به وقت شام یا تفکر یا تلنگر یا یک همچین چیزی

چندبار درموردش نوشتم ولی هیچ متنی نمیتونه حس من رو بعد از فیلم توصیف کنه. بعد دیدنش سرم گیج میرفت. از توحش انسانها که هرازگاهی مثل یه غده به اسم های مختلف میزنه بیرون، حالت تهوع گرفته بودم. به دل همسرها و مادرها و بچه های مدافع حرم فکر میکردم و به کابوسی که یه شب از حمله ی داعش به شهرم دیدم. کابوسی که بعدش تا چند روز از سایه ی خودم هم میترسیدم.  به ادمهایی نگاه میکردم که همراه من فیلم رو دیده بودن و حالا بدون هیچ ترسی از بمب و جنگ و داعش و فاجعه های خونبار داشتن برمیگشتن خونه هاشون یا شایدم میرفتن یه رستوران که شام بخورن. سرم گیج میرفت. 

[خطرِ خفیف لو رفتن اندکی از داستان فیلم - اگه فیلم رو ندیدید و نمیخواید چیزی بخونید ازش، پاراگراف زیر رو ظاهر نکنید]

به نقش ها فکر میکنم. به نقش های کوچیک و بزرگی که یکی یکی باید از پسشون بر بیایم. به بصیرت فکر میکنم. به اینکه اگه نباشه، میشیم مثل همون مردم سوری تو هواپیما که بی موقع شروع به داد و فریاد سر اسرای داعش کردن. به تصمیم ها و مسئولیت پذیری هایی که گاهی داریم و گاهی نداریم و به علیِ داستان که چطور تونست دستشو بکشه و با پدرش نره و به همون سادگی باهاش خداحافظی کنه و عوضش از یه 11 سپتامبر دیگه جلوگیری کنه. به پدر علی که دید پسرش چقدر بزرگ شده و به جای خوشحالی نجات، لابد به انفجار هواپیما نگاه میکرد. به لیلا و لیلا و لیلا ها... به بلال، به ابوخالد سبک مغز، ام سلما و ابو بلژیکی، به عشق ها و عشق های بزرگتر و عشق های خیلی خیلی بزرگتر... به علی... که سوریه براش به اندازه ای که برای پدرش مهم بود، مهم نبود...

* بچه ها رو واسه این فیلم نبرین با خودتون. اینقدر بچه بود تو سالن که یه نفر اومد واسه فیلشاه بلیط بگیره چون فکر میکرد وقتی این همه بچه هست، یعنی اکران فیلشاهه و نه به وقت شام. سه تا پسر بچه ی دبستانی کنارم بودن که مامانشون ردیف پشت سرمون نشسته بودن و این بچه ها از همون ده دقیقه اول فیلم دیگه از ترس نتونستن تحمل کنن و رفتن عقب پیش ماماناشون. به هرحال فیلم حاوی صحنه های قطع شدن سر، سرهای جدا از بدنها و ذبح آدمهاست. حتی بعضی جاهاشو حس میکردم منم نباید ببینم چه برسه به بچه های کوچیک.

** و اینکه نمیدونم چطوری ملت میتونستن همش چیپس و پفک بخورن. یه وضعی که ما تو سینما یه موسیقی متن داشتیم که از صدای خش خش و باز شدن بسته های چیپس و پفک، شکستن تخمه و باز شدن در رانی تشکیل شده بود و یه رایحه ی متن هم داشتیم که ترکیبی از بوی چیپس سرکه نمکی، پفک، چیپس کچاب، رانی پرتقال، خیار، سیب و تخمه بود :| اخه خیار تو سینما؟:/// نه واقعا خیار؟ =| 

*** به نظرم این حرف عده ای که گفته بودند این فیلم کمدیه، خودش آخر کمدی بود. 

**** و میفرماید: 
به زور عقل گذشتن ز خود میسر نیست / مگر بلند شود دست و تازیانه عشق
و هم چنین:
کی بود در راه عشق آسودگی؟ / سر به سر درد است و خون آلودگی

بعدا نوشت: فیلم نقطه ضعف زیاد داره. از سکانسهای بی دلیل یا از رابطه ی بین پدر و پسر داستان که میتونست خیلی خیلی بهتر باشه و ... ولی هیچ کدوم اینا دلیل نمیشن که نبینیمش. نتیجه راضی کننده و خوبه و فیلم واقعا اونقدر هیجان داشت که من ابمیوه ای رو که اول فیلم شروع کردم به خوردنش، موقع تیتراژ پایانی نصفه هم نشده بود بس محو فیلم شده بودم. به هر حال به نظرم دلایلی مثل اینکه کارگردانش حاتمی کیاست یا اسپانسرش سازمان اوجه یا حتی "اصلا سوریه به ما چه؟" دلایل خوبی برای ندیدنش نیستن. میشه فیلم رو فقط واسه فیلم بودنش دید و لذت هم برد. 
:)

