اولین

 

در اولین روز چالشی که تو پست قبل درموردش نوشتم، باید ده تا از چیزهایی رو بنویسم که واقعا من رو خوشحال میکنن. پس، میریم که داشته باشیم دی: البته شبهه ای که من الان برام به وجود اومده اینه که باید 10 تا از چیزایی رو بنویسم که اکثرا میتونن من رو خوشحال کنن یا اونایی رو بگم که در همین لحظه میتونن خوشحالم کنن. از اونجایی که به نتیجه قطعی نرسیدم، جفتشو در هم مینویسم دی:

 

1) خوردن کافئین جات: یادم نمیاد تا حالا لحظه ای بوده باشه که توش خوردن چای، قهوه، نسکافه، کاپوچینو و ...، نتونسته باشه خوشحالم کنه. همیشه از این چیزا لذت بردم؛ همیشه :)

2) نگاه کردن به آسمون: من عاشق ماهم. عاشق ابرهام. عاشق دیدن ابرها تو طلوع و غروبم. فکر کنم بتونم برای ساعتها به آسمون خیره شم و فکر کنم و همزمان، یه فنجون قهوه یا یه ماگ بزرگ چای بخورم دی:

3) خرید کردن: اممممم :)))))

4) کیک پختن: قلبم تیر میکشه وقتی به کیک پختن فکر میکنم. جدا مگه قاطی کردن آرد و تخم مرغ و روغن و شیر و سایر مواد مورد نیاز، چه چیز جادویی ای توش داره که اینطوری منو مجذوب خودش میکنه؟ :)

5) کتاب خریدن: کتاب خریدن حسابش از خرید کردن جداست. کتاب خریدن خودش یه فیلد جذاب جداست. اولش میخواستم یه گزینه جدا هم برای "گشت زدن تو کتابفروشی ها" در نظر بگیرم که ازش صرف نظر میکنم و همینجا جا میدمش :)

6) درست شدن هنزفریم: خب این یکی خیلی جانکاه و غم انگیزه :( چهار روزیه که هنزفریم که البته اسمش هوشنگه، گوشی سمت چپیش خراب شده و فقط تو یه زاویه ی خیلی خاص ازش صدا میاد و خب راستش خیلی ناراحت شدم. جز اینکه هوشنگ هدیه داداش و خانومشه، رفیقمه. جدای از همه اینا، دلم تنگه واسه اینکه صداها رو با هر دوتا گوشام بتونم بشنوم :(

7) بغل کردن مامان و بابا: هوم... راستی اولین روز مادری بود که کیلومترها با مامان فاصله داشتم و میدونید؟ سخت تر از حد انتظارم بود.

8) ویترای: این لعنتی جذاب از بعد کنکور امسال به زندگیم اضافه شده و درسته که گاهی حسابی خسته م میکنه اما همیشه حالمو جا آورده :)

9) هوای ابری: جالبه. اکثر آدمها با هوای ابری دلشون میگیره و اعصابشون به هم میریزه. ولی من اینطوریم که اگه صبح پاشم و ببینم هوا ابریه، با انرژی مضاعفی اون روز رو میگذرونم.

10) نوشتن: نه اینکه همیشه من رو خوشحال کنه؛ نه واقعا. اما اکثرا حالم رو بهبود میبخشه. شاید بیشتر یه متد درمانی باشه تا یه راهی برای خوشحال کردن خودم. نمیدونم. به هرحال میدونم که قدیمی ترین رفیق منه. رفیقی که از وقتی یاد گرفتم حروف چی ان و چه شکلی ان، تو حساس ترین تصمیمات و برهه های زندگیم، تنهام نذاشته :)

 

 

+ نوشتن این لیست خیلی سخت تر از اون چیزی بود که فکر میکردم. خب قضیه اینه که چیزای زیادی هستن که میتونن اینجا قرار بگیرن ولی شاید اونقدر که لازمه، همیشگی نباشن. قطعا خیلی چیزها هم هستن که الان یادم نیومدن. به هرحال، فکر کنم برای شروع بد نبود.

