اما انگار هرچی بیشتر آزارم میدی، بیشتر دوست دارم...

سرمو بردم بالا و به سقف نگاه کردم. انگار وقتی سرمو بالا میگیرم صدامو بهتر میشنوه.
+ پس عدالتت کو؟ کجاست؟ چرا من نمیبینمش؟ چون آفریننده منی میتونی هرکاری دلت خواست باهام بکنی؟
نشنیدم. نشنیدم چی جواب داد. شاید هیچی نگفت. شاید اونم فقط نگاهم کرد و هیچی نگفت.
+ پس چرا؟ من که بهت گفتم. ازت خواستم. ازت خواهش کردم. گفتم اگه نمیخوای که بشه، جلومو بگیر. بهم یه نشونه کوچیک بده. باهام حرف بزن. تو هیچ کار نکردی. هیچی بهم نگفتی. هلم دادی تو گود. بعدشم تنهام گذاشتی. اینه مرامت؟ اینه عدالتت؟ اینه نتیجه ی منی که تیکه شنیدم و پات واستادم؟
بازم هیچی. هیچِ هیچ. سرمو انداختم پایین. بی فایده بود. وقتی نمیخواد، نمیخواد دیگه. مگه اصلا میتونستم کاری بکنم؟ اونقدر منو ضعیف آفریده که حتی نتونم بشنومش... حتی نتونم سایه شو پشت سرم ببینم.
طلبکار؟ آره.
کسایی رو میبینم که تو تمام این یه سال نصف من زحمت کشیدن. کسایی رو میبینم که وقتی من از خواب بعد از ظهرم میزدم که به جای 11 ساعت، 12 ساعت درس بخونم، کلا تو هفته 12 ساعت نمیخوندن ولی الان درصداشون حداقل یک و نیم برابر منه. میبینم کسایی که تو عمرشون حتی یه بارم رنگ تراز 6000 رو ندیدن، همه درصداشون از من بالاتره. کسایی رو میبینم که وقتی من داشتم تست میزدم و میخوندم و همزمان بار هزارتا حرف و چرت و پرتو با خودم میکشیدم، داشتن میرفتم مهمونی، فیلم میدیدن، میخوابیدن و راحت زندگیشونو میکردن و الان بالاتر از منن.
کافی نیست که ازش طلبکار باشم؟ کافی نیست که برم و برای همیشه یادم بره که یه روزایی چه عمیق حضورشو کنارم احساس کردم؟

ناراحتم. از اون نارحتم. از همه دنیا ناراحتم. حتی از مامان و بابا ناراحتم. باهاشون سردم. حتی ناراحت نه؛ غمگینم. آره، غمگین واژه بهتریه. مثل یک دختر زودرنج و لوس 14 ساله که تازه با بحران بلوغ مواجه شده، فکر میکنم حتی یک نفرم نیست که دوستم داشته باشه. چون مامان اومدن و یه چیزی گفتن و تهش اضافه کردن "بزرگ شدی باید یه سری چیزا رو بدونی دیگه" که به نظرم اگه این حقیقتو به یه آدم 90 ساله م بگی ناراحت میشه. همه چیزا از کنکور نیست. عمیقا حس میکنم تنهام و تنهاییمو به پرت ترین و مسخره ترین شکل ممکن میگذرونم.


* بله من درصدامو حساب کردم. دقیق نیست ولی همون حدوداست. برام فرقی نداره 10 درصد بالاترش یا پایینترش. اونی که میخواسم نیست. حتی نزدیکشم نیست. اولش گفتم کاش قلم دستم میشکست و حساب نمیکردم. بعدش ولی دیدم همیشه ترجیحم این بوده که حقیقت تلخو بدونم تا اینکه تو خواب خوشخیالی باشم. درسایی که روشون حساب میکردم رو اونقدر غلط زدم که جبران تمام کم غلط بودنام تو تمام آزمونای ساله.

** جالبه که من هم امسال و هم پارسال تو کنکور نتیجه ی خییییلی ضعیف تری نسبت به آزمونام گرفتم. نمیدونم گیر کار کجاست. پارسال شاید میگفتم حوزه م افتضاح بوده. ولی امسال... واقعا هرچی فکر میکنم، هیچی نمیفهم.

*** داداش میخواد بهم دلداری بده. نمیدونه که از دلداری داده شدن متفرم. نمیدونه و منو نمیفهمه. چون اون یه بار کنکور داده و کنکورشو هزااار برابر بهتر از همه آزموناش داده. براش قابل درک نیستم. حالمو نمیفهمه. نگرانمه. عصبانی میشم ازش که نگرانمه. حق نداره نگرانم باشه. حق نداره دلداریم بده. حق نداره نزدیکم بشه وقتی درکم نمیکنه.

**** خودمو غرق میکنم که یادم بره. یه دفعه غرق فیلم دیدن، یه دفعه کار خونه، یه دفعه کتاب، یه دفعه اینستاگرام و کوییز آو کینگز... بعد یهو مامان و بابا یه سوال میپرسن. یا یکی زنگ میزنه که بفهمه من کنکورمو چیکار کردم. و همه چی خراب میشه. دوباره همون آش و همون کاسه.