اقلیت

زیر لب زمزمه می‌کنمش. حروفش در دهانم کش می‌آیند. ا ق ل ی ت... می‌گوید «چی داری می‌گی با خودت؟» نگاهش می‌کنم. گیج و منگم. دلم نمی‌خواهد باور کنم ولی واقعیت دارد. نمی‌شود فرار کرد. حیف که نمی‌شود فرار کرد.

با آرنجش می‌زند به پهلویم «چته تو؟». لبخند می‌زنم. و آرام می‌گویم «هیچی». عجب دروغ بزرگی! خودم هم باورش نمی‌کنم چه رسد به او. با بهت نگاهم می‌کند و رویش را می‌کند آن طرف. 

اقلیت همان چیزی‌ست که کار را سخت می‌کند. همان چیزی که مقابله‌ی ۷۲ و هزارها هزار آدم هم موید آن است. تمام این‌ها را می‌چینم کنار هم. اصلا این روزها کارم این شده‌است که وقایع و حقایق را بچینم کنار هم. نتیجه تلخ است. نتیجه‌ی همه‌ی چیدن‌های این روزهایم تلخ است. و نتیجه‌ی این نتیجه‌های تلخ، بغض می‌شود در گلویم و می‌ماند و بعد یکهو وقت تنهایی‌ها یا وقت هیئت رفتن‌ها شکسته می‌شود. 

-----------------------------------------------

* امروز داشتم به جانِ جان می‌گفتم: انگیزه‌ی درونی که ما می‌توانیم داشته باشیم را هیچ کس دیگری نمی‌تواند داشته باشد. راست می‌گفتم ولی از انگیزه تا حرکت به اندازه‌ی اراده فاصله است...

** پاییز، فصل میوه‌های ترش ^_^ مخصوصا انار ترش و مخصوصا تر نارنگی سبز دی: 

*** :))))


+ در آغوش حق:)

آژیر

بعد از ناهار بود. زیر باد کولر لم داده بودم روی کاناپه و داشتم وب‌گردی می‌کردم. تنها صداهایی که در گوش می‌پیچیدند، تیک‌تاک ساعت و صدای کولر بودند.  همه چیز همین‌قدر آرام بود. حتی آرام‌تر از وقت‌هایی که بیکلام می‌گذارم و موهایم را می‌بافم. 

همه چیز همین‌قدر آرام بود که ...

صدای بلند آژیر آمبولانس محیطِ آرام را پر کرد. صدا نزدیک نبود. تا عمق قلبم می‌رفت و برمیگشت. حتی یه نظر من صدای آژیر آمبولانس تا عمق آسفالت‌های آفتاب خورده‌ی وسط خیابان هم می‌رود و بر‌می‌گردد؛ چه برسد به قلب آدم‌ها.

فکر کردم. به این فکر کردم که صدای آژیرِ نه‌چندان نزدیک، تا این حد مرا به لرزه در می‌آورد که زیر لب چند صلوات می‌فرستم و از خدا می‌خواهم کسی طوری‌اش نشود.

بعدش فکر کردم به بچه‌های یمن، به بچه‌های فلسطین، به بچه‌های افغانستان، به بچه‌های سوریه، به بچه‌های... به اینکه اصلا آمبولانسی هست آنجا که آژیر بکشد؟ به اینکه اگر صدای بمب یا تیراندازی بشنوم، احتمالا قالب تهی می کنم. یا مثلا اگر کسی ضجه بزند، قلبم از شدت اندوه و اضطراب تیر می‌کشد. ولی این بچه‌ها... عادت کرده‌اند به این صداها. صدای ضجه مادرانشان (اگر مادری برایشان مانده باشد)، صدای گلوله، صدای بمب، ترسِ وحشتناک ربوده شدن، ترس از آینده‌ای که مبهم است.

و فکر کردم به اینکه آنها مسلمان و من هم مسلمان، آنها در جنگ به اندازه‌ی کافی ادای دین می‌کنند به عقایدشان، ولی... من کجای این مقاومت ایستاده‌ام؟!


