مختصری از این روزا

+ مدتها قبل آهنگ "بگو به باران" نامجو رو برای اولین بار شنیدم. از شعرش خوشم اومد و بعد فهمیدم شعر از شفیعی کدکنی عزیزه (: بعدترش همین شعر رو در آهنگ "بگو به باران" چارتار شنیدم. از اون موقع بیو اینستاگرام و واتساپم بخشی از این شعره: "به جستجوی کرانه‌هایی که راه برگشت از آن ندانیم!"

مدت زیادی در جستجوی کرانه‌هایی بودم که راه برگشت از آنها ندانم. حالا و مخصوصا در یکی دو ماه اخیر زندگیم کاملا حس میکنم در این کرانه‌ها واستادم. در ابعاد مختلف زندگیم در شرایطی هستم که بزرگ و عجیب و کرانه‌ست ولی واقعا نمیدونم باید الان چیکار کنم یا مرحله بعد چی میتونه باشه. سخته این که نمیدونم قراره چیکار کنم. این که نمیدونم چیکار باید بکنم. اینکه همه چی گنگه. زیباست؛ ولی گنگه.

 

+ 3 دقیقه تمام تو چشمهاش زل زدم و اونم تو چشمهای من. خودم رو تو چشماش میدیدم. خط‌های کمرنگ و پر رنگ چشمهاش و مویرگهاش رو با دقت تماشا کردم. 3 دقیقه تو چشمهای قهوه‌ایش غرق بودم. ولی خب، من تا الان حتی به چشمهای خودمم این همه دقت نکردم...

حس میکنم باید بیشتر از این ماجرا بنویسم. باید بیشتر بنویسم تا از دستم در نره که چیا تجربه میکنم (:

 

+ حس میکنم گاهی شاید زندگی مجبورمون میکنه یه مسری رو ادامه بدیم، صرفا چون شروعش کردیم. یعنی تنها دلیل ادامه دادنمون اینه که شروعش کردیم. تو این روزهای زندگیم خیلی دارم مقاومت میکنم. بهم میگن چرا اینقدر سردرگمی، چرا تصمیم نمگیری...چرا چرا چرا. خودمم نمیدونستم چرا. فکر میکردم دارم خودمو لوس میکنم. مامان بابا از دستم خسته شدن که هر روز یه چیزی میگم. ولی تهش فهمیدم چرا. فهمیدم این روزا با تمام قدرتم دارم مقابله میکنم با اینکه چیزی رو ادامه بدم صرفا به این دلیل که شروعش کردم. سعی میکنم با خودم مهربون باشم و یه راهی پیدا کنم. ولی هیچ راهی نیست انگار. شایدم اصلا برای اینکه راه پیدا کنم باید زودتر مقاومتمو بشکنم... کاری که دوست ندارم انحام بدم :(

 

+ فکر میکنم به اینک ممکنه یه روزی اینقدر درگیر کار و زندگی روزمره باشم که یادم بره کی‌ام و چی‌ام؟ ممکنه یه جایی فراموشم شه چیا دوست دارم؟ ممکنه شبیه آدم آهنی بشم و فقط یه کارایی انجام بدم چون روتین و عادتم شده و دیگه حواسم به خودم و چیزای بزرگتری که تو ذهنم هستن نباشه؟ ممکنه؟ بله ممکنه. و از این امکان میترسم.

باگ

قضیه های آزاردهنده ای به وجود اومده. مثلا یکیش واکنش‌های مامانه. ناراحتن؛ از دوریِ تهران و البته از رشته‌ای که من قبول شدم. علتش اینه که توقع بیشتری از من داشتن. علت دیگه‌ش هم اینه که در و همسایه هم توقع بیشتری از من داشتن. علتش حتی اینم هست که رشته‌ای که قبول شدم و حتی دانشگاهی که قبول شدم رو خیلی ها (خیییییلی ها) نمیشناسن‌. در دیدگاه آدمهای دور و برم من اگه تربیت معلم قبول شده بودم یا اگه پرستاری شهر خودم که یه دانشگاه تیپ ۳ هست قبول شده بودم، خیلی از اینی که هست بهتر بوده. حالا کسی که باید جواب همه اینا رو بده مامانه‌.

