ماجرای همه‌ی روز دی:

* مسئله‌ی روز، این نیست که ما صرفا یاد نداریم به عقاید هم احترام بگذاریم. مشکل از آن‌جایی شروع شد که ما حتی سعی هم نکردیم یاد بگیریم به عقاید هم احترام بگذاریم.

بعدها شاید بتوانم به دخترم بگویم که من خیلی سعی کردم اوضاع را بهتر کنم، ولی همیشه تمام قضیه این نیست که بعضی‌های نمی‌فهمند. قضیه این است که بعضی‌ها نمی‌خواهند بفهمند. و مگر می‌رود میخ آهنین در سنگ؟!


* می‌گوید چرا نمی‌رقصی؟ من می‌دانم که نهایتا ده ثانیه می‌تواند به حرف من در جواب سوالش گوش کند و بعد از آن دیگر حواسش به همه چیز هست جز جواب سوالش. در یک ثانیه دلایلم را می‌آورم جلوی چشمم، یک ثانیه‌ی دیگر فکر می‌کنم که چطور می‌شود این حجم را در هشت ثانیه‌ی دیگر توضیح بدهم و در ثانیه‌ی سوم تصمیم می‌گیرم سکوت کنم و به او لبخند بزنم. ثانیه‌ی دهم که می‌شود، آهنگ عوض می‌شود. در حالی که از صندلی بلند می‌شود تا برود برقصد، می‌گوید «دیوانه‌ای» و می‌رود. به همین سادگی می‌شود ده ثانیه لبخند زد. از آنهایی که «حنده‌ی تلخ من از گریه غم‌انگیزتر است»


* خوشحالم که یک «درونگرا» هستم. من می‌توانم بیشتر وقتم را به جای حرف زدن فکر کنم. فوق العاده است :)


* نظرات پست معده (!) تایید نشدند و نمی‌شوند. ممنون از دو نفری که آرزوی سلامتی کردند :))))


+ در آغوش حق :)

آژیر

بعد از ناهار بود. زیر باد کولر لم داده بودم روی کاناپه و داشتم وب‌گردی می‌کردم. تنها صداهایی که در گوش می‌پیچیدند، تیک‌تاک ساعت و صدای کولر بودند.  همه چیز همین‌قدر آرام بود. حتی آرام‌تر از وقت‌هایی که بیکلام می‌گذارم و موهایم را می‌بافم. 

همه چیز همین‌قدر آرام بود که ...

صدای بلند آژیر آمبولانس محیطِ آرام را پر کرد. صدا نزدیک نبود. تا عمق قلبم می‌رفت و برمیگشت. حتی یه نظر من صدای آژیر آمبولانس تا عمق آسفالت‌های آفتاب خورده‌ی وسط خیابان هم می‌رود و بر‌می‌گردد؛ چه برسد به قلب آدم‌ها.

فکر کردم. به این فکر کردم که صدای آژیرِ نه‌چندان نزدیک، تا این حد مرا به لرزه در می‌آورد که زیر لب چند صلوات می‌فرستم و از خدا می‌خواهم کسی طوری‌اش نشود.

بعدش فکر کردم به بچه‌های یمن، به بچه‌های فلسطین، به بچه‌های افغانستان، به بچه‌های سوریه، به بچه‌های... به اینکه اصلا آمبولانسی هست آنجا که آژیر بکشد؟ به اینکه اگر صدای بمب یا تیراندازی بشنوم، احتمالا قالب تهی می کنم. یا مثلا اگر کسی ضجه بزند، قلبم از شدت اندوه و اضطراب تیر می‌کشد. ولی این بچه‌ها... عادت کرده‌اند به این صداها. صدای ضجه مادرانشان (اگر مادری برایشان مانده باشد)، صدای گلوله، صدای بمب، ترسِ وحشتناک ربوده شدن، ترس از آینده‌ای که مبهم است.

و فکر کردم به اینکه آنها مسلمان و من هم مسلمان، آنها در جنگ به اندازه‌ی کافی ادای دین می‌کنند به عقایدشان، ولی... من کجای این مقاومت ایستاده‌ام؟!


----------------------------------------------

* شهید حججی؟ هیچ چیزی ندارم که بگویم. فقط اینکه، بعضی‌ها چه‌ کار می‌کنند که زندگی و حتی مرگشان اینقدر موثر است و کلی از آدم‌ها را به فکر وا می‌دارد؟ آن زندگی‌ام آرزوست...

** (: حالتون چطوره؟:) 



+ در آغوش حق =}

از خودمان و از حقیقت گم شده... + عیدتون مباااارک^_^

از اوایل ماه تا وسط‌هایش، همه چیز بوی تو را می‌دهد. نامت بر سر زبان‌ها می‌افتد. پشت بلندگوها، تلوزیون، رادیو... و اصلا تو می‌شوی اصل ماجرا.

