تو ماه را کنار بزن، من هم ستارهها را کنار میزنم. تو خورشید را و من هم ابرها را.
اصلا بیا و بهشت را هم کنار بزن. بازیِ دو سر برد است. تو کنار بزنی، من چه محو تماشایت بشوم یا نشوم، چه بغلم کنی یا نکنی، باز حداقلش این است که حجابها را برداشتهای؛ برداشتهایم.
اصلا مگر برای تو فرقی دارد؟ تو که آخرش همانی. این منم که شاید بتوانم بزرگتر شوم. منم که شاید بتوانم ببینمت. ولی تو احتمالا سر تکان میدهی و برای چشمانم نگرانی. که نکند ناگهان نگاهم در تماشای تو بمیرد. که نکند ناگهان جسمم در تماشای تو بمیرد.
رَحَمَ را که هزار بار هم هجی کنم، که هزار بار هم ببرمش و بیندازمش در فعیل و فاعل و هزار وزن دیگر، باز آخرش مال خودت است. آخرش فقط به تو میچسبد و لاغیر. مثلا فکر کن صفتهای ساخته شده از رَحَمَ در عربی زمخت، برای یکی دیگر باشد. حتی فکرش هم خندهدار است.
بعدها، روزی اگر یادم بیاید که تو آن شب دلم را برداشتی و حسابی سرِحالش آوردی، آن وقت اگر باز بخواهم ناراحتت کنم، بدان که دستِ خودم نیست. من یک فراموشکار هستم که گاهی حماقتهای ناجوری میکند. بدان که از سر جنسم نیست که بدجنس باشم یا از نوع خوش جنسش. دست تو که جنس بد نمیدهد هرگز؛ میدهد؟
میدانی به نظرم در بین تمام مخاطب خاصهایی که تا حالا دیدهام، یکی هست که لنگه ندارد. یکی هست که دلش دریاست. درست مثل خودت. مثل خودت که مثلی نداری...
- چهارشنبه ۳۱ خرداد ۹۶