طولانی نوشت روزانه طور=)

۱) بعد از امتحان تاریخ، نشسته بودم روی نیمکت مدرسه توی حیاط و داشتم کتاب می‌خواندم‌ نگار آمد و کنارم نشست. با هم بیگانه نبودیم. تا به حال هم شده بود که با هم درباره‌ی یک موضوع، خوب حرف زده‌باشیم. ولی خب بعد از گذشت یک سال از آن موقع‌ها، تقریبا به جز سلام و علیک معمول، ارتباط دیگری با هم نداشتیم. 

+ چی میخونی؟

کتاب را بستم تا روی جلدش را بخواند.

[کار باید تشکیلاتی باشد]

+ داستانه؟

- نه:)

+ موضوعش چیه؟

برایم جالب بود که هرکس روی جلد را می‌دید، اصلا به خط پایینش که ریز تر نوشته بود «تشکل و کار تشکیلاتی از دیدگاه مقام معظم رهبری» توجه نمی‌کرد:)

- اممم... خب در واقع گزیده‌ای از بیانات حضرت‍..... امم رهبره که در رابطه بار کار تشکیلاتیه...همون کار‌گروهی در واقع... (داشتم میگفتم حضرت آقا... وسط راه بقیه‌ی حرفم را خوردم... احساس کردم بگویم رهبر بهتر است. بحث سر همان بار معنایی متفاوت کلمات است که باید به فراخور شرایط، لفظ را تغییر بدهی.)

اول چشم‌هایش کمی گرد شد. بعد چشم‌هایش را ریز کرد و بعد با حالت تعجب آمیخته به حسِ «تا حالا بیکاری مث تو ندیده بودم!» اصوات نامفهومی تولید کرد. خب حق می‌دهم به او. فاز خانوادگی و دوستان و کلا همه‌چی‌مان، زمین تا آسمان تفاوتش بود... تفاوتش است...

۲) امروز محشر بود(: «منِ او» تمام شد. رفیقی که همه جا همراهم بود؛ سیزده به در(مدیونید فکر کنید که چه همه وقت خواندنش طول کشیده) دی: ، در جاده‌ی مشهد، در مدرسه، در مهمانی حتی... و امروز بالاخره تمام شد‌ دلم می‌خواهد هرکس که خوانده‌اش را پیدا کنم و یک دل سیر حرف بزنم. به نظرم بعد از خواندن کتاب‌های مفهومی، شنیدن برداشت ‌های دیگران شاید بتواند آدم را به نکات جدیدتر و هیجان انگیزتری برساند^_^ یک پست خوب و درست و حسابی می‌گذارم در این باره:)

۳) دوران امتحانات، بار درسی به نظرم خیلی کمتر می‌شود. وقت‌های آزادتر همیشه خطر تلف شدن دارند. ولی این دفعه، دلم نمی‌خواهد از دست بدهم فرصت ها را. حس میکنم باید گیر بیندازمشان و به حبس بکشمشان تا آن جوری‌ بگذرند که من ‌میخواهم(: 

۴) عجیب تشنه‌ام. به کتاب. ذوق و شوقی دارم از خواندشان که قبلا تجربه نکرده‌ام. شوقی که می‌دانم نیازم است و مرا به همان راهی می‌برد که باید. و این شد که یک تنه سرانه مطالعه کشور را کیلویی بردم بالا دی:

۵) «تنها ضرورتی که که گوسفندان احساس می‌کردند، آب و غذا بود.تا هنگامی که چوپان جوان بهترین چراگاه‌های آندلس را می‌شناخت، همواره دوستش می‌ماندند. حتی اگر همه‌ی روزها به هم شبیه و از ساعت‌های درازی تشکیل می‌شدند که زمان بین طلوع و غروب خورشید را پر می‌کردند. حتی اگر در زندگی کوتاهشان هرگز یک کتاب هم نخوانده بودند، و زبان آدم‌هایی را که درباره‌ی خبرهای تازه‌ی شهرها صحبت می‌کنند، نمی‌فهمیدند. به آب و غذاشان راضی بودند و همین کافی بود. به جای آن، سخاوتمندانه پشم، همراهی و هرازگاهی گوشتشان را به او تقدیم می‌کردند.»   {برگرفته از کتاب کیمیاگر نوشته‌ی پائولو کوئیلو ترجمه‌ی آرش حجازی} به نظرم در این کتاب، همه‌ چیز نماد است(همان‌طور که در مقدمه‌اش هم گفته شده) حتی‌ گوسفندان...!



* در آغوش حق(:

افرین بهت کتاب میخونی 
با همین کار از حد اقل 65 میلیون نفر جلو تری
 
نه دیگه اینقدرم آمار کتاب‌خونا کم نیست فکر کنم:)
وبلاگ روشا مجد دنبال کن کتابای خوبی معرفی می کنه
جدی؟
ممنون از معرفی

سلام

1) زیاد پیش میاد از این دست اتفاق‌ها و اولاً فرصتی ایجاد می‌کنه برای تعامل با آدم‌هایی که شبیه ما نیستن و این‌که در حصار خودمون و دوستای هم‌فکرمون و همه چیزای اینوری گیر نیفتیم؛ و ثانیاً 
چقدر ناراحت میشم وقتی می‌بینم کسی درباره چنین چیزی اینجوری نظر میده. اینجا اینکه اون کتاب بیانات کیه مسئله نیست، مسئله موضوعشه که مطالعه‌ش رو قابل احترام می‌کنه
(می‌فهمم که فضاش متفاوته. ایرادم به اون شخص نیست، به این رفتاره)

