سرمو بردم بالا و به سقف نگاه کردم. انگار وقتی سرمو بالا میگیرم صدامو بهتر میشنوه.
+ پس عدالتت کو؟ کجاست؟ چرا من نمیبینمش؟ چون آفریننده منی میتونی هرکاری دلت خواست باهام بکنی؟
نشنیدم. نشنیدم چی جواب داد. شاید هیچی نگفت. شاید اونم فقط نگاهم کرد و هیچی نگفت.
+ پس چرا؟ من که بهت گفتم. ازت خواستم. ازت خواهش کردم. گفتم اگه نمیخوای که بشه، جلومو بگیر. بهم یه نشونه کوچیک بده. باهام حرف بزن. تو هیچ کار نکردی. هیچی بهم نگفتی. هلم دادی تو گود. بعدشم تنهام گذاشتی. اینه مرامت؟ اینه عدالتت؟ اینه نتیجه ی منی که تیکه شنیدم و پات واستادم؟
بازم هیچی. هیچِ هیچ. سرمو انداختم پایین. بی فایده بود. وقتی نمیخواد، نمیخواد دیگه. مگه اصلا میتونستم کاری بکنم؟ اونقدر منو ضعیف آفریده که حتی نتونم بشنومش... حتی نتونم سایه شو پشت سرم ببینم.
طلبکار؟ آره.
کسایی رو میبینم که تو تمام این یه سال نصف من زحمت کشیدن. کسایی رو میبینم که وقتی من از خواب بعد از ظهرم میزدم که به جای 11 ساعت، 12 ساعت درس بخونم، کلا تو هفته 12 ساعت نمیخوندن ولی الان درصداشون حداقل یک و نیم برابر منه. میبینم کسایی که تو عمرشون حتی یه بارم رنگ تراز 6000 رو ندیدن، همه درصداشون از من بالاتره. کسایی رو میبینم که وقتی من داشتم تست میزدم و میخوندم و همزمان بار هزارتا حرف و چرت و پرتو با خودم میکشیدم، داشتن میرفتم مهمونی، فیلم میدیدن، میخوابیدن و راحت زندگیشونو میکردن و الان بالاتر از منن.
کافی نیست که ازش طلبکار باشم؟ کافی نیست که برم و برای همیشه یادم بره که یه روزایی چه عمیق حضورشو کنارم احساس کردم؟
ناراحتم. از اون نارحتم. از همه دنیا ناراحتم. حتی از مامان و بابا ناراحتم. باهاشون سردم. حتی ناراحت نه؛ غمگینم. آره، غمگین واژه بهتریه. مثل یک دختر زودرنج و لوس 14 ساله که تازه با بحران بلوغ مواجه شده، فکر میکنم حتی یک نفرم نیست که دوستم داشته باشه. چون مامان اومدن و یه چیزی گفتن و تهش اضافه کردن "بزرگ شدی باید یه سری چیزا رو بدونی دیگه" که به نظرم اگه این حقیقتو به یه آدم 90 ساله م بگی ناراحت میشه. همه چیزا از کنکور نیست. عمیقا حس میکنم تنهام و تنهاییمو به پرت ترین و مسخره ترین شکل ممکن میگذرونم.
* بله من درصدامو حساب کردم. دقیق نیست ولی همون حدوداست. برام فرقی نداره 10 درصد بالاترش یا پایینترش. اونی که میخواسم نیست. حتی نزدیکشم نیست. اولش گفتم کاش قلم دستم میشکست و حساب نمیکردم. بعدش ولی دیدم همیشه ترجیحم این بوده که حقیقت تلخو بدونم تا اینکه تو خواب خوشخیالی باشم. درسایی که روشون حساب میکردم رو اونقدر غلط زدم که جبران تمام کم غلط بودنام تو تمام آزمونای ساله.
** جالبه که من هم امسال و هم پارسال تو کنکور نتیجه ی خییییلی ضعیف تری نسبت به آزمونام گرفتم. نمیدونم گیر کار کجاست. پارسال شاید میگفتم حوزه م افتضاح بوده. ولی امسال... واقعا هرچی فکر میکنم، هیچی نمیفهم.
*** داداش میخواد بهم دلداری بده. نمیدونه که از دلداری داده شدن متفرم. نمیدونه و منو نمیفهمه. چون اون یه بار کنکور داده و کنکورشو هزااار برابر بهتر از همه آزموناش داده. براش قابل درک نیستم. حالمو نمیفهمه. نگرانمه. عصبانی میشم ازش که نگرانمه. حق نداره نگرانم باشه. حق نداره دلداریم بده. حق نداره نزدیکم بشه وقتی درکم نمیکنه.
**** خودمو غرق میکنم که یادم بره. یه دفعه غرق فیلم دیدن، یه دفعه کار خونه، یه دفعه کتاب، یه دفعه اینستاگرام و کوییز آو کینگز... بعد یهو مامان و بابا یه سوال میپرسن. یا یکی زنگ میزنه که بفهمه من کنکورمو چیکار کردم. و همه چی خراب میشه. دوباره همون آش و همون کاسه.
