تحمل، تفکر، توکل و سایر تفعّل ها

از تمام سوالات کنکور 97 فقط سوال مسخره ی فیزیکش را یادم مانده بود؛ همان که از تبخیر و میعان و تصعید پرسیده بود. جز آن سوال، حتی همان روز بعد از کنکور هم دیگر چیزی یادم نمانده بود. انگار که آن 4 ساعت و 10 دقیقه ی هشت تیر نود و هفت، از صفحه زندگی ام حذف شده باشد. انگار یک نفر همان موقع که مراقب پاسخبرگ را گرفته بود، تمام آن دقیقه ها و ساعت ها را پاک کرده بود.

ساعت 8 بود. اضطراب داشتم. از مواجهه ی دوباره با سوالات کنکوری که دوستش نداشتم میترسیدم. با دینی شروع کردم. روی هر سوال انگار تلی از خاطره و حس تلنبار شده بود. در کمال تعجب، جزء به جزء همه ی سوال ها را یادم می آمد. بعدش رفتم سراغ زبان و ادبیات و بعد هم عربی. هر سوالی که میخواندم، هجوم افکار بود. باید همزمان با چند چیز مواجه می شدم که انگار کوچکترینش، حل سوال بود. ذهنم پر میشد از احساسات زنده ای که حدود 11 ماه پیش همه ی آنها را تجربه کرده بودم. همه ی آنها را زندگی کرده بودم. هر سوالی میخواندم یادم می آمد که دقیقا چه حسی موقع حل کردنش داشته ام. غمگین و ناراحت بودم یا خوشحال و سرحال؟ مضطرب یا درگیر و افسرده؟ من وسط یک آزمون علمی برای جمعبندی ام نبودم؛ بلکه ناخواسته در جنگ احساسات گیر افتاده بودم.

سخت بود؛ خیلی سخت. فکر کنید یک خاطره ی تلخ دوباره زنده شود و دست بگذارد بیخ گلویتان و فشار دهد. مرا نمی کشت اما تا جایی که میتوانست فشار میداد. بغض داشتم. فکرش را هم نمیکردم که سوالات کنکور 97 بعد از 11 ماه هنوز اینقدر نامهربان و پرازکینه باشند. هر سوال یک زخم بود؛ زخم نرسیدن و ترس. زخم های کهنه ای که تحملشان کرده بودم اما حالا یکی یکی از نو می شکفتند و دردی تازه. منزوی شدم. آرایش تهاجمی سوالات، مرا در لاک تدافعی فرو برد. از اولش هم جنگجو نبودم. رفته بودم صلح کنم ولی انگار رکب خورده بودم.

کنکور داخل 97 برای من جزئی از برنامه ی اصطلاحا "سه روز یک بار" نبود. یک درد بود. یک شعله ی لرزان و روشن که انگار از یازده ماه پیش تا حالا زیر یک مشت خاکستر خفته بود. حتی خودم از این حجم بغض و احساس زنده ی غم که لابلای این 270 سوال تنیده شده بود، شگفت زده بودم. باور نمیکردم که هنوز بار تمام آن 275 دقیقه ی لعنتی روی دوشم باشد؛ بار نامرئی شکستی که هضم نشد و رنگ نباخت.

تمام این یازده ماه و بخش اعظم 19 سالگی من، خلاصه شد در چهار ساعت از 21 خرداد نود و هشت؛ عذاب و عذاب و عذاب.






+ از پشت کنکور بودنم تا الان و احتمالا تا هیچ وقت پشیمون نخواهم شد اما عذابش رو هم منکر نمیشم. من نمیدونم امسال واقعا پیشرفتی داشتم یا نه چون حتی نتایج آزمونهای امسال رو با پارسال قابل مقایسه نمیدونم. نمیدونم کنکور نامعلوم امسال که از همون اولش با کلی جدل و دعوا همراه شده قراره چه شگفتی های دیگه ای رو توی تیر و مرداد و شهریور تو دامنمون بندازه. فقط میدونم که گاهی وقتا تو خلوتم به خودم میگم "دمت گرم که همه چیشو به جون خردیدی و تا اینجا اومدی. دمت گرم که شجاع بودی و امتحانش کردی. دمت گرم که نذاشتی حسرت امتحان نکردنش به دلت بمونه." میبینید؟ جای پشیمونی وجود نداره. من امسال کماکان آماده ی نتیجه های بد و خوبم. فقط میدونم اگه سخت شد یا تلخ شد یا هرچی، مرگی در کار نیست. زندگی همینه. همین لحظه های شک و ابهام و تلخی و غم و شاید کمی شادی؛ فقط کمی.