2)الحمدلله:) چه خوبه که فهمیدیش و میتونی درباره‌ش حرف بزنی! من این کتاب رو بارها خوندم ولی اینقدر به قول تو مفهومی بود که هنوز می‌ترسم یه چیزی درباره‌ش بگم لو بره نفهمیدمش!
اتفاقاً سال‌ها پیش یه بار در جلسه نقد همین کتاب هم شرکت کردم
و جالب بود که از جمعیت حاضر در جلسه، یک ششم‌شون هم کتاب رو نخونده بودن!

4) خیلی خوش‌حالم از این بابت. خیلی خوش‌حالم. حتی تا حدی که داره کم کم بهت حسودی‌م میشه که اینقدر تشنه‌ای:دی

5)کتاب‌های پائولوکوئیلو جذابن خیلی. و همین جذابیت وقتی اضافه میشه به اون‌چه که از خود پائولو کوئیلو می‌شناسم، منو می‌ترسونه.

+خدا رو شکر که کامنت‌هام رو دوست داری. ولی من خودت رو دوست دارم و همه پست‌های وب‌لاگت رو هم می‌خونم ولی در توانم نیست که برای همه پست‌ها نظر بذارم. البته از غمگین‌هاشون غمگین میشم و از شادهاشون شاد و اون‌جاهایی که لازمه دعا می‌کنم برای تو و عزیزانت.
و این‌که رسمی نباش با من. من شاید همش منبر برم برات:دی ولی اونقدرا فاصله سنی‌م باهات زیاد نیست. فقط به اندازه فرصت‌هاییه که از دست دادم. به اندازه همه خوبی‌هایی که از دست دادم.
و به خاطر همین مدام در تلاشم که از خدا بخوام تو و امثال تو رو با همه خوبی‌هاتون حفظ کنه:)

سلام:)

۱) آره از نظر ایجاد یه فرصت واسه تعامل خوبه:) البته این دوست من نگار، دیگه بعد از اون کلا لام تا کام باهام حرف نزد:)  میدونین این واکنش دوست من بیشتر به خاطر اینکه بهش گفتم بیانات رهبره بود. وگرنه شاید حتی ازم میپرسید که خب خوندن این کتاب چه نفعی به حال من داره و اینا:)

۲) منم احساس میکنم نکاتی توش نهفته بوده که من هنوز نفهمیدمشون... واسه همین دوست دارم با بقیه درموردش صحبت کنم تا به اون نکته ها برسم... به نظرم لازمه دوباره بخونمش ولی خب فعلا دادمش به یکی از دوستام:))) چقدر دوست دارم تو جلسه‌ی نقد کتاب‌های مختلف شرکت کنم... ولی خب شهر ما کوچیکه و اینجور چیزا نداره متاسفانه:(

۳) عه... تو کامنتتون سه رو جا انداختین دی:

۴) خب البته مقطعیه ... ولی این دفعه سعی میکنم با چنگ و دندون حفظش کنم:)))

۵) جذابیت کتاب‌هاشو دزک میکنم ولی خودشو نمیشناسم خیلی.... در نتیجه این ترس برام قابل درک نیست.... شاید لازم باشه بیشتر ازش بدونم:)

* چقدر این قسمت آخر کامنتتون منو یاد یکی از دوستان بلاگر انداخت:))) خب باید بگم یه کوچولو خجالت کشیدم چون بهتون گفته بودم کامنت‌هاتونو دوست دارم کما اینکه کامنت چیز خاصی نیست به خودی خودش و این نویسنده‌ی کامنته که میتونه حسش رو به مخاطبش منتقل کنه:) خیلی خیلی خوشحالم که اینقدر خوبید و قطعا همه‌ی اینایی که میگید، حس خوبی بهم میده:) و امیدوارم با خوندن وب من وقتتون تلف نشه خدایی نکرده...
 در این مورد که احتمالا منظورتون اینه گه فعل جمع به کار نبرم و اینا ... راستش واقعا سختمه و شما اصلا اینو رسمی بودن به حساب نیاریدش.... بذارید به عنوان یک نوع تربیت ه تو خانواده ما حاکمه و ب واقعا سختمه که حتی بعضی وقتا با کوچیکتر از خودم مفرد حرفبزنم چه برسه به بزرگتر:)))) ممنون که اینقدرررر خوبید و برام از این دعاهای خوب خوب میکنید:))))) :*
کتاب کلا خوبه ، حالا هر موضوعی میخواد باشه .. 


آره واقعا....
کتاب تو این دوره زمونه به نظرم بارزترین منبع آگاهیه:)
ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی
زندگی ذاتش مثل گودزیلاست؛ عجیب، غیرقابل پیش بینی، گاهی وحشتناک، گاهی جالب، گاهی آرام.
چطور می شود گودزیلا ها را رام کرد؟ و چطور می شود افسار گودزیلا را به دست گرفت؟
این همان چیزیست که آدم ها را به حرکت وا می دارد...

:)
پیام های کوتاه
آرشیو مطالب
Designed By Erfan Customized by a Friend