دل که به سمت تو متمایل شدهباشد، تو بدون هیچ مقدمه و صغری و کبری چیدنی، دستِ دست را هم میگیری.دستِ پا و چشم و گوش و زبان را هم میگیری. بعد حتی اگر آدم بخواهد خودش را پرت کند پایین، باز تو نمیگذاری. باز تو حواست هست. آنقدر هست که گاهی میترسم آنقدر در آغوشت فشارم دهی که دیگر تاب نیاورم و تمام شوم.
دل که به سمت تو متمایل شده باشد، کار تو شروع میشود. زمین و زمان را به هم میدوزی که آدم گمشدهاش را پیدا کند. کن فیکون میکنی به قول خودت. بعد هی هل میدهی آدم را، هی پنجرههای دلش را پاک میکنی، هی هوای دلش را تصفیه میکنی و آنقدر در کار خودت جدی هستی که آدم اشکش در میآید دیگر. حتی وقتی آدم ترمز میبُرَد و نزدیک است با مخ برود در دیوار، تو انگار فرشته نجات میشوی و ....
دل که به سمت تو متمایل شدهباشد، تو آخر معرفت میشوی؛ آخر مرام و لوطیگری. تو میشوی رفیق تنهاییها و هی آدم غر میزند و تو هی میشنوی و هی غر میزند و تو میشنوی. و آنقدر میشنوی که آدم سبک شود. بعد که خوب سبک شد، دست دلش را میگیری و آنقدر ناز و نوازشش میکنی و تحویلش میگیری که دیگر حتی اگر بخواهد هم نتواند غر بزند. نمیتواند غز بزند چون هر لحظه که دلش گرفته باشد میداند که باز تو هستی که گرههای کور دلش را یکی یکی باز کنی...
و تو... خودِ خودِ عشقی...
:)
- سه شنبه ۹ خرداد ۹۶