++ وی آزمون امروزش رو خراب کرده و خوشحال و شاد و خندان داره وبلاگشو به روز رسانی میکنه :) 

+++ شما هم خیلی تحمل بالایی دارید. دو ساله دارین اینجا فقط حرف کنکور میخونین و دم نمیزنین دی: دمتون گرم :)
من 97 داخل رو نزدم هنوز... فوبیامه ... نمیتونم کنار بیام باهاش . گذاشتمش آخرین کنکورم. یجورایی ناخودآگاهم لفت میده زدن بقیه رو که وقت نمونه براش که برسم بزنمش. دقیقا من هم همون سوال فیزیک رو یادمه!بعد کنکور اصن چک نکردم سوالا رو. تو طول سال هم کلی مراقب بودم دیدم کنار سوال نوشته سراسری داخل 97 تجربه با بیشترین سرعتی که دارم فرار کنم ازش... 
من چک کردم ولی. همون شب، اخر شب بود... ساعتای 12 یا 1 شب، درصد گرفتم... زیست و ریاضی و شیمی رو درصد گرفتم و داغون بود.. فیزیکم خودم میدونستم گند زدم... اونقدر غلط زده بودم مخصوصا تو زیست و درصدام بدتر از حد انتظارم بود که خزیدم تو تختم و گریه کردم تا خوابم برد.... روز بعدشم دوباره گریه... و تا یه هفته فقط گریه... یه اتفاقای خانوادگی هم افتاده بود هفته قبل کنکور و بعدش که حال بدمو تشدید میکرد و در و دیوار خونه داشت منو میخورد اما نمیتونستم برم بیرون... رسما دیوونه شده بودم و هووووووف... نمیدونم چرا یهویی اینا رو گفتم... رو دلم مونده بود انگار دی:

لفت نده دیگه بزن... کنکور مهمیه دیگه... من قبلش فقط استرس داشتم نکنه درصدام مثل پارسال شه... ولی اصلا فکر نمیکردم اینقدر مو به مو احوالات سر جلسه مو بیاره جلو چشمم...
نه من کلی خوش گذروندم بعد کنکور :| هیچی رو چک نکردم. طرف سنجش و کانون و تحلیل سختی آسونی و کلید نرفتم. خواستم یهویی روبرو شم باش... وقتیم دیدم رتبه رو فقط سکوت. ساعت یازده شب بود. ولی روز بعدش فهمیدم چه گندی زدم شروع کردم به گریه :|