ماجرایی که البته واقعیتی‌ست که حقیقت ندارد. تو فکر کن آدم زیبایی را که عقل نداشته باشد، به چند می‌خرند؟ این ماجرا هم همان است. واقعیتی که حقیقت پشتش نخوابیده باشد، پوچ است و دل را می‌زند.

داشتم می‌گفتم از ماجرای این ماه. از اوایل ماه تا وسط‌هایش تو باعث می‌شوی ریسه‌های تزیینی از در و دیوار شهر آویز شوند. شاعرها بازار شعرهای ارزشی‌شان داغ می‌شود، مداح بازار مولودی‌هایشان گرم گرم است، شیرینی فروشی‌ها به عصر نکشیده تمام شیرینی های تازه‌شان را می‌فروشند، بعضی‌ها عجیب در تدارک مراسم بزرگی برایت هستند و ... و راستش را بخواهی این روزهای وسط‌ ماه که تمام شود، آش و کاسه همان آش و کاسه‌ی قبلی‌ست. نه دستی به دامنت چنگ می‌زند، نه پایی برای تو شروع به حرکت می‌کند...

می‌بینی؟ تو حقیقتی هستی که در واقعیت ماجرای امروزمان جایی نداری. البته نه اینکه جایی نداشته باشی، ولی تو باید اصل می‌بودی وگرنه شعبان و رمضان و ربیع‌الاول چه فرقی دارند برای یکی که عاشقت باشد؟

به آخر رسیدن ماه، ترسناک است. که باز شده باشم همان آدمی که بوده‌ام و نه حتی دلم از نبودنت تنگ بشود و نه چشمم چکه کند به پایت و نه قلبی که حرکت کند تا خود خودت.

دست‌ها را، امشب اگر تو نگیری، می‌رویم و رفته‌ایم تا این ماه سال بعد که حتی اگر زنده هم باشیم، باز مرده‌ایم اگر همانی باشیم که بوده‌ایم... 

امشب تو و این دست‌ها...

چشم ها...

و قلب‌ها...


()()()()()()()()()()()()()()()()()()()()()()()()()()()()()()()()()()()()()()()()()()()()()()()


* فردا عجب می‌چسبد اگر آماده بشوی برای دعای ندبه و ناگهان ندایشان بیاید که انا الحق... 

** ۳۱۳ تا خیلی عدد بزرگی‌ست؟ فکر نمیکنم. پس ما کجای کاریم بعد از اینهمه سال؟!

*** گفتم زودتر تا هنوز بلاگرها دست به کار نشده‌اند، عید را تبریک بگویم که تبریکم وسط پست‌های امشب گم نشود:))) 

عیدتون مبااااااارک و پر از معرفت و شناخت و عشق و آغوش خدا و اصلا هر اتفاق خیر دیگه ای که میتونه این شب این روزا براتون رقم بخوره:)))))

**** این هم آهنگی از حامد زمانی به نام «نفس تازه کنیم» که به نظرم خیلی خوب حرف می‌زند و ما را به تصویر می‌کشد...:)


روزی از تکرار این بیهودگی می‌ایستم...

مسئله اصلی زندگی انسان‌ها سر حرکت کردن و نکردن نیست. فکر نمی‌کنم بشود آدمی را پیدا کرد که از درجا زدن و یک‌جای مسیر زندگی ماندن خوشش بیاید. مسئله‌ی مهم زندگی این است که بالاخره حرکت از چه زمانی قرار است شروع شود. 

اوایل که کتاب «ضد» فاضل نظری را گرفته بودم، به شدت برایم بی‌معنا بود. تا حدی که دلم می‌خواست می‌شد بروم پس بدهمش و به جایش یک کتاب دیگر بردارم. 

امروز، دقیقا وقتی از فیزیک که تقریبا از آن متنفرم به کتاب‌های غیر درسی‌ام پناه بردم، ضد مرا مشغول خود کرد. وقتی من در بی‌حوصله ترین حالت، عبارت پشت کتاب را خواندم: 

«من ضدی دارم. 

آن قدر فریبکار که آن را

”خود“ پنداشته‌ام.

حالا

من از خود برای تو شکایت آورده‌ام. »

بحث سر حرکت بود. سر اینکه بالاخره از کی شروع باید کرد؟ و از اینکه روزهای بیهودخ می‌روند و می‌گذرند و از دورها شاید حتی می‌خندند. به ما. به من. که تکرارشان می‌کنم بدون ذره‌ای تغییر. عجیب نیست؟ مگر نه اینکه «شوری که به دریاست، به مرداب نباشد»؟

و در یک بیت طلایی، انگار من معنا شده‌بودم: 

آسیابی در مسیر رود عمرم، صبر کن

روزی از تکرار این بیهودگی می‌ایستم

من معنا شده‌ام. روزی که می‌دانم بالاخره حرکت را شروع می‌کنم( البته شاید هم بهتر باشد که بگویم: شروع تر می‌کنم!) اما نمی‌دانم کی. نمی‌دانم کدام روز، کدام وقت، کدام لحظه... 