يكشنبه ۱۶ تیر ۹۸ , ۲۰:۰۸ محمدرضا مهدیزاده
آخرم زور تون به وب می رسه ‌و مجدد منهدمش می کنین :))) 

بایستی ببینین ایراد کار کجاست ، ولی خب در نهایت به خداوند حُسن ظن داشته باشید و سعی کنید چندان ناراحت نباشید ، هر چند که مشکله :) 
هیچ بعید نیست دی:

اگه بخوام بازم واستم که بعید میدونم، بله حتما باید بررسی کنم که چرا یه همچین اتفااقی میفته...
سعی میکنم.... :)
آبلیمویی نوشتی باز؟ :) وقتایی که اینجوری مینویسی تو یه حالت در گوشه کز کرده ی خود بغل کرده ی عصبی میتونم تصورت کنم فقط...
البته میدونم که الان خوبی. خودت گفتی!

در رابطه با بند آخر هم هم زاد پنداری میکنم باهات. ولی میدونی تا وقتی کسی میتونه بهم بریزتت ینی عمیق نشدی. منم فکر میکردم خودمو غرق کردم تو کارای دیگه ولی واقعیت اینه خودآگاه و ناخدآگاهمون مثل ماستوسیتی که هیستامین رو ساخته منتظر ترشحشه آماده باش منتظر یه حرکته... و خود من به این رسیدم چون حس میکنم کنکور رو خوب ندادم دلم میخواد افسردگی کنم. ازونور یکی میگه تو باید الان خوش باشی و ادای خوب بودن درمیارم.. تهشم میشه اینکه مثلا خوبیم و راحت بهم میریزیم... ولی خب کشیدم بیرون دیگه از این وضع. این که پرسیدنای بقیه حالمون رو بد میکنه واسه اینه بهشون حق میدیم و خودمونم از خودمون شاکی ایم. آدم از خودش راضی باشه بقیه خیلی سطحی و بیخود و گذران حرفاشون... اون چیزی که تو ذهن خودمونه رو بین حرفاشون پیدا میکنیم که انقد اوضاع بد میشه... همچنان یه ته تلخی داره وقتی یکی زنگ میزنه میپرسه بنفش چیکار کرد هست ولی نه به شدت قبل. و من قلپ قلپ نسکافمو میخورم و میگم خب از نادانی، ناآگاهی، گاهی دلسوزی اما بلد نیستن چجوری رفتار کنن، گاهی از حسودی و فضولی و خوشحالی! که ایول نتونست و ایناشونه... مهم اینه تو تویی، هیچی از ارزش هات نه با کنکور نه با حرف بقیه کم نمیشه و وقتی این همه حمله طرفت هست از طرف همه خودتم خودتو دوست نداشته باشی کی داشته باشه؟ گذاشتم کنار و گفتم بنفش، هرچی بشه و هرچی بگن منو تو میدونیم چه بهمون گذشته و قدمورچه ای ضرر یا نفعش مال اونا نخواهد بود. دوباره چش و گوشاتو ببند و راه خودتو برو. همه ی همه چی هم فدا سرت. تا زنده ای میتونی امیدوار باشی به تغییر و حرکت :)
دقیقا هم همون مدلیم حالا شاید ظاهرا نه، ولی باطنا دقیقا همون شکلیم.

خب به هرحال ما نه ماهه با این فکر صبحمونو شب و شبمونو صبح میکنیم. اون همه سختی کشیدیم برا همین چهار ساعت و من فکر میکنم خیلی انتظار زیادیه که بخوایم یهو تو یه روز همه چی رو بذاریم کنار. بابا این یه عادته دیگه. نه ماهه باهامون رشد کرده. حالا برای کسی که کنکورشو خرابم کرده این قضیه بغرنج تره چون علاوه بر یه عادت فکری، یه خوره ی فکری و رنج ذهنی هم میاد سراغش دیگه...

منم کشیدم بیرون... تقریبا البته. ولی بازم پرسیدن دیگران ناراحتم میکنه. بهتره بگم اذیتم میکنه چون حس میکنم داره به محدوده امنم تجاوز میکنه، داره حریمم رو میشکنه و واقعنم همینه. قصد جدی دارم که با همه خجالتی و کم رو بودنام ولی جواب کسایی که از حد و حدودشون تجاوز میکنن و میخوان ریز قضیه رو بکشن بیرون، دندان شکن بدم... البته تا جایی که ممکنه در چارچوب احترام دی:
ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی
زندگی ذاتش مثل گودزیلاست؛ عجیب، غیرقابل پیش بینی، گاهی وحشتناک، گاهی جالب، گاهی آرام.
چطور می شود گودزیلا ها را رام کرد؟ و چطور می شود افسار گودزیلا را به دست گرفت؟
این همان چیزیست که آدم ها را به حرکت وا می دارد...

:)
پیام های کوتاه
آرشیو مطالب
Designed By Erfan Customized by a Friend