تو بگو که همین فردا...

بیدار مانده‌ بودم که بنویسم. از بیدار ماندن خوشحال بودم؛ از نوشتن خوشحال‌تر. گشتم بین موسیقی‌ها و یک بیکلام پخش کردم و قلم را برداشتم که بنویسم. قلم به دست ماندم و گوشم شنید و چشمم شروع کرد به گریستن. دستم را گرفتم روی صورتم و فکر کردم؛ به آدمهایی که تازگی خبر رفتنشان را شنیده‌ام.آدمهایی که باور نمی‌کنم دیگر زیر این آسمان نفس نمی‌کشند. زینب کوچولویی که از تمام دنیا هفت ماه را در دل مادرش رشد کرده بود؟ مادر زینب کوچولو که 24 سال روی این سیاره زندگی کرده بود؟ معلم پرورشی دبیرستان که مهربان بود و همین امروز وقتی داشتم در بین مخاطبین تلگرامم دنبال کسی میگشتم، ناگهان نگاهم در چهره خندانش قفل شد؟

گمان میکردم که جدیدا بی‌احساس شده‌ام و خبر رفتن آدمها عمیقا ناراحتم نمیکند. امشب که بیدار مانده بودم تا بنویسم فهمیدم که نه. اتفاقا احساساتم عمیق‌تر شده. آنقدر که دیگر حتی خودم هم پیدایشان نمی‌کنم؛ اما وقتی یک شب در کمال خوشحالی آماده‌ام که بنویسم، وقتی هیچ غمی به دل ندارم، ناگهان گرفتار هجوم بغض و اشک می‌شوم. شبیه‌ام به دیوانه‌ای که خنده و گریه‌اش حسابی ندارد؛ یک دیوانه‌ی معمولی!

دارم فکر میکنم که این دنیا رنگی جز سیاه و سفید و خاکستری ندارد؛ همین رنگهای خنثی. رنگهای دیگر انگار از جای دیگری می‌آیند. احساس میکنم که این یک سال گذشته همه‌ی ما یاد گرفته‌ایم که گاهی قوطی‌های رنگ را از ته دلمان برداریم و خالی کنیم روی تمام زندگی. بعد بلند شویم و بخندیم و ماسک بزنیم و با دردهایمان برقصیم. بعدترش که دوباره دنیا خاکستریهایش را زیاد کرد، کز می‌کنیم یک گوشه و ناگهان بغضمان میترکد. بعد از این ترکش‌های بی‌امان، ناگهان قوطی رنگ دیگری برمیداریم و می‌پاشیم به در دیوار و روز از نو.

در نهایت، مشکلی نیست. این تکرار بین امید و ناامیدی، واقعیت و خیال، غم و خوشی، تاریکی و روشنی... مشکلی نیست. یاد می‌گیریم که زنده بمانیم و نترسیم؛ که زنده بمانیم و خاکستری‌هایش را بپذیریم. کم‌کم شاید یک روزی سر از جایی دربیاوریم که بشود اسمش را گذاشت: "کرانه‌هایی که راه برگشت از آن ندانیم"

 

+ یه آهنگی دارم که میفرماد:

صدای قلب نیست؛

صدای پای توست

که شبها در سینه‌ام میدوی

کافیست کمی خسته شوی

بایستی!

 

++ میروم که بنویسمش و یادم بماند که آن متنی که در دقیقه فلانم کلیپ خوانده می‌شود، حاصل آن شبی بود که گرفتار ترکش دوران گذار شدم؛ یک راز.