----------------------------------------------

* شهید حججی؟ هیچ چیزی ندارم که بگویم. فقط اینکه، بعضی‌ها چه‌ کار می‌کنند که زندگی و حتی مرگشان اینقدر موثر است و کلی از آدم‌ها را به فکر وا می‌دارد؟ آن زندگی‌ام آرزوست...

** (: حالتون چطوره؟:) 



+ در آغوش حق =}

از خودمان و از حقیقت گم شده... + عیدتون مباااارک^_^

از اوایل ماه تا وسط‌هایش، همه چیز بوی تو را می‌دهد. نامت بر سر زبان‌ها می‌افتد. پشت بلندگوها، تلوزیون، رادیو... و اصلا تو می‌شوی اصل ماجرا.

ماجرایی که البته واقعیتی‌ست که حقیقت ندارد. تو فکر کن آدم زیبایی را که عقل نداشته باشد، به چند می‌خرند؟ این ماجرا هم همان است. واقعیتی که حقیقت پشتش نخوابیده باشد، پوچ است و دل را می‌زند.

داشتم می‌گفتم از ماجرای این ماه. از اوایل ماه تا وسط‌هایش تو باعث می‌شوی ریسه‌های تزیینی از در و دیوار شهر آویز شوند. شاعرها بازار شعرهای ارزشی‌شان داغ می‌شود، مداح بازار مولودی‌هایشان گرم گرم است، شیرینی فروشی‌ها به عصر نکشیده تمام شیرینی های تازه‌شان را می‌فروشند، بعضی‌ها عجیب در تدارک مراسم بزرگی برایت هستند و ... و راستش را بخواهی این روزهای وسط‌ ماه که تمام شود، آش و کاسه همان آش و کاسه‌ی قبلی‌ست. نه دستی به دامنت چنگ می‌زند، نه پایی برای تو شروع به حرکت می‌کند...

می‌بینی؟ تو حقیقتی هستی که در واقعیت ماجرای امروزمان جایی نداری. البته نه اینکه جایی نداشته باشی، ولی تو باید اصل می‌بودی وگرنه شعبان و رمضان و ربیع‌الاول چه فرقی دارند برای یکی که عاشقت باشد؟

به آخر رسیدن ماه، ترسناک است. که باز شده باشم همان آدمی که بوده‌ام و نه حتی دلم از نبودنت تنگ بشود و نه چشمم چکه کند به پایت و نه قلبی که حرکت کند تا خود خودت.

دست‌ها را، امشب اگر تو نگیری، می‌رویم و رفته‌ایم تا این ماه سال بعد که حتی اگر زنده هم باشیم، باز مرده‌ایم اگر همانی باشیم که بوده‌ایم... 

امشب تو و این دست‌ها...

چشم ها...

و قلب‌ها...


()()()()()()()()()()()()()()()()()()()()()()()()()()()()()()()()()()()()()()()()()()()()()()()


* فردا عجب می‌چسبد اگر آماده بشوی برای دعای ندبه و ناگهان ندایشان بیاید که انا الحق... 

** ۳۱۳ تا خیلی عدد بزرگی‌ست؟ فکر نمیکنم. پس ما کجای کاریم بعد از اینهمه سال؟!

*** گفتم زودتر تا هنوز بلاگرها دست به کار نشده‌اند، عید را تبریک بگویم که تبریکم وسط پست‌های امشب گم نشود:))) 

عیدتون مبااااااارک و پر از معرفت و شناخت و عشق و آغوش خدا و اصلا هر اتفاق خیر دیگه ای که میتونه این شب این روزا براتون رقم بخوره:)))))

**** این هم آهنگی از حامد زمانی به نام «نفس تازه کنیم» که به نظرم خیلی خوب حرف می‌زند و ما را به تصویر می‌کشد...:)


همای اوج سعادت به دام ما افتد*

باران به وقت بهمن

باران به وقت نیمه شب

باران به وقت اضطراب...

حس اینکه پشیمان شوی، شک کنی، بلغزی... وحشتناک‌ترین حس های ممکن هستند. مثل اینکه لب پرتگاه باشی، چشمانت بسته باشد و ندانی یک قدم دیگر مانده تا سقوط، دو قدم دیگر یا ...؟

باران مثل برف نیست که روی همه‌چیز را بپوشاند. مثل برف نیست که تمام پستی‌ها و بلندی ها را یکی کند.

باران، باران است؛ شفاف و آینه‌گون. باید باران ببارد. باید ببارد و غبارروبی کند. شاید که پرد‌ه‌ها بیفتند. شاید باز شوند چشمانم. شاید نجات پیدا کنم... شاید...


