره کنم، تنهائیه. که البته الان باهاش مشکلی ندارم. در واقع از اون موقعی که فهمیدم نهایت تلاش انسان برای از بین بردن تنهایی، شریک شدنش با دیگرانه، برام تبدیل به یه مسئله ی حل شده شد.
حالا دارم به یه مرحله ی جدید از کشف رویای پنهانم میرسم. غل و زنجیرهایی که در نظرم محکم و غیرقابل شکستن بودن، دارن جاشونو به پیچه های نیلوفر میدن. هرچی جلوتر میرم، میفهمم که تصور اولیه م اشتباه بوده. رویای من زشت و ترس زده و خاکستری نیست. انگار وقتی از این مرحله گذر میکنم که ساقه های نازک نیلوفر رو از پاهام باز کنم و بسپارمشون به باد. اون موقع میتونم بگم که من اولین قدم رو برای تحقق رویای مخفیم برداشتم؛ رویای شیرین رهایی.

بشنویم :)

+ عنوان رو از متن آهنگ "کولی"ِ همایون شجریان برداشتم :)


* از اونجا که میدونم در مورد اغلب پستها نظری ندارید یا اگه دارید هم از بیانش امتناع میکنید، محض جلوگیری از معذب شدن شما و خودم، فعلا کامنت پستها رو میبندم :)
زندگی ذاتش مثل گودزیلاست؛ عجیب، غیرقابل پیش بینی، گاهی وحشتناک، گاهی جالب، گاهی آرام.
چطور می شود گودزیلا ها را رام کرد؟ و چطور می شود افسار گودزیلا را به دست گرفت؟
این همان چیزیست که آدم ها را به حرکت وا می دارد...

:)
پیام های کوتاه
آرشیو مطالب
Designed By Erfan Customized by a Friend