شما چطور؟ 

حرکتتان را شروع کرده‌اید؟ می‌شود از تجربه‌هایتان بگویید؟

شاید بتوانیم «ضد»ِ درونی‌مان را با راهنمایی هم سر به راه کنیم... و عجیب راهی‌ست این راه ِ سر به راه شدن...

+ در آغوش حق مهربان(:

طولانی‌نوشتِ دردناکِ درددل طور :)))

مثل ما. درست مثل ما که در برابر همه چیز یاد گرفته ایم غر بزنیم...


اوووووه ببخشید. حواسم نبود دارم از ضمیر «ما» استفاده می‌کنم. بگذارید بقیه‌ی نوشته را درباره‌ی خودم بنویسم. مسلما عیب‌های جزء را نمی‌توان به کل نسبت داد؛ مگر نه؟


مثل من. مثل من که در برابر همه چیز غر می‌زنم، همه چیز را به مسخره می‌گیرم، به کوچکترین حرکات ناهماهنگ آدم‌های اطرافم می‌خندم، تمام آدم ها و اشیاء و حیوانات و پیر و جوان و زن و مرد را موجوداتی برای خدمت به خودم می‌بینم، فحش می‌دهم و مدام هرجا که کم بیاورم از علائم اشاره هم استفاده می‌کنم!

بعد من همانی هستم که در کمپین های رنگ و وارنگ شرکت می‌کنم، پست‌های خیرخواهانه و انسانی را لایک می‌کنم، از بی‌فرهنگی و جور زمانه و بی‌عدالتی حرف می‌زنم و برای کودکان کار و گورخواب‌ها کیلو کیلو پست می‌گذارم. خب راستش کنتور که ندارند اینها. بگذار تا می‌توانم یک حرکت مردمی و خداپسندانه‌ای انجام داده باشم!

اما دریغ از اینکه یک بار از خودم پرسیده باشم:«خودت چه گلی زدی به سرت؟» و یا اگر هم از خودم پرسیده باشم، قطعا از بی‌جوابی ترجیحا خودم را به کوچه علی‌چپ زده‌ام!

بیایید با خودمان رو راست باشیم. تا زمانی که خودمان دست به کار نشویم و تصمیم داشته باشیم فقط لایک کنیم، کامنت بگذاریم و فحش دهیم، هیچ چیز تغییر نخواهد کرد. نه کودکان کار سر و سامان می‌گیرند، نه گورخواب‌ها حالشان بهتر می‌شود، نه عدالت برقرار می‌شود، نه رشوه ‌و اختلاس و هزار درد و کوفت دیگر ریشه کن می‌شود و نه اصلا آبی از آب تکان می‌خورد. 

----------------

* یادم باشد حتما بعدا درباره‌ی یک موضوع نسبتا مرتبط هم بگویم برایتان...

** شدیدا به دعاهای سبزتان نیازمندم:)

*** به نظرتون آهنگ‌های پاپ سنتی خیلی عشق نیستن؟ قبل تر ها کلا به موسیقی علاقه‌ای نداشتم ولی الان احساس می‌کنم پاپ سنتی ها را می‌بلعم:))))) 

**** قطعا پاپ سنتی یه پارادوکس خیلی فجیعه:/

***** چرا از یه جایی به بعد دیگه نمیتونم محاوره‌ای ننویسم؟ سخته خب:/

****** تازگیا تو ذهنم دو تا قسمت از دو آهنگ مجزا مدام پلی میشه:

۱) من اگر زبانم آتش، من اگر زبانم آتش، من اگر ترانه‌هایم همه شعله‌های سرکش(سریال دزد و پلیس)

۲) یک دم از خیال من، نمی‌روی ای غزال من(علی زند وکیلی)

******* اوووه تعداد ستاره ها از دستم در رفت دی:

******** :))))


+ در آغوش حق مهربان:)))

همای اوج سعادت به دام ما افتد*

باران به وقت بهمن

باران به وقت نیمه شب

باران به وقت اضطراب...

حس اینکه پشیمان شوی، شک کنی، بلغزی... وحشتناک‌ترین حس های ممکن هستند. مثل اینکه لب پرتگاه باشی، چشمانت بسته باشد و ندانی یک قدم دیگر مانده تا سقوط، دو قدم دیگر یا ...؟

باران مثل برف نیست که روی همه‌چیز را بپوشاند. مثل برف نیست که تمام پستی‌ها و بلندی ها را یکی کند.