 

+++ بگذارید تاکید کنم که نه غمگینم و نه ناراضی. تنها راهی که برای مبارزه با سیاهی‌ها پیدا کردم، نوشتن در اینجا بود. خوشحالم؛ همین (:

گُمشدگی معنایی

دقیقا یک هفته پیش ارائه ای داشتم با موضوع "تفکر نقادانه". به سبب آن ارائه، بیشتر به فرایند "تفکر" فکر میکنم. نمیدانم این یک چیز همگانی است یا نه ولی در فرهنگ رشته ی ما، دو کلمه هست که نقطه تفکیکشان، جالب است؛ thinking و reasoning به معنای تفکر و استدلال. تفکر یعنی هرچیزی که دارد در ذهن میگذرد و در واقع همان فکر. مسلما همه ما میدانیم فکر چیست و نیازی به توضیح ندارد. اما استدلال به معنای تفکرِ جهت دار است. یعنی منِ نوعی فکر میکنم و آن فکرها یک چارچوب و مبدأ و مقصد و مسیر مشخصی دارد. در واقع استدلال یعنی در چارچوب و با برنامه فکر کردن.

ما آدمها انگار که مجموعه ای لایتناهی از فکرها هستیم. انگار که اصل و اساسمان همین باشد. با این حساب فکر کردن یک مقوله با اهمیت میشود. اینکه بدانی فکرها درنهایت روی تعاملات و رفتار تو موثرند قطعا خیلی ترسناک است.

این روزها سعی میکنم مرتب تر فکر کنم. من همیشه ذهن منظمی داشته ام و برنامه ریزنده خوبی بوده ام. اما این روزها، درست همین حالا که شاید از هر وقت دیگری بیشتر به برنامه ریزی محتاج باشم، افسارش از دستم در رفته. نمیتوانم درستش کنم. فکرها قدم میزنند و گاهی میدوند ولی نمیدانم چرا نمیتوانم منظم به صفشان کنم. حالا، در اولین گام از پروژه شخصیِ "مرتب فکر کردن" انگاری باید مرحله ای طراحی کنم با عنوان "فکر کردن به مقوله ی مرتب فکر کردن" و این خیلی عجیب است. خیلی عجیب است که میتوانی به فکرها و پروژه خلق آنها و زوایای مختلف آنها فکر کنی. و عجیبتر آن است که برای تفکر درمورد فکرها (یا حتی استدلال در مورد فکرها) هیچ پایانی وجود دارد. یک مسیر بی انتهاست و در نهایت بالاتر از همه اینها، یک فکر ترسناک رشته ی بقیه افکار را پاره میکند : "تا وقتی از فکرهایت یک نتیجه عینی و قابل لمس و قابل مشاهده درنیاید، هیچ کدامشان هیچ اهمیتی ندارند"

وقتی خواستم واژه ای برای توصیف وضعیتم پیدا کنم، به اصطلاح "فقدان معنا" رسیدم. اما این توصیف درستی نیست. من در حال حاضر در وسط انبوهی از معنا و فلسفه نشسته ام. مسئله ی من فقدان نیست. شاید اگر دقیقتر شوم، انتخاب اصطلاح "تشویش معنا" یا "گم شدن در معنا" معقول تر باشد.

 

+ این پست رو چند روز پیش نوشتم. حالا که اومدم ویرایش و منتشرش کنم میبینم که شرایط از آن روزها هنوزم هم فشرده تر شده.

++ حقیقتا، علیرغم ارزشی که این روزها برام داره، اما دلم برای "هیچ کاری نداشتن" تنگ شده...

این من هستم

به دعوتِ مهناز (=

 

1- یک درونگرای ساکت و حتی خجالتی هستم. از خجالتی بودن که نه، اما از سکوت و کم حرفی ام رضایت دارم و اگر قرار بود خدا در این مورد به من حق انتخاب بدهد، باز هم با کمال میل انتخابش میکردم.

2- در محیط آدم مرتبی نیستم (از نظر خودم و نه دیگران) اما در فکرم اگر همه چیز سر جای خودش قرار نگرفته باشد تقریبا دیوانه میشوم.

3- چهره ام همیشه مرا بزرگتر از آنچه واقعا هستم نشان میدهد و این موضوعی است که هیچ وقت با آن کنار نیامده ام.

4- از عمق وجودم به رویا اعتقاد دارم و نمیدانم اگر توانایی غرق شدن در انها را نداشتم، چطور میتوانستم زنده بمانم.