+ پس عدالتت کو؟ کجاست؟ چرا من نمیبینمش؟ چون آفریننده منی میتونی هرکاری دلت خواست باهام بکنی؟
نشنیدم. نشنیدم چی جواب داد. شاید هیچی نگفت. شاید اونم فقط نگاهم کرد و هیچی نگفت.
+ پس چرا؟ من که بهت گفتم. ازت خواستم. ازت خواهش کردم. گفتم اگه نمیخوای که بشه، جلومو بگیر. بهم یه نشونه کوچیک بده. باهام حرف بزن. تو هیچ کار نکردی. هیچی بهم نگفتی. هلم دادی تو گود. بعدشم تنهام گذاشتی. اینه مرامت؟ اینه عدالتت؟ اینه نتیجه ی منی که تیکه شنیدم و پات واستادم؟
بازم هیچی. هیچِ هیچ. سرمو انداختم پایین. بی فایده بود. وقتی نمیخواد، نمیخواد دیگه. مگه اصلا میتونستم کاری بکنم؟ اونقدر منو ضعیف آفریده که حتی نتونم بشنومش... حتی نتونم سایه شو پشت سرم ببینم.
طلبکار؟ آره.
کسایی رو میبینم که تو تمام این یه سال نصف من زحمت کشیدن. کسایی رو میبینم که وقتی من از خواب بعد از ظهرم میزدم که به جای 11 ساعت، 12 ساعت درس بخونم، کلا تو هفته 12 ساعت نمیخوندن ولی الان درصداشون حداقل یک و نیم برابر منه. میبینم کسایی که تو عمرشون حتی یه بارم رنگ تراز 6000 رو ندیدن، همه درصداشون از من بالاتره. کسایی رو میبینم که وقتی من داشتم تست میزدم و میخوندم و همزمان بار هزارتا حرف و چرت و پرتو با خودم میکشیدم، داشتن میرفتم مهمونی، فیلم میدیدن، میخوابیدن و راحت زندگیشونو میکردن و الان بالاتر از منن.
کافی نیست که ازش طلبکار باشم؟ کافی نیست که برم و برای همیشه یادم بره که یه روزایی چه عمیق حضورشو کنارم احساس کردم؟
ناراحتم. از اون نارحتم. از همه دنیا ناراحتم. حتی از مامان و بابا ناراحتم. باهاشون سردم. حتی ناراحت نه؛ غمگینم. آره، غمگین واژه بهتریه. مثل یک دختر زودرنج و لوس 14 ساله که تازه با بحران بلوغ مواجه شده، فکر میکنم حتی یک نفرم نیست که دوستم داشته باشه. چون مامان اومدن و یه چیزی گفتن و تهش اضافه کردن "بزرگ شدی باید یه سری چیزا رو بدونی دیگه" که به نظرم اگه این حقیقتو به یه آدم 90 ساله م بگی ناراحت میشه. همه چیزا از کنکور نیست. عمیقا حس میکنم تنهام و تنهاییمو به پرت ترین و مسخره ترین شکل ممکن میگذرونم.
* بله من درصدامو حساب کردم. دقیق نیست ولی همون حدوداست. برام فرقی نداره 10 درصد بالاترش یا پایینترش. اونی که میخواسم نیست. حتی نزدیکشم نیست. اولش گفتم کاش قلم دستم میشکست و حساب نمیکردم. بعدش ولی دیدم همیشه ترجیحم این بوده که حقیقت تلخو بدونم تا اینکه تو خواب خوشخیالی باشم. درسایی که روشون حساب میکردم رو اونقدر غلط زدم که جبران تمام کم غلط بودنام تو تمام آزمونای ساله.
** جالبه که من هم امسال و هم پارسال تو کنکور نتیجه ی خییییلی ضعیف تری نسبت به آزمونام گرفتم. نمیدونم گیر کار کجاست. پارسال شاید میگفتم حوزه م افتضاح بوده. ولی امسال... واقعا هرچی فکر میکنم، هیچی نمیفهم.
*** داداش میخواد بهم دلداری بده. نمیدونه که از دلداری داده شدن متفرم. نمیدونه و منو نمیفهمه. چون اون یه بار کنکور داده و کنکورشو هزااار برابر بهتر از همه آزموناش داده. براش قابل درک نیستم. حالمو نمیفهمه. نگرانمه. عصبانی میشم ازش که نگرانمه. حق نداره نگرانم باشه. حق نداره دلداریم بده. حق نداره نزدیکم بشه وقتی درکم نمیکنه.
**** خودمو غرق میکنم که یادم بره. یه دفعه غرق فیلم دیدن، یه دفعه کار خونه، یه دفعه کتاب، یه دفعه اینستاگرام و کوییز آو کینگز... بعد یهو مامان و بابا یه سوال میپرسن. یا یکی زنگ میزنه که بفهمه من کنکورمو چیکار کردم. و همه چی خراب میشه. دوباره همون آش و همون کاسه.
- يكشنبه ۱۶ تیر ۹۸