+ اولش که شروع کردم، قرار بود یه سری نکات روزمره هم بنویسم که الان حس نوشتنشون از بین رفته و خب قصد دارم وبلاگ رو به مقصد دیدن سریال جدیدی که اخیرا کشف کردم، ترک کنم. این اولین سریال خارجیه که دارم با اژدر میبینم و به طور کلی اولین سریال زبان اصلیه که دارم میبینم دی: خب خیلی لذتبخش و مهیجه. بعدا ازش مینویسم :)

وبلاگ ذهنی

اخیرا احساس نیاز به نوشتن میکنم. احساس نیاز داشتن با صرفا علاقمند و مشتاق بودن فرق میکنه. وقتی نیاز داری، نبودش اذیتت میکنه. سعی میکنی از چیزای دیگه بزنی تا بهتر و بیشتر و سریعتر به اون چیزی که بهش نیاز داری برسی. مجبوری که برسی وگرنه احساس نیازت له میکنتت. آره. مبتلا شدم بهش. از بد حادثه نه نویسنده‌م نه حتی نوشتن خوبی دارم. نوشتن توی دفتر شخصی و یادداشتهای شخصی، احساس نیازمو ارضا نمیکنه. این میشه که اژدر رو میذارم جلوم و اجازه میدم انگشتام روی کیبورد جذابش با استیکرای رنگی رنگیِ جغدیش سُر بخورن. خوشحالم که هست.

داشتم میگفتم؛ از ابتلا و شاید احساس عذاب از نوشتن زیاد اینجا. اصلا الان که فکر میکنم همین احساس نیاز به نوشتن و تایپ کردن و سرخوردن انگشتا رو کیبورد بود که باعث شد خودمو بندازم تو دردسر گروه تایپ جزوه ها. یعنی بقیه فقط یه هفته درگیر جزوه نویسی کلاسی‌ان ولی من کنار دو نفر دیگه، از اول تا آخر ترم درگیریم. اونا رو نمیدونم ولی من خوشحالم از این دردسر جدید.

جدیدا متوجه شدم که یه وبلاگ دارم توی ذهنم. لحظه‌هامو مینویسم توش. متوجه شدم که لحظه هایی که تو وبلاگ ذهنیم مینویسم یادم میمونه و لحظه هایی که اون تو ثبتشون نمیکنم، میرن به زباله‌دان مغزم. عجیبه ولی واقعیه. عجیب‌ترش اینه که اون تو خیلی جذاب‌تر مینویسم. جمله های وبلاگ نامرئیم کوتاهن و جذاب. کلمات پشت هم میشینن و تصویر و احساس و تجربه رو به نوشتار تبدیل میکنن. آخ... شایدم به جای کاردرمانی باید گفتار درمانی میخوندم که بیشتر فرو برم تو دنیای کلمه و آوا و جمله و فلان و بیسار. آخ... گفتم کاردرمانی؟ نمیدونید چه دنیاییه. یادمه وقتی با یه خانوم کاردرمانگر تو شهر خودمون حرف زدم و پرسیدم اصلا چیه این رشته؟ یه کم فکر کرد و گفت "زندگیه. خود زندگیه". اون موقع فکر کردم حرفش اغراق یا تعارف یا صرفا یه تعریف از روی محبته. الان میبینم که بی‌تعارف، زندگیه. چون که کلا با زندگی طرفه و پر فلسفه‌ست. تا قبل این، فکر نمیکردم یه رشته ای وجود داشته باشه که نیاز من به فلسفه، روانشناسی، زیست شناسی، جامعه شناسی، عمق، بازی با کلمات و جریانات معمایی-جنایی رو یه جا برطرف کنه.