 

 

اطلاعات بیشتر درمورد چالش، اینجا (:

دعوت میکنم از: بنفش، محمدرضا مهدیزاده، خانم دایناسور، محمدعلی

شفافسازی رویاها

روزهای شلوغی رو میگذرونم. از اون شلوغی ها که خودت ذره ذره جمعشون میکنی بعدش میشینی به وضعیتت نگاه میکنی و میگی دکمه غلط کردمش کجاست دی: نه اینکه دوسش نداشته باشم؛ نه. راستشو بخواین راضیم. چون اصولا آدمی ام که تا دورم شلوغ نباشه از وقتم استفاده نمیکنم. راضیم و شلوغ و این خلی بهتره از هر حالت دیگه ای.

چند روز پیش وسط خواب و بیداری داشتم به این جمله فکر میکردم که تازه از یه نفر شنیده بودمش "دارم رویاهامو زندگی میکنم". بعدش رفتم تو خلسه رویاهام. از خودم پرسیدم راستی رویاهات چیا بودن؟ تو چه شرایطی میتونی به همه اعلام کنی که داری رویاهاتو زندگی میکنی؟ و رفتم عقب... عقب و عقبتر. رفتم تا حوالی 15-16 سالگی. اون موقع ها تازه داشتم بزرگ میشدم انگاری. قبل اونو راستش زیاد یادم نمونده که چه رویاهایی داشتم. اما تا اون موقع که برگشتم، هرچی به رویاهام نگاه کردم و بالاو پایینشون کردم، پای ثابت همه شون یه چیز بود: تو رویاهام دختری بودم که مهمترین ویژگیش تلاشه. دختر رویاهام زندگی پرتلاشی داشت (و داره). با گذر این سالها شکل رویاها عوض شده بود اما ماهیت تلاش توی همشون ثابت مونده بود.

حالا دقیقتر میدونم. اگه بهم بگن رویات چیه نمیگم فلان کار، فلان شغل، فلان سطح مالی و اعتقادی و عاطفی و فرهنگی و اجتماعی و تحصیلی و فلان... الان اگه ازم بپرسن رویات چیه؟ میگم تلاش. و بذارید بگم که اگه قبلا تلاش رو یه مفهوم مثبت میدونستم، الان به نظرم این مفهوم، از جادویی ترین هاست. اونقدر قشنگه که وقتی بهش فکر میکنم یه گرد طلایی تو قلبم پاشیده میشه. سلولام لبخند میزنن و روحم جلا میگیره.

خیلی وقته که فهمیدم هدف مسیره و نه مقصد. البته که از فهمیدنش تا درونی شدنش خیلی طول کشید. و حالا وقتی رویای تلاش رو کنار این هدف قرار میدم، احساس میکنم که یک تکه ی دیگه ای از پازل رو پیدا کردم؛ یه تیکه بزرگ و قابل توجه و راهگشا. حالا میتونم برای همه جار بزنم و بگم که "درسته من الان رویاهامو زندگی نمیکنم، ولی میدونم رویاهام چیان. میدونم از جون جوونیم چی میخوام. میدونم حرکت چیه، هدف چیه، رویا چیه، زندگی تا کجاش زندگیه. و مطمئنم یه روزی همه پازل رو میچینم کنار هم. نگاهش میکنم. لبخند میزنم و به همه میگم بالاخره دارم رویاهامو زندگی میکنم"

 

+ یه چیزی تو این مایه ها که رویای آدم این باشه که در مسیر رویاهاش قدم برداره. هوم؟ چه شیرین (:

++ اخیرا یه جوری شدم که کامنتا رو جواب نمیدم :| هی میگم بذار سر فرصت و حوصله بیا جواب بده ولی باز یا فراموش میکنم یا مواقع بدی یادم میاد. از طرفی تلاشم برای نوشتن ناکام مونده. پس با این حساب، برای تنبیه خودم فعلا کامنتها رو بسته میذارم که دیر جواب دادنم بهشون بی احترامی تلقی نشه و ذهنم یاد بگیره که وقتی یه نفری وقت گذاشته و برام نوشته، وقت بذاره (با صبر و حوصله) و جواب بده.

