آبلیمو نوشت ۲ (این قسمت: دردنامه:/ )

بی حوصلگی یعنی سوال‌های مبحث حد... که وقتی مهدیه ازم میپرسه اینا رو واسه چی باید بخونیم، زل میزنم توی مردمک چشم‌هایش و می‌گویم: به همان دلیلی که به مدرسه می‌آییم:/

بی حوصلگی یعنی فردا امتحان ریاضی از مبحث حد داشته باشی، و نگاهت به سوالات و جواب‌هایشان، مثل نگاه اسکار(همان مارمولک دوست داشتنی) به دوربین است:/

بی حوصلگی یعنی یک نفر زل بزند توی چشمانت و قربان صدقه ات برود و بگوید:«الهی بگردمت... کِی تو رو اینقدر شست و وشوی مغزی دادن؟ الهی بمیرن... مغز جوون مردمو میخورن و یه چادرم به زور میکنن سرش و زندگیشو تباه میکنن... الهی...» و بعد خودش تمام راست و دروغ های ماهواره را کرده جزو اصول زندگیش:/ باشد عزیزم... تو خوبی اصلا... من یک بدبخت شست و شوی مغزی داده شده‌ام.... ولی تو خوبی..‌.قبول:/ 

بی حوصلگی یعنی نیم ساعت زیر آفتاب گرم زمستان(؟) و باد دلچسب زمستان(؟) دراز بکشی و حالت خوب نشود...:/

بی حوصلگی یعنی کلی حرف که داشته باشی و هیچ چیز نگویی...

بی حوصلگی یعنی حتی درست کردن یک کیک جدید هم تو را سر ذوق نیاورد...

بی حوصلگی یعنی این روزهای مانده تا بهار... که جانت را به لبت می‌آورند تا برسند.... چقدر ناز دارد این بهار.... ولی دریغ که این دل‌ِ بی‌حوصله توان ناز کشیدن ندارد.... ندارد وگرنه دلش هوای پاییز نداشت... ندارد وگرنه پشت میز جان نمی‌داد...



+ آبلیمو نوشت‌ها، دردنامه هایی هستند که میتوانید ظاهرشان نکنید چون حالتان را خوب که نمیکنند هیچ، شاید بدترش هم کردند... ولی اگر ظاهرشان کردید، بدانید نویسنده محتاج تک تک کلمات بهاری و حال خوب کنی است که شما نثارش میکنید. نویسنده حال بد دلش را هیچ وقت دوست ندارد به اشتراک بگذارد ولی گاهی آبلیمویی می‌نویسد تا هرکه میتواند، یاری اش کند... آبلیمو نوشت یعنی یک جورهایی قدم آخر.... تیر آخر که نویسنده فقط تنها همان را در چنته دارد...:))) و پیشاپیش تشکرات نویسنده را به خاطر بودنتان پذیرا باشید:)

++ مرگ موش:/ بی حوصلگی ینی به مرگ موش فکر کنی:/ البته این دیگه بی حوصلگی نیست.... جنونه:/ که نمیدونم سر و کلش از کجا پیدا شده:/



* در آغوش حق:)

هذیانات یک دانش‌آموز مدرسه نرفته دی:

ما امروز مثل این خارجی ها تصمیم گرفتیم یک‌شنبه‌ی خود را استراحت بنوماییم دی:

البته استراحت که چه عرض کنم:/ آدم وقتی امتحان داشته باشد و سه درس دیگر را هم بخواهند بپرسند، و هیچ کدام را هم نخوانده باشد، و صبح بلند شود ببیند حالش مساعد نیست، این یعنی خدا خیلی هوایش را دارد دی: البته فقط خودم میدانم که حالم آنقدر ها هم بد نبود دیییی:

ولی خب الان میخواهم بروم مدرسه:/ اگر شما بودید بین این دو تا گزینه کدام را انتخاب میکردید؟؟؟

۱) مدرسه ۲) کوزت‌وارانه کار کردن در خانه    

دی:

آدم بالاخره یک جاهایی مجبور می‌شود بین بد و بدتر، بدتر را انتخاب کند اصلا:/ آن هم چون باید یک سی‌دی حاوی اطلاعات محرمانه را به دست کسی برساند(: نه واقعا فکر کرده‌بودید که مدرسه بد است و کوزت‌وارانه کار کردن بدتر؟ به هیچ وجه:/ اصلا بدتری از مدرسه وجود ندارد!!! 


خلاصه که یک‌شنبه‌ی خوبی بود(: لذت بردیم بسی(: ولی در ادامه‌ی این یک‌شنبه، آنقدر کار روی سرم ریخته که .... (: احتمالا آرامش قبل طوفان را تجربه کردم:)


* از سری پست‌های همینجوری، دور همی:/

** در آغوش حق:)

غرغرنامه (۱) بیان جانم دست بردار تو رو خدا:)

نمیدونم این بیان چه علاقه‌ای پیدا کرده که تازگیا همش پستای منو میپرونه:////

دیگه حسی هم واسه پست گذاشتن میمونه خب؟:/ 

یه یادداشت خوب نوشته بودم خب:/ یه پستی که با خوندنش وقت کسی تلف نمیشد:////

بیان جانم، عزیز دلم، قربونت برم، اگه مشکلی داری بیا بشینیم عین دوتا آدم عاقل و بالغ با هم صحبت کنیم. والا 


سعی میکنم یادداشتمو دوباره بنویسم(: یه جمله‌شم این بود: ... یا از سیاهی واقعیت‌ها دل‌زده می‌شویم و یا از سفیدی حقیقت، کور!