باران، باران است؛ شفاف و آینه‌گون. باید باران ببارد. باید ببارد و غبارروبی کند. شاید که پرد‌ه‌ها بیفتند. شاید باز شوند چشمانم. شاید نجات پیدا کنم... شاید...


-----------------------------------------------

* شک و دو راهی و پشیمانی، قطعا عذاب‌اند. به غایت ترسناک و مخوف:(

**  در توضیح عنوان باید بگم که فال حافظ گرفتم تو همین حال و اوضاع و این غزل اومد:)

*** هم اکنون نیازمند دعای سبزتان هستیم:)


+ در آغوش حق:)

قاتل شاخ و دم ندارد!

خفه می‌شوند. چیزهای زیادی در دلم جمع کرده بودم تا وقتی رسیدیم به او، داد بزنند، اما همه‌ی آنها خفه می‌شوند. خب حق دارند. اصلا خودم انگار که آنها را خفه کرده باشم. شاید یک طناب قرمز دور گردن همه‌شان انداخته باشم.

خب راستش این اصلا به نظر من اتفاق عجیبی نیست‌ آدم ها همه یک روزی قاتل می‌شوند. شاید یکی در ده سالگی و یکی دیگر در صد سالگی. چه فرقی می‌کند؟ قاتل قاتل است. مگر نه؟

اصلا شاید این همه که از وجودمان حرف می‌زنیم، بزرگ نباشیم. نه اینکه نباشیم، نمی‌خواهیم که باشیم اصلا. وگرنه قاتل که نمیشدیم‌ دیگر؛ می‌شدیم؟

بعضی از ما که چیزهای درونمان را می‌کُشیم، باز آنقدر حواسمان هست که برگردیم و جنازه‌هایشان را از کف دلمان جمع کنیم. اما بعضی های دیگرمان آنقدر حواسمان از سرِ جایش دور شده که سالیان سال، یک مشت جنازه‌ی بدبو و پوسیده را با خودمان راه میبریم و غافل از اینکه بویش حتی از چشم‌هایمان هم احساس می‌شود.

چیزهای درونمان را کشته‌ایم و نشسته‌ایم دور همدیگر از خورشید و زمان و عشق و ماهی می‌گوییم. قاتل که شاخ و دم ندارد؛ مگر نه؟

---------------------------------------------------------

* چیزهای درونمان.... چی‌ان به نظرتون؟


+ در آغوش حق:)

نبودن، نرفتن + ضمیمه:)

نیست که نیست.

نه در خیابان‌ها، نه در مغازه‌ها، نه در مسجدها، نه در ...

می‌دانید؟ قسمت غمگین ماجرا آنجاست که او در دل‌ها هم نیست؛ نه در دل‌ها و نه حتی در فکرها. و احتمالا همه‌ی ما منکر نبودنش می‌شویم در حالی‌که می‌دانیم او -که باید جایی در مرکز زندگی می‌داشت- حالا شاید در حواشی زندگی‌مان نقش کوچکی داشته باشد.

او البته یک موجود افسانه‌ای نیست. او مردی‌ست که دوشنبه‌ها و پنج‌شنبه‌ها دلش بیش از هر روز دیگری غمگین است. او مردی‌ست که همه‌ی آدم‌های‌ جهان در دلش جا دارند و او در دل کسی نیست مگر اندکی. 

او نیست که نیست. در حالی‌که او هرروز دعایمان می‌کند، هر روز صدایمان می‌زند و حتی شاید بارها او را دیده باشیم و نشناخته‌باشیمش.

ما آدم‌های بامعرفتی هستیم که منتظریم او از دوردست‌ها بیاید و نجاتمان دهد. ما منتظرهای نشسته و حق‌به‌جانبی هستیم که مدام دلمان می‌سوزد از نبودنش، می‌گیرد از مظلومیتش، می‌لرزد از غربتش و هم‌چنان بر صندلی‌های خود تکیه‌زده‌ایم.

نیستیم. خیلی وقت است که نیستیم. نه در خیابان‌ها، نه در مغازه‌ها، نه در مسجد ها، نه در...


------------------------------------------

* شاید همین حوالی. کنار قفسه‌کتاب یا کنار گل‌های یاس یا حتی در کتاب‌های درسی...  شاید بتوانیم خودمان را پیدا کنیم...



** لب‌خند:) + زندگی:) 



+ در آغوش‍ ِ بازِ خ‍‌دا :)))))


زندگی ذاتش مثل گودزیلاست؛ عجیب، غیرقابل پیش بینی، گاهی وحشتناک، گاهی جالب، گاهی آرام.
چطور می شود گودزیلا ها را رام کرد؟ و چطور می شود افسار گودزیلا را به دست گرفت؟
این همان چیزیست که آدم ها را به حرکت وا می دارد...

:)
پیام های کوتاه
آرشیو مطالب
Designed By Erfan Customized by a Friend