حالا شایدم خیلی بد نباشه اگه کم بیاریم وسط زندگی، ولی خب چیزی که هست اینه که ما از اولشم واسه کم آوردن ساخته نشده بودیم.
ما از اولشم آدم «رفتن» بودیم. «واستادن» تو تنظیمات کارخانهمون نبوده اصلا.
این خیلی عالیه؛ مگه نه؟ :)
- يكشنبه ۲۲ بهمن ۹۶
حالا شایدم خیلی بد نباشه اگه کم بیاریم وسط زندگی، ولی خب چیزی که هست اینه که ما از اولشم واسه کم آوردن ساخته نشده بودیم.
ما از اولشم آدم «رفتن» بودیم. «واستادن» تو تنظیمات کارخانهمون نبوده اصلا.
این خیلی عالیه؛ مگه نه؟ :)
تو ماه را کنار بزن، من هم ستارهها را کنار میزنم. تو خورشید را و من هم ابرها را.
اصلا بیا و بهشت را هم کنار بزن. بازیِ دو سر برد است. تو کنار بزنی، من چه محو تماشایت بشوم یا نشوم، چه بغلم کنی یا نکنی، باز حداقلش این است که حجابها را برداشتهای؛ برداشتهایم.
اصلا مگر برای تو فرقی دارد؟ تو که آخرش همانی. این منم که شاید بتوانم بزرگتر شوم. منم که شاید بتوانم ببینمت. ولی تو احتمالا سر تکان میدهی و برای چشمانم نگرانی. که نکند ناگهان نگاهم در تماشای تو بمیرد. که نکند ناگهان جسمم در تماشای تو بمیرد.
رَحَمَ را که هزار بار هم هجی کنم، که هزار بار هم ببرمش و بیندازمش در فعیل و فاعل و هزار وزن دیگر، باز آخرش مال خودت است. آخرش فقط به تو میچسبد و لاغیر. مثلا فکر کن صفتهای ساخته شده از رَحَمَ در عربی زمخت، برای یکی دیگر باشد. حتی فکرش هم خندهدار است.
بعدها، روزی اگر یادم بیاید که تو آن شب دلم را برداشتی و حسابی سرِحالش آوردی، آن وقت اگر باز بخواهم ناراحتت کنم، بدان که دستِ خودم نیست. من یک فراموشکار هستم که گاهی حماقتهای ناجوری میکند. بدان که از سر جنسم نیست که بدجنس باشم یا از نوع خوش جنسش. دست تو که جنس بد نمیدهد هرگز؛ میدهد؟
میدانی به نظرم در بین تمام مخاطب خاصهایی که تا حالا دیدهام، یکی هست که لنگه ندارد. یکی هست که دلش دریاست. درست مثل خودت. مثل خودت که مثلی نداری...
دل که به سمت تو متمایل شدهباشد، تو بدون هیچ مقدمه و صغری و کبری چیدنی، دستِ دست را هم میگیری.دستِ پا و چشم و گوش و زبان را هم میگیری. بعد حتی اگر آدم بخواهد خودش را پرت کند پایین، باز تو نمیگذاری. باز تو حواست هست. آنقدر هست که گاهی میترسم آنقدر در آغوشت فشارم دهی که دیگر تاب نیاورم و تمام شوم.
دل که به سمت تو متمایل شده باشد، کار تو شروع میشود. زمین و زمان را به هم میدوزی که آدم گمشدهاش را پیدا کند. کن فیکون میکنی به قول خودت. بعد هی هل میدهی آدم را، هی پنجرههای دلش را پاک میکنی، هی هوای دلش را تصفیه میکنی و آنقدر در کار خودت جدی هستی که آدم اشکش در میآید دیگر. حتی وقتی آدم ترمز میبُرَد و نزدیک است با مخ برود در دیوار، تو انگار فرشته نجات میشوی و ....