+ موقت:)


رستم در کلاس زیست(:

در کلاس زیست، صحبت از آلبینیسم بود. خودمانی‌تَرَش می‌شود همان زالی. بعد فکر کنید وسط یک عالمه بحث علمی و اینکه این بیماری اتوزومی است و غیره و ذلک، یک‌هو یکی از بچه‌ها با یک حس پزشک‌طوری گفت:«پس بابای رستم زالی داشته بنده‌خدا» :)

بعد آن‌یکی از آن طرف‌تر گفت:«پس شاید رستم هم ناقل زالی بوده» 

و بعد هم کلی افسوس خوردیم که حیف ژنوتیپ مادر رستم را نمیدانیم دی: 

احتمالا روح حکیم فردوسی پوکرفیس‌طور نگاهمان می‌کرده و می‌گفته «به روح اعتقاد دارید؟!»

بعد تازه گفتیم نکند پدر رستم بیماری «زالی ناشنوایی» داشته؟ و خب از آن‌جا که در شاهنامه چیزی از ناشنوایی زال گفته نشده بود، این فرضیه مردود اعلام شد.

* زالی یک بیماری‌ست که در آن رنگ موها و ابروها سفید است (: دقیقا همان بابای رستم:)

** فردوسی احتمالا روحش در قبر متزلزل شد:) خب تقصیر ما نیست واقعا:) تازه اگر فردوسی جان یک جایی نیمچه اشاره‌ای هم به ژنوتیپ پدر و مادر رستم می‌کردند، تحقیقات ما کامل میشد دی:



*** در آغوش حق:)


لعنتی

این که در کاری که به عهده ی تو بوده کوتاهی کنی و خودت هم نفهمی، اوج بدبختی است. اوج حس بد... اوج به هم ریختگی.

بدترش این است که نه تنها حق خودت، که حق دو سه نفر دیگر هم به خاطر تو پایمال شود...

اصلا می شود جبرانش کردن؟ هیچ وقت...

بعد تازه آبروریزی هم بشود... اوووه عجب افتضاحی... خدا نصیبتان نکند... که البته مسببش مسلما کسی جز خودم نبوده است... مسبب افتضاح در زندگی خودتان نباشید...:|

+ در آغوش حق...

مثل بهار...

مثل خود بهار...
هم هوا و هم حال و هوا...
مثل صبح... مثل حال دم طلوع...
مثل حس آمدنش... مثل حس های غریب صحن حرم...
اصلا مثل آن حسی که تجربه اش نکردیم هنوز...
مثل آمدنش...

+ اونقدر تگرگ محکمی میباره که صدای آهنگ شنیده نمیشه )

دلربا:)

در جاده باشی, هندزفری در گوشت باشد, هوا در ابری ترین حالت خودش باشد, و تو عازم مشهد باشی.
یک نیمچه سفر کوتاه و جمع و جور و حال خوب کن: )

+ این سفر یکی دو ماهی هست که هی به تعویق میوفته / بالاخره جور شد فرصتش )
+ دیدن اولین نوه دایی که تازه هفت روزش شده هم قطعا خیلی دلچسبه )
+ در آغوش حق )

همسایه جان:)

بیایید همین‌جا یک قول به هم بدهیم:

اگر روزی شما در طبقه‌ی دوم خانه‌ای زندگی می‌کردید که دانش‌آموزی در طبقه‌ی پایینش عادت کرده بود که نصف شب‌ها درس بخواند، لطفا نصف شب نزنید زیر آواز.

اصلا اگر دانش آموز طبقه پایین عادت به درس خواندن در شب هم نداشت، قطعا عادت به خوابیدن در شب دارد! پس بیایید به هم قول بدهیم که هیچ وقت نصف شب‌ها نزنیم زیر آواز:)

دی:

مثل بچگی ها که با آبلیمو می‌نوشتیم:)

آخرش یک روز زیر این همه تصمیم گرفته شده و انجام نشده، دفن می‌شوم...

یک جورهایی زنده به گور به سبک قرن ۲۱

یک جور دیگرش هم می‌شود مرگ ... بدون درد، بدون اذیت و حتی بدون اینکه بفهمم...


مسلما این پست خالی نیست:) 👆👆


رمز پست برداشته شد:)

برای نمایش مطلب باید رمز عبور را وارد کنید
زندگی ذاتش مثل گودزیلاست؛ عجیب، غیرقابل پیش بینی، گاهی وحشتناک، گاهی جالب، گاهی آرام.
چطور می شود گودزیلا ها را رام کرد؟ و چطور می شود افسار گودزیلا را به دست گرفت؟
این همان چیزیست که آدم ها را به حرکت وا می دارد...

:)
پیام های کوتاه
آرشیو مطالب
Designed By Erfan Customized by a Friend