+ فردا صبح میزنمش :) همین فردایه فردا. بین فاصله کامنت دادنم تا جواب دادنت به این نتیجه رسیدم برم تو دلش. یا میخورتم یا میخورمش. یا صلح میکنیم هیچکی هیچکیو نخوره :| :دی
امروز یه سوال بود تو ادبیات
کام در کام پلنگ است بباید طلبید و اینا؟
الان میخوام برم تو دهن پلنگ :دی...
من برعکس تو بودم... از نیم ساعت آخر تایم کنکور بغض من شروع شد تا وقتی رسیدم خونه(1 ساعت تقریبا) که تو این مدت خییییلی انرژی خرج کردم که گریه نکنم چون نمیخواستم تو کوچه و اینا کسی منو گریان ببینه.... رسیدم خونه و های های گریه کردم... ینی یه جوری که الانم که بهش فکر میکنم بغضم میگیره به خاطر مظلومیتم دی: اینکه میگم های های ینی واقعا گریه با صدای بلندهااا... خلاصه مامانم اومدن نجاتم دادن و راضیم کردن حداقل لباسامو دربیارم و یه آبی بزنم به صورتم...منم همونجور با گریه تعریف میکردم که چقدر کنکورو بد دادم. بابامم از ناراحتی من کلللی ناراحت شده بودن و کلا اوضاع خوب نبود....
بعد از ظهر تا آخر شبم مهمون داشتیم... چونکه همون دوشنبه قبل کنکور مامانم عمل کرده بودن و فکر کن تو اوون بازه من به جای تورق سریع داشتم مهمون پذیرایی میکردم... اون بعد از ظهر کنکورم که عمه هام اومدن خونه و پسر عمه م پدرمو درآورد بس سوال پرسید :| چون خودش دیگه رسما کنکوری شده بود... بعد اینکه اونا رفتن تازه من رفتم سراغ درصدگیری... اینی که میگم نمیتونستم برم بیرونم به خاطر مامانم بود چون یه نفر باید خونه میبود و بابا هم اون روزا یه مسافرتی باید میرفتن و خلاصه هیچ کی نبود دوساعت بیاد پیش مامانم واسته من برم یه قدمی بزنم بلکه در و دیوار نخورنم :| اون یه هفته حداقل روزی سه نوبت گریه میکردم... اینطور که شبا با گریه میخوابیدم و صبح ها با گریه بلند میشدم و ظهرا هم یه گریه ای میکردم باز :/ ... از یه طرفم هی مهمون میومد برای عیادت و ... هفته ی بعدش روزی یه بار گریه میکردم فقط... دیگه خلاصه اونقدر گریه هامو همون موقع کردم که وقتی رتبه ها اومد یه قطره اشکم نریختم... چشمه های اشکم خشک شده بود دیگه :| ینی یه جوری حتی خوشحال مینماییدم که اولش که رتبه مو به مامانم گفتم فکر کردن من دارم الکی میگم ... ینی اصلا باورشون نمیشدا فکر میکردن دارم باهاشون شوخی میکنم :|
موقع انتخاب رشته هم از کلافگیم یه کم گریه گریه کردم... خلاصه.... اوضاع ترسناکی بود... ینی یادم میاد چجوری داشتم هق هق میکردم یا شبا قبل خواب با چه حالتی خوابم میبرد دلم میخواد خودمو سفت بغل کنم و فشار بدم :(
به خاطر همین قضایا هم کلا تابستونم به فنا رفت دیگه... چون یکی دو هفته که فاز خودم داغون بود... بعدشم باز درگیر خریدای عروسی و کار و بارای مجلس داداشم بودیم... بعدشم نتایج و انتخاب رشته بود... بعدم مجلس داداشم و بعدشم باز استرس اومدن نتیجه ها و ....
حالا امسالم باز مجلس داریم :| عروسیشونه دیگه به سلامتی دی: که بازم احتمالا کلا درگیر کارای عروسی خواهیم بود:| دیگه امیدوارم بعد کنکور اونقدری حالم خوب باشه که از همون یکی دو هفته خوب استفاده کنم نه مثل پارسال...