دل که به سمت تو متمایل شدهباشد، تو آخر معرفت میشوی؛ آخر مرام و لوطیگری. تو میشوی رفیق تنهاییها و هی آدم غر میزند و تو هی میشنوی و هی غر میزند و تو میشنوی. و آنقدر میشنوی که آدم سبک شود. بعد که خوب سبک شد، دست دلش را میگیری و آنقدر ناز و نوازشش میکنی و تحویلش میگیری که دیگر حتی اگر بخواهد هم نتواند غر بزند. نمیتواند غز بزند چون هر لحظه که دلش گرفته باشد میداند که باز تو هستی که گرههای کور دلش را یکی یکی باز کنی...
و تو... خودِ خودِ عشقی...
:)
۱) بعد از امتحان تاریخ، نشسته بودم روی نیمکت مدرسه توی حیاط و داشتم کتاب میخواندم نگار آمد و کنارم نشست. با هم بیگانه نبودیم. تا به حال هم شده بود که با هم دربارهی یک موضوع، خوب حرف زدهباشیم. ولی خب بعد از گذشت یک سال از آن موقعها، تقریبا به جز سلام و علیک معمول، ارتباط دیگری با هم نداشتیم.
+ چی میخونی؟
کتاب را بستم تا روی جلدش را بخواند.
[کار باید تشکیلاتی باشد]
+ داستانه؟
- نه:)
+ موضوعش چیه؟
برایم جالب بود که هرکس روی جلد را میدید، اصلا به خط پایینش که ریز تر نوشته بود «تشکل و کار تشکیلاتی از دیدگاه مقام معظم رهبری» توجه نمیکرد:)
- اممم... خب در واقع گزیدهای از بیانات حضرت..... امم رهبره که در رابطه بار کار تشکیلاتیه...همون کارگروهی در واقع... (داشتم میگفتم حضرت آقا... وسط راه بقیهی حرفم را خوردم... احساس کردم بگویم رهبر بهتر است. بحث سر همان بار معنایی متفاوت کلمات است که باید به فراخور شرایط، لفظ را تغییر بدهی.)
اول چشمهایش کمی گرد شد. بعد چشمهایش را ریز کرد و بعد با حالت تعجب آمیخته به حسِ «تا حالا بیکاری مث تو ندیده بودم!» اصوات نامفهومی تولید کرد. خب حق میدهم به او. فاز خانوادگی و دوستان و کلا همهچیمان، زمین تا آسمان تفاوتش بود... تفاوتش است...
۲) امروز محشر بود(: «منِ او» تمام شد. رفیقی که همه جا همراهم بود؛ سیزده به در(مدیونید فکر کنید که چه همه وقت خواندنش طول کشیده) دی: ، در جادهی مشهد، در مدرسه، در مهمانی حتی... و امروز بالاخره تمام شد دلم میخواهد هرکس که خواندهاش را پیدا کنم و یک دل سیر حرف بزنم. به نظرم بعد از خواندن کتابهای مفهومی، شنیدن برداشت های دیگران شاید بتواند آدم را به نکات جدیدتر و هیجان انگیزتری برساند^_^ یک پست خوب و درست و حسابی میگذارم در این باره:)
۳) دوران امتحانات، بار درسی به نظرم خیلی کمتر میشود. وقتهای آزادتر همیشه خطر تلف شدن دارند. ولی این دفعه، دلم نمیخواهد از دست بدهم فرصت ها را. حس میکنم باید گیر بیندازمشان و به حبس بکشمشان تا آن جوری بگذرند که من میخواهم(:
۴) عجیب تشنهام. به کتاب. ذوق و شوقی دارم از خواندشان که قبلا تجربه نکردهام. شوقی که میدانم نیازم است و مرا به همان راهی میبرد که باید. و این شد که یک تنه سرانه مطالعه کشور را کیلویی بردم بالا دی:
۵) «تنها ضرورتی که که گوسفندان احساس میکردند، آب و غذا بود.تا هنگامی که چوپان جوان بهترین چراگاههای آندلس را میشناخت، همواره دوستش میماندند. حتی اگر همهی روزها به هم شبیه و از ساعتهای درازی تشکیل میشدند که زمان بین طلوع و غروب خورشید را پر میکردند. حتی اگر در زندگی کوتاهشان هرگز یک کتاب هم نخوانده بودند، و زبان آدمهایی را که دربارهی خبرهای تازهی شهرها صحبت میکنند، نمیفهمیدند. به آب و غذاشان راضی بودند و همین کافی بود. به جای آن، سخاوتمندانه پشم، همراهی و هرازگاهی گوشتشان را به او تقدیم میکردند.» {برگرفته از کتاب کیمیاگر نوشتهی پائولو کوئیلو ترجمهی آرش حجازی} به نظرم در این کتاب، همه چیز نماد است(همانطور که در مقدمهاش هم گفته شده) حتی گوسفندان...!