+++ دارم میرم مقاله بخونم. عاشق استاد شینم. مقاله زبان اصلی میده بهمون که فقط هزاران ساعت باید وقت بذاریم و ترجمه ش کنیم. بعد تازه بهشون فکر کنیم و براش برداشتمونو بفرستیم. میرم مقاله بخونم و تو دلم ذوق کنم از اون حرف دوستم که یه بار بهم گفت "فکر کنم تو در آینده یه چیزی تو مایه های استاد شین بشی" قشنگ میتونم با این جمله سالها به شادی بِزی ام دی:

++++ باورم نمیشه از وقتی که 16 ساله م بوده، 4 سال گذشته =| جدا باورم نمیشه. حس میکنم هنوز 17-18 سالمه. خیلی عجیبه. انگار از همون 18 سالگی به بعد، سن مفهوم متفاوتی پیدا میکنه که شبیه قبل نیست. سالها و عددها از دستت درمیره. شاید یهلحظه به خودم بیام و ببینم 30 سالم شده؛ تو یه چم به هم زدن... چه ترسناک اگه قرار باشه به همین زودی 30 ساله م بشه!

در مورد انتخاب رشته

خب من قصد داشتم زودتر از این یه پست اینطوری اینجا بذارم. اما نشد. حالا که سازمان سنجش مهلت انتخاب رشته رو تمدید کرده، میخوام بگم که اگه کسی اینجا هست که دوست داره درمورد رشته کاردرمانی اطلاعاتی بدست بیاره، میتونه به من پیام بده. حتما در حد وسع و دانشم کمک میکنم. 

اگه هم کسی رو میشناسید که در نظر داره این رشته رو بزنه ولی دو دله یا اینکه داره درموردش تحقیق میکنه، دست به دست کنید که بهش برسه.

چون حقیقتا حتی اطلاعاتی که توی اینترنت در دسترس هست اونقدر واضح نیست. واقعا این رشته اونطور که باید شناخته نشده و البته در کل شناختنش هم یه مقداری سخته. به هرحال به اندازه ۳ واحد فقط پاس میکنیم که بفهمیم رشته چی هست اصلا دی:

 

 

سیا ابران

 

کِن تومم بونه ای زمستانای، برف و توفان و باد و بوران

آفتاب دِتابه سبز چاکانای، برف و توفان و باد و بوران

سورخ گول در بیه در بهارانای، مع مع بزنن می وَراکان

در کمین دره و شنا ورگانای، ترسم آخر بوبُم بی موز چوپان

 

بوزگالش دیل غم بگیته، می دیل تورا بو ای خدا جون

کِن خوانه بشون ای زمستون، آتش بگیره جون ورگان

 

+ هزار بار بنویس و پاک کن. نگفتنی ها رو هرکاری بکنی نمیشه گفت. وقتی دل نمیخواد، نمیشه به زور دردش رو جار زد.

 

بی پرده با برونگراهای وطنم...

رنگ روزهام، حالا قرمز خطرناکه. بیشتر از دو هفته ست که اینطوره و قراره تا حداقل سه هفته دیگه هم همینطور بمونه. چندساعتیه که چیزایی دیدم و شنیدم که هشداره. و من ترسیدم. ترسیدم از اینکه روزهای آینده م ازقرمز هم رد شه و به زرشکی نزدیک شه و حتی سیاه.

با این حالم، میرم گروه دوستانه مون رو چک میکنم. ما علاوه بر گروه کلاسی، یه گروهم داریم که یه عده از دخترای خوابگاهی کلاس توش هستیم و حقیقتا خیلی صمیمی شدیم دیگه. و من سوال مهمم از خودم اینه که آیا وقتی ناراحت و عصبیم، اگه تو گروه حرف نزنم بقیه فکر میکنن که لالم؟ قاعدتا نه. پس چرا حرف میزنم؟ و چرا حرفام به سمت پیش اومدن بحث میره؟ الان تقریبا مطمئنم حرف اشتباهی نزدم. ولی در موقعیت بد، حرف درستی رو با آدمهای اشتباهی زدم.