دارم به این فکر میکنم که چقد مظلوم واقع شدی و به واقع چقد خودتو مظلوم واقع کردوندی
الان من قشنگ وقایع اتفاقیه قبل و بعد و بعد تر کنکورم همه تو آرشیو وبلاگ هست
تو حتی ثبت نکردی اینا رو و الان  مقدار کمیییی سرریز کردی :(
بعد میگم وبلاگ پدیده مظلومیه میگی نه... یه دستی بکش رو سر و روی کم نوشتنات تو رو خدا :)) کنکوری هم بنویسی قبوله. ما میخونیم. هر چه از دوست رسد نکوست :دی
من خودمو مظلوم واقع نگردوندم... تو از وسعت خراب کردن من خبر نداری... فقط این گوشه شو بهت بگم که بچه هایی که تو طول سال از نظر درسی تقریبا مشابه هم بودیم و ترازامون مثل هم بود اکثر اوقات، رتبه هاشون یک سوم یا حتی یک چهارم من شد... فکر کن... حتی یک نفر بود که کلا همیشه مقداری از من پایین تر بود... من رتبه م تقریبا سه برابر اون شده بود. خب بعد کنکور خودمم فهمیده بودم که چقدر خراب کردم
آره ثبت نکردم... دو سه روز اول که اصلا حال نداشتم و خدایی با مهمونا سرم شلوغ بود اما بعدشم نخواستم بنویسم. چون کلا وقتایی که غمگینم اینجا چیزی نمینویسم و یا با عذاب وجدان مینویسم. تازه با همین وجود میبینی که خیلی از پستها لحن تلخی دارن... فکر کن من اگه میخواستم اون موقع چیزی بنویسم هرکی میخوند، افسردگی میگرفت دی: در کل قبل از انتشار هر مطلب به هزار تا سوال در روان خودم جواب میدم و این پستایی که میبینی، موفق شدن سوالای ذهنیمو بپیچونن :))
به جز اینا کلا من در پنهان کردن احساساتم مخصوصا ناراحتی و نگرانی بسیار خبره م... مگه اینکه نتونم جلوی گریه مو بگیرم. خب اینجا که شما واقعا منو نمی بینید و من به راحتی احساساتمو پنهان میکنم... مخصوصا غم رو... چون واقعا مغزم توجیه نمیشه که غم هامو اینجا بنویسم و یه عده ای رو ناراحت کنم (چون بالاخره حتی اگه صاحب اون نوشته ها رو نشناسی، بار کلمات میتونه رو روحیه ت هم تاثیر بذاره) چون این یه عده نه نقشی تو ناراحت شدن من داشتن و نه اونقدر کامنت گذارنده ان که من بتونم از این امکانم برای از بین بردن یا کمرنگ کردن غم ها استفاده کنم... حتی هنوز سر اون پستایی که موقع فوت مادرجانم گذاشتم درگیرم... اون موقع هم اصلا و اصلا حال خوبی نداشتم و بخش زیادیش (90 درصدش دی: ) سانسور شده ست و من ماجرای یه اتفاق اساسی که اون روزا حالمو داغون کرده بود ننوشتم و فقط یک سری اشارات ریز بهش کردم :))
حتی تر حالا که این همه رو شفاف سازی کردم و چیزایی گفتم که تا حالا نگفته بودم، این نکته م هست که من حتی رفتن و بستن وبلاگمم به همین دلیل بود تقریبا... یه جوری شده  بودم که هر لحظه از روز دلم میخواست بیام پست بذارم و از حال و هوای روحی نسبتا بدم بنویسم... خب که چی؟ یه میل شدیدی به پست گذاشتن داشتم و دلم میخواست تممممام درگیری های ذهنیمو بنویسم و از طرفی نمیخواستم... هم میخواستم و هم نه... این بود که کلا بستمش که خیالم راحت باشه که دیگه جایی وجود نداره که بتونم توش چیزی بنویسم. و برگشتم چون یه کم کنترل احساساتمو به دست گرفتم و دیدم دیگه حالم مثل اون روزا نیست و خواننده های اینجا از خطر خوندن پریشان نویسی های من دور شدن دی:
خلاصه دیگه :) ببین یعنی تو کامنتا به اندازه سه تا پست حرف زدما :)))
با خوندن جواب کامنتا، دارم فکر میکنم که اگه قبول نشم، چه رنجی خواهم داشت. تمام اتلاف وقت‌هام، کم‌کاری‌ها، مرور نکردنا، اومده جلوی چشمام. درصد ۲۲ فیزیک و ۳۵ ریاضی. کاش می‌شد درستش کرد. میشه درستش کرد یعنی؟ چقدر سنگینه این روزها :(
رنج من از نتیجه دور از انتظارم بود. از اینکه میدونستم تواناییم خیلی بیشتر از اون بود ولی نتیجه ای رو گرفتم که خیلی پایین تر از حد علمیم بود.

من دارم دقیقا یه هفته دیرتر به این کامنت جواب میدم و ببخشید واقعا:(
ولی مهمترین کار تو این دو هفته روحیه و انگیزه س و تلاش برای تثبیت همون چیزی که داریم... خیلی غم انگیزه اگه شما که میگین 35 درصد ریاضی میزنید، یهو تو کنکور 10 درصد بزنین. همین که بتونید همین حد واقعیتونو تو کنکور نشون بدید خیلی خوبه... من نمیدونم واقعا که الان اصلا وقت این هست که یه نفر بیاد یکی دوتا مبحث خیلی خیلی ساده بخونه یا نه... یعنی بهتره در این مورد از یه مشاور بپرسین... ولی اینو یادتون باشه که غنا از فقر شروع میشه... یه جایی آدم باید احساس فقر کنه تا بعدش بتونه به خودش بیاد و به سمت غنا حرکت کنه. رنج واسه هر نرسیدنی همیشه تو زندگی هست و زیادم هست... مهم اینه که ما چطوری باهاش برخورد میکنیم؟ مهم اینه که ما تصمیم میگیریم عوض شیم و قوی تر باشیم یا نه؟ همش با فکر گذشته میزنیم تو سر و کله خودمون و درجا میزنیم؟
چیزی که هست -و خودمم دارم تمام تلاشمو براش میکنم- اینه که هیچ فکر نرسیدنی الان قابل قبول نیست. کم کاری کردیم؟ بد بودیم؟ وقت تلف کردیم؟ باشه... ولی دو هفته زمان داریم که بیشترین تلاشمونو بکنیم و انگیزه بگیریم از اینکه "آره... منم اگه بخوام میتونم". همینکه الان و این دو هفته رو تلاش کنیم یعنی هنوز زنده ایم و این تلاش انگیزه ی خیلی خوبیه.

