روان‌پریش.... + پ‌ن

استرس‌های عجیب و بی‌دلیل دست برداشته‌اند. هوا سرد شده‌است. آسمان هوس برف باریدن به سرش زده و انگار فقط منتظر اجازه‌ی خداست. حالم بهتر است‌. خواب از سرم پریده و من بیدارم. امتحان زبان فارسی به نظر ساده و البته ناجوانمرد می‌آید. 

و من فکر می‌کنم. به برفی که نمیدانم میبارد یانه. به امتحانی که نمیدانم اصلا عمرم قد می‌دهد که بدمش یا نه. به قهوه‌ای که نمی‌دانم دم خواهم کردش یا نه. به کتاب‌هایی که نمی‌دانم بالاخره خواهم خواند یا نه. به هدفی که نمی‌دانم به آن دست خواهم یافت یا نه.

قبلا هم برایتان گفته بودم از حس های عجیب و غریب ۱۷ سالگی؟ که نیمه شب حاضری جان بدهی پای کتاب‌هایت و حنی ناگهان عاشق کتاب‌های تستت می‌شوی و با ولع می‌روی سراغشان. یکهو دلت درد می‌گیرد، خواب به چشمانت می‌آید و شب تمام می‌شود. از این‌ها گفته بودم برایتان. در آن آرشیوی که حذف شد...

برفی نمی‌بارد ولی بدجور هوس آدم برفی کرده‌ام. شاید فردا بیدار شوم و آسمان باریده باشد. راستی «برف بارید.» چند جزئی است اصلا؟ قطعا دو جزئی...

راستی استرس‌های عجیب را گفته بودم دست برداشته‌اند؟ انگار برگشته‌اند دوباره. نمیفهممشان. مثل هوای تب کرده اتاق که مرا نمی‌فهمد. مثل ابرها....


--------------------

* اگر بخواهم میتوانم صفحه ها هذیان بنویسم. حالم خوب است ولی انگار چیزی تغییر کرده که من پیدایش نمی‌کنم...

++ بعدا نوشت: شما هم گاهی بدون دلیل استرس می‌گیرید؟

+ در آغوش حق:)

از اثرات بزرگ شدنه
که نمیدونی چه خبره
مدام حس کنی یک تغییری داره رو سرت هوار میشه
که نه نقطه ی تمام باشی و نه سه نقطه ادامه
که مثل دو نقطه معلق باشی
که اینقدر چیز های استرس زا جلو روت باشن که دیگه توشون غرق شی
مثل عطر فروشی که به بوی تند عطر عادت میکنه کم کم. و بعد یه مدت
وقتی یه عطری اون وسطا با بوی تندش سرشو درد میاره دیگه اینقدر براش عادت شدن بو ها که متوجه نمیشه سر دردش بخاطر چیه
ولی حواست باشه بین این سرگردونی ها
این خوشی های
این دل گرفتنگی ها
این معلق بودن ها
که همه شون به یه دقه بندن و ممکنه مدام جاهاشون باهم عوض شه
هدفتو گم نکنی
محکم دستشو بگیر
که نره
که گم نشه
که دجار عادت نشی
برنش پشت پلکت
و بخاطر همه این بالا و پایین ها رو با لبخند بتابون
:)
دو نقطه.... :)

همیشه وقتی که باید، هستین:) ممنون:)))

همین که نمیدونم، که مشخص نیست، که تازگیا دچار یه سری تغییرات دیگه ای هم شده فکرام، همه ی اینا یه حسی مثل استرس میده.... شور شیرین...:)

* ممنونم:)))))
کلییییی نوشتم برات ولی پرید
به همین سادگی :)
:((((
دلم میخواست میخوندمشون:(

به همین خوشمزگی:)
استرس بدون دلیل
دلشوره رو میگی

بله تقریبا:)
+ تا حالا به این فکر نکرده بودم که استرس و دلشوره ممکنه با هم فرق داشته باشن!
+ خوش‌اومدین
حس خوندن نداشتم:))قشنگ بود ولی!
اگه نخوندین از کجا فهمیدین قشنگ بوده؟


دلم تنگ شده برای مس های عجیب و غریب 17 سالگی ... کاش میشد باز 17 ساله میشدم....
:)))
ینی منم یه روزی میگذره از هفده سالگیم که یادش میوفتم و دلم براش تنگ میشه‌‌‌‌... 

+ ۱۷ سالگی عجیب ترین و قشنگ ترین سالم بوده تا الان:)
باز هم بنویس
روان پریش نویسی گاهی حال آدمو خوب میکنه... ولی خب شاید نه همیشه
:)
ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی
زندگی ذاتش مثل گودزیلاست؛ عجیب، غیرقابل پیش بینی، گاهی وحشتناک، گاهی جالب، گاهی آرام.
چطور می شود گودزیلا ها را رام کرد؟ و چطور می شود افسار گودزیلا را به دست گرفت؟
این همان چیزیست که آدم ها را به حرکت وا می دارد...

:)
پیام های کوتاه
آرشیو مطالب
Designed By Erfan Customized by a Friend