فکر میکنم قبلا اینجا نوشتم که از رفتار همیشه حق به جانب چقدرر و چقدرر بدم میاد. و یه نفر از آدمهای اون گروه از همین دسته ست و متاسفانه این تفکرش رو میذاره به پای اعتماد به نفس زیاد و متاسفانه تر همیشه هم مورد تشویق و ترغیب دیگرانه.

من ولی رویکردم توی بحث ها رها کردنه. مدتهاست یاد گرفتم که رها کنم و انصافا خوب این کارو انجام میدم. البته فهمیدم که اغلب آدمها متوجهش نمیشن. کسی متوجه نمیشه من رها کردم؛ بلکه فکر میکنن من کم آوردم. خب... یه مسئله جدید که باید بین پذیرفتنش و یا زجرکشیدن در ادامه دادن بحث و نشون دادن اینکه کم نیاوردم، یکی رو انتخاب کنم. من ولی رها کردن رو انتخاب میکنم. ترجیح میدم با کسایی که همیشه فکر میکنن حق با اوناست بحث نکنم. رها کنم و بیشتر زجر نکشم. مخصوصا وقتی میدونم تنهام و میدونم قراره قضاوت بشم و خب من سالهاست دارم این نگاه رو متحمل میشم.

یعنی اینکه تا همین چند وقت پیش فکر میکردم من آدم ضعیفی ام و لابد یه عیبی دارم دیگه... و تازه دارم میفهمم اون احساس ضعف، احساس درستی نبوده. من نه ضعیفم و نه اشتباه. من فقط نوعی هستم که در بعضی جنبه ها سلایق و علایق متفاوتی با عمده همسالانم دارم. غالبا از طرفشون طرد شدم و اشتباها و در تنهایی خودم احساس ضعف و حقارت و بیچارگی کردم. و حالا... دارم به این حجم ظلمی فکر میکنم که در حقم انجام شده و سالها روانم رو خورده و قطعا حالا حالاها باید ضرباتش رو شناسایی و دفع کنم.

و گاهی... گاهی دلم میخواد بدون هیچ تعارف، دلسوزی و هرچیز دیگه ای، همه آدمهای برونگرای همیشه حق به جانب رو آتیش بزنم. بله، با همین شدت از تنفر. لطفا اگه برونگرا هستید، یکبار برگردید و پشت سرتون رو نگاه کنید و ببینید چندبار، خواسته یا ناخواسته، آدمهای درونگرای اطرافتون رو به مسخره گرفتید، انگ روانی بودن، منزوی بودن، اعتماد به نفس نداشتن و... بهشون زدید و اونها هیچی به شما نگفتن. نه به خاطر اینکه تواناییش رو نداشتن یا روشون نشده... نه... صرفا به این خاطر که حوصله تونو نداشتن :)

شما دارید حقی رو به خودتون میدید که یه غلط مصطلح در جامعه ماست و نه تنها جامعه ما، خیلی از جوامع. به نظرم این افتخار نداره. جا داره که مدتها به خاطر حقی که به ناروا از کسی گرفتید و ناروا به خودتون دادین، خودتون رو سرزنش کنید.

چالش رنگ ها (:

بله، بالاخره (:

خب خیلی وقته که از اعلام و شروع این چالش توسط آقای مهدیزاده میگذره و خب خیلی وقته من اعلام آمادگی کرده بودم. پس، یه عذرخواهی بزرگ به ایشون بدهکارم بابت این تاخیر دی:

ولی عوضش دومیش رو زودتر میذارم (:

این چالش اینطوریه که نقاشی بکشیم و کمی با رنگ ها بازی کنیم. منم که یادتون هست دیگه؟ قریب به یک ساله که با ویترای سر و کله میزنم و هم اولین نقاشی و هم دومین نقاشیم با همین سبکه دی: ولی خیلی وقته دوست دارم آبرنگ رو امتحان کنم. که اونم ظرف چند روز آینده میرم سراغش (: البته آبرنگ حرفه ای ندارم. در واقع آبرنگایی که دارم مربوط میشه به بچگی داداشم دی: یعنی تقریبا همسن خودم عمر دارن اون آبرنگای بدبخت دی: اینم از ویژگی های بچه آخر بودنه دیگه به هرحال =|

این شما و این دلبرک کتابخونم (:

 

 

البته قبلا یه رونمایی ازش شده بود تو پیج اینستام... ولی اونجا کتابش هنوز رنگ نشده بود به هرحال دی: مهم اینه که من رنگ کردن این تابلو رو به نیت چالش انجام دادم (: شما اصلا نمیتونید تصور کنید که سر رنگهای این من چقدررر و چقدررر فسفر سوزوندم دی: جوراباش رو که توجه مینمایید دیگه؟ زنبوریِ لوییزا کلارکی دی: مبلش رو هم راستش شبیه مبلای خونه رنگ کردم؛ نارنجی :) چون که خیلی دوسش دارم و خیلی منه و خیلی باهاش همذات پنداری میکنم. تازه جدیدا یاد گرفتم موهامم گوجه کنم دی:

 

+ کی باورش میشد که من اینقدر با اینجا بیگانه بشم و ازش دور بشم که خیلی چیزا رو ننویسم؟ مثلا از تولد 20 سالگی و ورود به 21 سالگیم ننویسم، از امتحان مجازیم ننویسم، از دانشگاه ننویسم، از تیم تحریریه انجمن علمی ننویسم، از اولین سفارشی که تو پیج خسرو ثبت کردم ننویسم، از حس و حال این روزها ننویسم، از گریه ها و ترس ها و خنده ها و بی حوصلگی ها ننویسم، از همسایه و بچه کوچولوی طفلکیش ننویسم و اوووووه... احساس کمبور میکنم با این حجم ننوشته هایی که دوست داشتم اینجا بنویسم...

++ حتی الانم حس میکنم شبیه قبل نمیتونم بنویسم دیگه... :|

 

حباب آرامش مطلق در پی آسودگی بیش از اندازه!

روزهام آروم میگذره. دوستشون دارم. اگه بخوام بگم که چه رنگی، باید بگم دقیقا صورتی ملیح. این روزهای صورتی ملیح رو دوست دارم. براشون برنامه میریزم و همه چیز مطابق انتظارم پیش میره. نمیذارم خبرای بد بیرون از خونه حالم رو زیاد بد کنه. فعلا دلم میخواد درسهای تلنبار شده م رو بخونم، ویترای کار کنم، به کارای ریز ریز دیگه م برسم و بیشتر به مامانم کمک کنم و همین. دلم نمیخواد اتفاقات عجیب و یهویی بیفتن. من اساسا زندگیم اینطور پیش میره که وسط اروم ترین روزهام، یهویی یه عالمه اتفاق میفته که باید همزمان پیش ببرمشون. منظورم اتفاقات بد نیست ها. منظورم صرفا هرچیزیه که جدا از انتظار و برنامه شخصی من پیش بیاد.

و خب راستش فکر میکنم که این بده. این خیلی خوبه که روزهای آرومی میگذرونم ولی خیلی بده که نسبت به هر تغییر کوچیک محیطی حساسم. یعنی الان کافیه که یه اتفاق غیر منتظره ای که نیاز به کنش من داشته باشه بیفته تا روزام از صورتی ملیح تبدیل بشه به قرمز خطرناک. کافیه یه نفر این حباب امنی که دور خودم ساختم رو نوازش کنه و حبابم بترکه و با اینکه من همچنان در یک محدوده امن بزرگتر قرار دارم، اما احساس ناآرومی کنم.