-----------------------------------------------

* شک و دو راهی و پشیمانی، قطعا عذاب‌اند. به غایت ترسناک و مخوف:(

**  در توضیح عنوان باید بگم که فال حافظ گرفتم تو همین حال و اوضاع و این غزل اومد:)

*** هم اکنون نیازمند دعای سبزتان هستیم:)


+ در آغوش حق:)

تمامش کن لعنتی...

آه...

تمامش کن دیگر نامرد. تا کی میخواهی بسوزی و بسوزانی؟ بس است دیگر.

بگذار حداقل پیکر آنان که از دل تو به آغوش خدا پناه برده‌اند را بیرون بیاوریم. 

تمامش کن. بگذار آرام بگیرند... آرام بگیریم...


تو را به خدا تمامش کن پلاسکو؛ تو را به خدا...:(


-------------

* لعنتی تموم نمیشه چرا؟:(

** سر کلاس معلم میگفت از پلاسکو، از انسانیت، از محبت، از انصاف... و من تمام آن دقایق را با اشک هایم زندگی کردم. می‌دانید؟ پلاسکو درد داشت. نه فقط به خاطر جان‌فشان ها... به خاطر تمام آنچه که دیدیم... به خاطر این‌که هنوز که هنوز است، یاد نگرفته‌ایم چطور رفتار کنیم.... پلاسکو انگار که بهانه باشد فقط....

*** قابل شناسایی نیستند..‌‌. خدای من:( 



+ در آغوش حق

آسوده بخوابید، آتش‌نشان‌ها بیدارند...

وقتی سفره‌ی شام پهن بود و اخبار از آنها می‌گفت، وقتی آقای حیدری با بغض حرف می‌زد و به گمانم اگر یک ذره بیشتر صحبت کرده بود قطعا اشکش جاری می‌شد، من نمیدانم که شام میخوردم یا بغضم را فرو می‌دادم.

گزاف نگفته‌ام اگر بگویم از ظهر تا حالا مدام در فکرم هستند. مدام جلوی چشمم. حتی وقتی به اجبار پای درسم می‌روم.

شاید اصلا باید شنبه امتحان زمین می‌داشتم تامدام یادم بیاید که کانی آزبست نسوز است و در لباس آنها استفاده می‌شود. که با تمام کلمات «نسوز» و «عایق حرارتی» و «لباس مخصوص» یادشان بیفتم.

امشب کمیل من را هم حتی آنها برای خودشان برداشتند. همه‌ی الهی من لی غیرک ها، یا رب یا رب یا رب ها، امن یجیب های بعد دعا، انگار از من، برای آنها شده‌بود.

------------------------------------------------------------------------

* رهبر هم پیام دادند. آقا گفته اند اول تلاش برای نجات گرفتاران مانده در آوار، بعد هم رسیدگی به علل حادثه...‌ کاش کمی به حرف رهبرمان گوش بدهیم.

** می‌دانید؟ گاهی وقت‌ها آدم‌ها آنقدر پست و حقیر می‌شوند که دیگر نامشان را نمی‌توان آدم گذاشت. آنقدر پست که به خاطر چندتا لایکو کامنت بیشتر صفحه‌هایشان... هعی... بماند. بماند که راه‌های منتهی به پلاسکو طوری بود که انگار راهپیمایی است. بماند که بعضی ها رفته بودند روی ماشین‌های آتش‌نشانی برای عکس و فیلم. این‌ها همه بماند، حال این آدم‌ها الان واقعا خوب است؟ وجدان دردشان امیدوارم از پا در نیاوردشان!

*** دعا فراموش نشود لطفا:(

 بعدا نوشت: راستی عموی یکی از بلاگرها هم متاسفانه در داخل ساختمان بوده‌اند هنگام حادثه. و فعلا خبری از ایشان نیست. دعای زیاد لطفا:(


+ امتحان زمین حالا مزاحم‌ترین چیز ممکن است. آن هم وقتی مدام تکرار کرده لباس‌های نسوز را، آتش‌نشان را...

+ در آغوش حق

زندگی ذاتش مثل گودزیلاست؛ عجیب، غیرقابل پیش بینی، گاهی وحشتناک، گاهی جالب، گاهی آرام.
چطور می شود گودزیلا ها را رام کرد؟ و چطور می شود افسار گودزیلا را به دست گرفت؟
این همان چیزیست که آدم ها را به حرکت وا می دارد...

:)
پیام های کوتاه
آرشیو مطالب
Designed By Erfan Customized by a Friend