نیست که نیست.
نه در خیابانها، نه در مغازهها، نه در مسجدها، نه در ...
میدانید؟ قسمت غمگین ماجرا آنجاست که او در دلها هم نیست؛ نه در دلها و نه حتی در فکرها. و احتمالا همهی ما منکر نبودنش میشویم در حالیکه میدانیم او -که باید جایی در مرکز زندگی میداشت- حالا شاید در حواشی زندگیمان نقش کوچکی داشته باشد.
او البته یک موجود افسانهای نیست. او مردیست که دوشنبهها و پنجشنبهها دلش بیش از هر روز دیگری غمگین است. او مردیست که همهی آدمهای جهان در دلش جا دارند و او در دل کسی نیست مگر اندکی.
او نیست که نیست. در حالیکه او هرروز دعایمان میکند، هر روز صدایمان میزند و حتی شاید بارها او را دیده باشیم و نشناختهباشیمش.
ما آدمهای بامعرفتی هستیم که منتظریم او از دوردستها بیاید و نجاتمان دهد. ما منتظرهای نشسته و حقبهجانبی هستیم که مدام دلمان میسوزد از نبودنش، میگیرد از مظلومیتش، میلرزد از غربتش و همچنان بر صندلیهای خود تکیهزدهایم.
نیستیم. خیلی وقت است که نیستیم. نه در خیابانها، نه در مغازهها، نه در مسجد ها، نه در...
------------------------------------------
* شاید همین حوالی. کنار قفسهکتاب یا کنار گلهای یاس یا حتی در کتابهای درسی... شاید بتوانیم خودمان را پیدا کنیم...
** لبخند:) + زندگی:)
+ در آغوش ِ بازِ خدا :)))))
- پنجشنبه ۱۶ دی ۹۵