زیر لب زمزمه میکنمش. حروفش در دهانم کش میآیند. ا ق ل ی ت... میگوید «چی داری میگی با خودت؟» نگاهش میکنم. گیج و منگم. دلم نمیخواهد باور کنم ولی واقعیت دارد. نمیشود فرار کرد. حیف که نمیشود فرار کرد.
با آرنجش میزند به پهلویم «چته تو؟». لبخند میزنم. و آرام میگویم «هیچی». عجب دروغ بزرگی! خودم هم باورش نمیکنم چه رسد به او. با بهت نگاهم میکند و رویش را میکند آن طرف.
اقلیت همان چیزیست که کار را سخت میکند. همان چیزی که مقابلهی ۷۲ و هزارها هزار آدم هم موید آن است. تمام اینها را میچینم کنار هم. اصلا این روزها کارم این شدهاست که وقایع و حقایق را بچینم کنار هم. نتیجه تلخ است. نتیجهی همهی چیدنهای این روزهایم تلخ است. و نتیجهی این نتیجههای تلخ، بغض میشود در گلویم و میماند و بعد یکهو وقت تنهاییها یا وقت هیئت رفتنها شکسته میشود.
-----------------------------------------------
* امروز داشتم به جانِ جان میگفتم: انگیزهی درونی که ما میتوانیم داشته باشیم را هیچ کس دیگری نمیتواند داشته باشد. راست میگفتم ولی از انگیزه تا حرکت به اندازهی اراده فاصله است...
** پاییز، فصل میوههای ترش ^_^ مخصوصا انار ترش و مخصوصا تر نارنگی سبز دی:
*** :))))
+ در آغوش حق:)
- دوشنبه ۳ مهر ۹۶