صبح به استاد پیام دادم که کلاس ساعت پنج و نیم را یادش نرود. همزمان در تلگرام به غرغرهای دوستم که از کم بودنمان گفته بود جواب دادم. میگفت «ضایع نیست چارتاییم فقط؟» و من گفتم «ضایع که نیست فقط خیلی خصوصی و گرونه دیگه». گوشی را روی میز گذاشتم و چشمهایم را بستم و با خودم فکر کردم اگر باز هم افاقه نکردی چه؟ با این همه هزینه؟ برگشتم به غار تنهایی*ام و دوباره درسخواندن را از سر گرفتم؛ تخمیرِ الکلی و لاکتیکاسید.
عصر ساعت پنج در حالیکه خوابآلوده بودم، فصل ۳ شیمی۲ را نصفه رها کردم و آماده شدم. در راه فکر کردم اگر استاد پیامم را ندیده باشد و کلاس را یادش رفته باشد به بچهها چه بگویم؟ و به خودم نهیب زدم که همیشه خالیترین و منفیترین نیمهی لیوان را میبینم و سعی کردم استرس بیخودی مواجه شدن با آقای عین را هم مهار کنم. از جلوی مغازههای کادویی رد شدم و چشمم به انبوه خرسهای عروسکی افتاد. با خودم فکر کردم اگر یک روز یاری داشته باشم و بخواهم با او ولنتاین را گرامی بدارم، ترجیح میدهم برایش کتاب بخرم و اینگونه ولنتاین را شخصیسازی کنم :)
زهرا و دریا زودتر از من رسیده بودند و آن یکی زهرا یک ربع دیر کرد. زهرا میگفت استاد شبیه آقای عین است. نمیدانم چطور میتوانست صورت سبزه و کشیده و صاف استاد را با صورت سفید و گرد و ریشدار(:/) آقای عین مقایسه کند.
استاد اول فامیلهایمان را پرسید و بعد هم میانگین ترازمان را. به تراز من گفت «عالی» و من در دلم گفتم «زرشک». هنوز زهرای دوم نرسیده بود که شروع کرد: «مجانب قائم».
تمام مدت کلاس، تکتکِ سلولهایم بلند و جاندار جیغ میکشیدند: «من از ریاضی متنفررررم» و من سعی میکردم نگذارم این صداهای ناامید کننده به بیرون درز کنند. استاد در هر سوالی که مطرح میکرد به من خیره میشد و منتظر بود جواب بدهم. من؟ بگذارید همینجا شرح بدهم که من اصولا زیاد حرف نمیزنم و این مسئله حتی سر کلاس هم صدق میکند. من حتی اگر به جواب درستی برسم و مطمئن هم باشم که درست است، ترجیح میدهم ساکت بمانم و هیچ حرفی نزنم. استاد هم از من -که بین بقیهی بچهها تراز بالاتری داشتم- انتظار زیادی داشت. حالا در کنار این خصلت شخصیتی این را هم در نظر بگیرید که منِ گریزان از کلاس و به طور کلی هر جمعی(:/) چقدر و چقدر در این درس ضعیفم و چقدر فشار روانی متحمل شدهام که آخرش راضی به کلاس رفتن شدهام. خب استادِ حسابی اگر بلد بودم که این همه هزینه و زمان صرف نمیکردم =|
کلاس تمام شد و در جواب سوال «کلاس چجوری بود؟»ِ بابا، به افقهای دور خیره شدم و گفتم: «باید مثل خر تست بزنم تازه شاید این ریاضی لعنتی درست شه». مامان و بابا بلندبلند خندیدند و من فقط به ریاضی فکر کردم؛ ریاضیِ پرچالشِ دوستنداشتنی.
رسیدم خانه. جزوه و کتاب تست ریاضیام را گذاشتم جلویم و خواندم. یک ساعت و اندی بی وقفه خواندم. آنقدرها هم بد نبود. کمکم حس کردم یخم باز شد. دیگر خبری از فریادهای بلندِ اعلام تنفر نبود. نهایتا گهگاهی صداهای خفهای به گوش میرسید. لبخند زدم و با خودم گفتم: «آن روز که تسلیم شوی، روز مرگ توست».
+ قابل تعمیم به زیر و بم زندگی :)
++ بشنویم :)
* غار تنهایی اسم پناهگاه امن من است. یک زیرزمینِ شبه سوییتِ دراز و باریکِ دوستداشتنی که آنجا درس میخوانم :) خودش یک پست جدا میطلبد :)
- پنجشنبه ۲۵ بهمن ۹۷