* در آغوش حق(:
• ممنون که اینقدر خوب و مهربان و عزیز دل هستید(: که وقتی سختی هست، پایه پایهاید و ننیگذارید دل آدم بلرزد. نمیگذارید احساس تنهایی کند:) پدربزرگ به لطف خدا و دعاهای شما، عملی که فقط ۲۰ درصد احتمال موفقیت داشت را به خوبی پشت سر گذاشتند و حالا بعد از پنج- شش روز در ICU بودن، به بخش منتقل شدهاند... خدا را شکر:)))))
•• بر خلاف هفتهی پیش که هفتهی وحشتناکی بود، این هفته به قدری آرام و خوب است که دلم میخواهد همینطوری کش بیاید:))))
••• مناظره ها چقدر به میدان جنگ شباهت دارند:| اینقدر دلم میخواهد شرح مفصلی برایشان بنویسم ولی نه وقتش هست و نه حتی حوصلهاش:) فقط و فقط همینکه دروغ میگویند مثل پینوکیو:| آن هم با خیال راحت چون دماغشان هم دراز نمیشود:|
•••• هنر آن است که عکس تو بیفتد در ماه/ ماه در آب که همواره فروریختنیست...
[فاضل نظری - گریههای امپراطور]
••••• یک بستهی پستی برسد دستت، با کلی چیز میزهای خوشگل و کوچک(: چقدر عوض شدن بعضی چیزهل لذت بخش است. مثلا عوض شدن دوستی مجازی به دوستی واقعی.. آن هم از نوع محشرش(:
این هم بخشی از بستهی من(:
[خاتون متشکریم:)]
+-+-+ اینکه آدم زیستش را نخوانده ۷۵ بزند که تراز زیستش هم بشود ۷۷۰۰ خیلی دلچسب است (((: خییییلی خییییلی خیییلی ^_^
+-+-+ خانواده و دوستان جان میگویند: واسه تولدت چندتا کتاب که دوست داری بگو، ما بریم همونا رو برات بگیریم دیگه:)
+-+-+ راستی شما هم از همین حالا با پشههای خونآشام[!] و خرمگسها و مگسها و کلا حشرات مشکل دارید؟:| چرا اینقدر زیاد میشوند خب؟:/
D;
+ در آغوش حق=)
* یک متن ادبی نوشته بودم که خیلی هم دوستش داشتم منتها به لطف بیانِ عزیزِ دل از بین رفت:( خیلی قشنگ شده بود... و البته کلی هم مفهوم گنجانده بودم درونش:/
* روزهای خوبی است:) آن کلاسورهای کوچکی که میگفتم در شهرمان پیدا نمیشود را پدر و مادر از مشهد برایم خریدند:) یکیشان را برای خلاصه نویسی درسها میخواستم و دیگری را برای خلاصه برداری از کتابهایی که میخوانم:) و دومی خیلی هیجان انگیز است:))) میخواهم کلاسور خوشرنگتر را برای کاربرد دومی استفاده کنم دی:
* در باب اون موضوع که گفته بودم تازگیها خیلی میخوابم، باید بگم الان حالت زندگیم از حالت انسانطور به جغدطور تغییر وضعیت داده:/ مثلا همین امروز از بعد از ظهر تا ساعت ده شب همینطور چرت میزدم:/ حالا هم چه بخواهم و چه نه، باید بیدار بمانم که امتحانم را بخوانم دی:
* برای تولد میم جانم که صمیمیترین دوستم محسوب میشود، میخواهم هدیه بگیرم. تولدش ۲۲ بهمن است:) بعد هی برای خودش میخواند(با ریتم همان آهنگ انقلابی): بیست و دو بهمن، بیست و دو بهمن، روز تولد من خخخخ نمیدانم چه شد که تصمیم گرفتم کتاب ندهم:/ خب الان بینا به دلایلی برای تغییر نوع هدیه دیر است. در نتیجه میخواهم از شما یک نظر سنجی بکنم:) از آنجا که خانمها مسلما در باب بدلیجات و جینگولیجات خوشسلیقه ترند، پست بعدی رمزدار است و رمز هم فقط به خانم ها داده میشود:)
* راستی احتمالا به زودی بخشهای جدیدی به وبلاگم اضافه میشوند:)
* خب دیگر:) بروم که باید حسابی درس بخوانم:)
+ در آغوش حق:)
* بشنویم:
:)
مثل ما. درست مثل ما که در برابر همه چیز یاد گرفته ایم غر بزنیم...