اشتباهمونو بپذیریم و از خودمون عذرخواهی کنیم بابتش. مسلما ما نمیخواستیم کم کاری کنیم. حالا شده دیگه... حواسمون پرت شده، از دستمون در رفته و اتفاق افتاده. به خودمون قول بدیم جبرانش کنیم... میدونید مثل کِی؟ مثل اون وقتایی که در برابر یه نفر دیگه یه اشتباهی مرتکب میشیم و ازش عذرمیخوایم و بهش قول میدیم هرکاری از دستمون بربیاد برای جبرانش بکنیم. تبریک میگم: ما الان دو هفته وقت داریم برای جبرانش و میدونید اگه همین دو هفته رو خوب خوب تلاش کنیم چی میشه؟ از خودمون راضی ایم که ماهی رو از آب گرفتیم... شاید دیر، ولی بازم تازه بود... چون ماهی رو هر وقت از آب بگیری تازه ست...
اگه همین الان دوست صمیمیتون بیاد ییشتون و بهتون بگه خیلی نا امید و خسته س ، بهش میگین آره... تو دیگه هیچی نمیشی؟ یا بهش پیشنهاد میدین از وقتی که داره بهترین استفاده رو بکنه؟ همونجوری که با دوستتون برخورد میکنین با خودتونم برخورد کنین...
دو هفته اونقدر زیاد هست که وضعیت ما رو بهتر کنه :)

موفق باشین :)
منم پشتِ کنکور موندن رو نجربه کردم و اصلا هم پشیمون نبودم و نیستم. منم باور دارم  کاری که کردم شجاعانه بود و هر کسی هم جرئتِ انجامشو نداشت و نداره. اون یه سال پشتِ کنکور موندن واقعا سختی داشت و در کنارِ سختی های درس خوندن و تست زدن, حرف ها و طعنه ها هم به شدت آزاردهنده بودن حتی میشه گفت آزاردهنده تر از یه جا نشستن و فقط درس خوندن بودن. :) ولی همین چیزا کلی منو ساخت و واقعا کلی درس گرفتم از اون روزا.؛) به نظرم این حرفا رو فقط و فقط کسی که پشتِ کنکور مونده باشه درک میکنه :)

برات بهترین ها رو از خدا میخوام و امیدوارم همیشه موفق باشی. نگران نباش و به خودت و توانایی هات اطمینان داشته باش. ؛)
آخ از حرف ها و طعنه ها... قشنگ رگبار میبندن به آدم با حرفاشون.
آره... چقدر موافقم که این چیزا رو فقط کسی میفهمه که خودش تجربه پشت کنکور موندن داره. همه فکر میکنن یه پشت کنکوری  چقدر راحته که مدرسه نمیره و کلی وقت داره و ... اما رنج و عذابی که داره خیلی بیشتر از سال اوله و اینو هیچ کس جز پشت کنکوریا نمیفهمن :) اوف تازه همون یکجا موندن و فقط درس خوندن خودش خیلی ترسناکتر از چیزیه که از دور به نظر میرسه... طاقت فرساست واقعا
منم کلی درس گرفتم :) امیدوارم یادم نره درسامو دی:

ممنون :) خیلی ممنون :* تمام سعیم این روزا همینه که به خودم عمیقا باور داشته باشم :))))

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی
زندگی ذاتش مثل گودزیلاست؛ عجیب، غیرقابل پیش بینی، گاهی وحشتناک، گاهی جالب، گاهی آرام.
چطور می شود گودزیلا ها را رام کرد؟ و چطور می شود افسار گودزیلا را به دست گرفت؟
این همان چیزیست که آدم ها را به حرکت وا می دارد...

:)
پیام های کوتاه
آرشیو مطالب
Designed By Erfan Customized by a Friend