من سلیقه خودم رو گذاشتم تو اولویت. سلیقه‌ی من پرستاری نمی‌پسندید. سلیقه‌ی من استقلال کاری میخواست نه یه کار کارمندی. سلیقه من دانشگاه خوب میخواست نه یه چیزی که نزدیک باشه فقط. دوری از خانواده برای منم سخته ولی هیچ کدوم از آدمهای موفق نیستن که سختی‌های مختلفی رو تجربه نکرده باشن. این دانشگاه رو خودم بالاتر از تهران و شهیدبهشتی گذاشته بودم. تحقیق کرده بودم و فهمیده بودم که تو رشته‌های توانبخشی حرف اول رو میزنه. حالا ولی میبینم چقدر واکنش‌ها عجیبه. خیلی ها فکر میکنن این دانشگاه غیرانتفاعیه. نگاه عاقل‌اندرسفیه میندازن و رد میشن. منم دلم نمیخواد بشینم برای تک‌تک این آدمهایی که سرشون تو زندگیمونه توضیح بدم. نمیخوام و حوصله‌ش رو هم ندارم حقیقتا. این رفتارا رو وقتی از طرف کسی میبینم که صدپشت غریبه‌ست و اطلاعی از رشته‌ها و دانشگاه‌ها نداره، ناراحت نمیشم. ولی وقتی میبینم مامانم ناراحتن و ناراضی، ناراحت میشم.

میشنوم که بعضیا میگن "اوووه همش باید با معلولا در ارتباط باشی که". و خب آره. من همش باید با معلولها در ارتباط باشم اما احتمالا خیلی قابل تحمل تر و اصلا شیرین تر و جذاب تره از سروکله زدن با این همه معلول روانی و فکری که هرروز فقط یاد گرفتن سرشون تو زندگی مردم باشه. عصبی ام؟ خب آره. اون دانشگاه و رشته هنوز اونقدر برام صمیمی نیستن که تهشون میم مالکیت بچسبونم؛ اما به هرحال این چیزیه که قراره از این به بعد تو زندگی من باشه.

من رتبه م رو خوب یا بد پذیرفتم. تحملش نکردم بلکه پذیرفتمش. به نظرم همونقدر که "جنگیدن برای یه هدف" ارزشمنده، یادگیری نقطه ی "تسلیم و پذیرش" هم تو زندگی ارزشمنده. برام اهمیت نداره که پشت سرم چه حرفایی هست به واسطه یه سری چیزها که هیچ وقت اینجا تعریفشون نکردم. برام اهمیتی نداره که فکر میکنن دانشگاهم غیر انتفاعیه  و میگن "اوووه بعد دوسال تازه رفته یه همچین دانشگاهی؟" و یا با شنیدن رشته م فکر میکنن از همه جا مونده و رونده بودم و به زور یه چیزی قبول شدم. هیچ کدوم اینها برام اهمیت نداره به جز یک حالت. اون هم وقتیه که آثار ته مونده ی این حرفا رو تو رفتار نزدیک ترین آدمها ببینم. اونجاست که دلم میخواد زار بزنم. میدونم. اینو میدونم که همه این حالتها هم احتمالا نهایتا چند ماه دووم میاره. بعدش همه با همه چی کنار میان. اما فعلا داریم تو حال زندگی میکنیم و همه اینا آتیش هیجان و انرژی من رو خاموش میکنه. همه اینا آب یخ خالی میکنه روم و دلسردم میکنه.

 

 

+ میگه: کی باید بیای واسه ثبت نام؟

میگم: نمیدونم هنوز اطلاعیه نزدن تو سایت. یه سری دانشگاها مثل شهید بهشتی و شیراز و اینا زدن ولی این یکی نزده.

میگه: آره خب. شهید بهشتی و شیراز که خیلی فرق داره. نباید دانشگاه خودتو با دانشگاهای تیپ یک مقایسه کنی.

:|

دلم میخواد انتخاب رشته مو پرینت بگیرم بکوبونم تو صورتشون بگم بابا من خودم اینو از شهیدبهشتی و تهران و همه چی بالاتر گذاشته بودم.

(ایموجی خنج کشیدن بر صورت) دی:

 

++ از اینا گذشته باید بگم که من وصف آموزش دانشگاها رو شنیده بودما ولی فکر نمیکردم اینقدر زود با این وصفها روبه رو بشم. دریغ از یه اطلاعیه تو سایت. به شماره هم که زنگ میزنم یا اشغاله یا جواب نمیدن. خب مسلمون من با این همه فاصله و کارا و خریدایی که دارم، باید بدونم دقیقا کی باید بیام واسه ثبت نام یا نه؟

 

+++ در همین حالت که داشتم با یه دست غرغرامو تایپ میکردم، با اون یکی دست برای بار هفتم داشتم شماره دانشگاهو میگرفتم. به حول و قوه الهی جواب دادن و گفتن تو سایت منتظر اطلاعیه باشین :|

 

++++ همین دیگه :)

زندگی ذاتش مثل گودزیلاست؛ عجیب، غیرقابل پیش بینی، گاهی وحشتناک، گاهی جالب، گاهی آرام.
چطور می شود گودزیلا ها را رام کرد؟ و چطور می شود افسار گودزیلا را به دست گرفت؟
این همان چیزیست که آدم ها را به حرکت وا می دارد...

:)
پیام های کوتاه
آرشیو مطالب
Designed By Erfan Customized by a Friend