اوووووه ببخشید. حواسم نبود دارم از ضمیر «ما» استفاده میکنم. بگذارید بقیهی نوشته را دربارهی خودم بنویسم. مسلما عیبهای جزء را نمیتوان به کل نسبت داد؛ مگر نه؟
مثل من. مثل من که در برابر همه چیز غر میزنم، همه چیز را به مسخره میگیرم، به کوچکترین حرکات ناهماهنگ آدمهای اطرافم میخندم، تمام آدم ها و اشیاء و حیوانات و پیر و جوان و زن و مرد را موجوداتی برای خدمت به خودم میبینم، فحش میدهم و مدام هرجا که کم بیاورم از علائم اشاره هم استفاده میکنم!
بعد من همانی هستم که در کمپین های رنگ و وارنگ شرکت میکنم، پستهای خیرخواهانه و انسانی را لایک میکنم، از بیفرهنگی و جور زمانه و بیعدالتی حرف میزنم و برای کودکان کار و گورخوابها کیلو کیلو پست میگذارم. خب راستش کنتور که ندارند اینها. بگذار تا میتوانم یک حرکت مردمی و خداپسندانهای انجام داده باشم!
اما دریغ از اینکه یک بار از خودم پرسیده باشم:«خودت چه گلی زدی به سرت؟» و یا اگر هم از خودم پرسیده باشم، قطعا از بیجوابی ترجیحا خودم را به کوچه علیچپ زدهام!
بیایید با خودمان رو راست باشیم. تا زمانی که خودمان دست به کار نشویم و تصمیم داشته باشیم فقط لایک کنیم، کامنت بگذاریم و فحش دهیم، هیچ چیز تغییر نخواهد کرد. نه کودکان کار سر و سامان میگیرند، نه گورخوابها حالشان بهتر میشود، نه عدالت برقرار میشود، نه رشوه و اختلاس و هزار درد و کوفت دیگر ریشه کن میشود و نه اصلا آبی از آب تکان میخورد.
----------------
* یادم باشد حتما بعدا دربارهی یک موضوع نسبتا مرتبط هم بگویم برایتان...
** شدیدا به دعاهای سبزتان نیازمندم:)
*** به نظرتون آهنگهای پاپ سنتی خیلی عشق نیستن؟ قبل تر ها کلا به موسیقی علاقهای نداشتم ولی الان احساس میکنم پاپ سنتی ها را میبلعم:)))))
**** قطعا پاپ سنتی یه پارادوکس خیلی فجیعه:/
***** چرا از یه جایی به بعد دیگه نمیتونم محاورهای ننویسم؟ سخته خب:/
****** تازگیا تو ذهنم دو تا قسمت از دو آهنگ مجزا مدام پلی میشه:
۱) من اگر زبانم آتش، من اگر زبانم آتش، من اگر ترانههایم همه شعلههای سرکش(سریال دزد و پلیس)
۲) یک دم از خیال من، نمیروی ای غزال من(علی زند وکیلی)
******* اوووه تعداد ستاره ها از دستم در رفت دی:
******** :))))
+ در آغوش حق مهربان:)))