میدونید؟ بذارید خودسانسوری رو کنار بذارم و براتون مثال بزنم. اگه الان بهم زنگ بزنن و بگن باید عصر بیای دندون پزشکی و از طرفی همکلاسیهام ویس های کلاس رو پیاده کنن و من وظیفه تایپ کردنشون رو داشته باشم و در این حین یک پروژه نوشتنی برای کانون جهادی قبول کنم و استادم یه کلاس انلاین بذاره و بخواد ازم درس بپرسه و از طرفی دوستم من رو به خونه ش دعوت کنه و نتونم نه بگم و در این حال، مامانم ازم بخوان که یه دور تمام خونه رو با هم تمیز کنیم.... بوووووووم... حباب امنیت و آرامش من به همین راحتی میترکه. البته هیچ حبابی موقع ترکیدن صدای بوووووووم نمیده از خودش :) به هرحال، اینا حتی اگه همه با هم و یهویی اتفاق بیفتن، بد نیستن. یعنی هیچ کدوم اینها بد نیستن فقط کنار هم قرار گرفتنشون یه کم برنامه ریزی بهتر و راحتی کمتری رو میخواد. و حقیقتا من چون این روزها عادت کردم که مدت زیادی رو با خودم و برای خودم و کنار خودم، در آرامش مطلق بگذرونم، کمتر شدن تایمی که برای خودم دارم به واسطه اتفاقات غیرمنتظره، برام آزاردهنده شده. و الان، من ناراحتم از اینکه به این راحتی تحت فشار قرار میگیرم. این اصلا خوب نیست. و اینکه میدونم به این راحتی به نقطه ای میرسم که توش اذیت میشم، یه لکه های سیاهه تو روزای صورتی آرومم.

اساسا احساس میکنم چقدر شکننده ام و چقدر راحت میتونم فرو بریزم و این، اذیتم میکنه... در واقع به شدت نیاز دارم یاد بگیرم که اتفاقات غیر منتظره چیزهای ترسناکی نیستن و جدا از زندگی و آرامش هم نیستن و فقط مهمه که بتونم یکپارچگی خودم رو حفظ کنم و با فراغ خاطر با همه چی برخورد کنم و آرامش برام به معنای وجود نداشتن بالا و پایین نباشه بلکه به معنای کنترل فضای درونیم و تعادل روحیم به هنگام مواجهه با اتفاقات ریز و درشت زندگی باشه و اصلا این آرامش مطلقی که من برای خودم ساختم تو زندگی چیز مانایی نیست بلکه به شدت قابل فروریختنه و نباید انتظار بیخودی داشته باشم که همیشه ی خدا روزای صورتی ملیحم این شکلی باشه =|

 

سبزی ام اگه دارین بیارین، دور هم پاک کنیم =)

میگم که...

من تلاشمو کردم برای سر جمع کردن و نوشتن حرف هام.

ولی خب نتیجه ای نداشت. پست و حرف حسابی از توش در نیومد.

فلذا،

میاین با هم گپ بزنیم؟ (:

مثلا،

بگید که چی کارا میکنید؟

چه خبر از امتحاناتون؟

چه خبر از کنکوراتون؟

چه خبر از کار و باراتون؟

:)

 

 

+ ناشناس، مثل همیشه، فعاله (:

++ حس خوبی ندارم... با اینجا انگاری که بیگانه شدم. توی چند سال تجربه ی وبلاگ نویسیم فهمیدم که حال و احوال این مدلی نهایتا ختم میشه به کوچ کردن به یه وبلاگ جدید؛ یه پناهگاه جدید ساختن... که اصلا الان در حوصله و توان ذهنیم نمیگنجه :(

 

۱ ۲ ۳ ۴ ۵ . . . ۲۱ ۲۲ ۲۳
زندگی ذاتش مثل گودزیلاست؛ عجیب، غیرقابل پیش بینی، گاهی وحشتناک، گاهی جالب، گاهی آرام.
چطور می شود گودزیلا ها را رام کرد؟ و چطور می شود افسار گودزیلا را به دست گرفت؟
این همان چیزیست که آدم ها را به حرکت وا می دارد...

:)
پیام های کوتاه
آرشیو مطالب
Designed By Erfan Customized by a Friend