پرت نشم از اصل حرف. داشتم از ثبت لحظه ها و نوشتن و میگفتم. مصادیق بارزش همون مسیرای شریعتی و میرداماد تا خوابگاهن؛ یا اونجایی که تلفن رو قطع کردم و دلتنگی آوار شد رو دلم یا اونجایی که نشستیم تو نمازخونه مترو تجریش و لواشک و ترشک خوردیم یا اونجایی که با زینب بحثم شد یا اونجایی که بعد از کوتاه کردن جلوی موهام، واسه اولین بار خودمو تو آینه دیدم یا اونجایی که زیر پتو داشتم کلهر گوش میدادم و ... .

خب حالا تهش که چی؟ تهش اینکه نوشتنامو بغل میکنم و میندازم این تو. گشتم و یه سری بهونه جدید پیدا کردم برای بیشتر نوشتن. یکیش پروژه سی روزه ایه که با وبلاگ مهناز جذبش شدم (این عکس  رو ببینید). بهونه دیگه‌م هم اینه که تصمیم گرفتم از فیلما و کتابایی که میبینم و میخونم، بنویسم. البته قبلا یه بار این تصمیم رو گرفته بودم و منصرف شدم به خاطر اینکه گفتم نه نقد حرفه ای بلدم، نه احتمالا به درد کسی میخوره. ولی خب الان که تصمیم گرفتم استارتشو بزنم، بیشتر به خاطر خودم این کارو میکنم و اینکه بعدا یادم بیاد که چه چیزایی دیدم و خوندم و نظرم درموردشون چی بوده و چه حسی تو اون برهه بهم دادن و همین.

...

اومدم از ذوقم واسه ترم جدید بنویسم. یعنی صفحه وبلاگ رو با این نیت باز کردم. اما الان دستام دارن رو کیبرد سر میخورن و تصمیم گرفتن یه پست آبلیمویی بنویسن. حالا این بار قضیه چیه؟ قضیه برای من خیلی آزاردهنده ست. اونقدر که قصد دارم سه شنبه که خانوم شین میاد خوابگاه، برم پیشش و باهاش حرف بزنم. حرف زدن که نه، احتمالا همون اولش میزنم زیر گریه و چون نمیتونم وسط گریه حرف بزنم، به نتیجه خاصی نمیرسم. ولی حداقلش اینه که یه بار یه جفت گوش پیدا کردم که وسط دیوارای پر دلتنگی خوابگاه، گریه هامو میشنوه و شاید کمی بتونه باهام حرف بزنه.

قضیه برای من خیلی آزاردهنده ست. من عمیقا احساس بی معرفتی میکنم. حس میکنم آدم خودخواهیم. آدم قدرنشناسی ام. آدم فراموشکاری ام. آدمی ام که با تصمیمی که بیش از 5 ماه پیش گرفتم، دل عزیزترینمو شکوندم. آدمی ام که به خاطر منفعت و صلاح خودم، فقط ظاهر تعارف های الکیشو دیدم و باطن و خواسته قلبیشو ندیدم. با اینکه ازش آگاه بودم اما نادیده گرفتمش(البته باید اعتراف کنم که اون موقع نمیدونستم این تصمیمم اینقدر براش ناراحت کننده ست. یعنی میدونستم ناراحتمیشه ولی تا اینقدرشو واقعا انتظار نداشتم). عمیقا احساس بی معرفتی و خودخواهی میکنم؛ از عمق تمام سلولهای بدنم و سیاهچاله های ذهنیم.

هوف... شاید بعدا بیشتر نوشتم...

کفایت، شهامت، رضایت و دیگران

حساب کردم و دیدم که بیشتر از هفت ماه از 20 سالگی رو پر کردم. کمتر از دوماه تا شروع 99 مونده و کمتر از 5 ماه تا شروع سومین دهه زندگی. خب به نظرم همین سه جمله کافیه تا آدم خودشو بچلونه و حسابی حواسشو جمع کنه. منم الان دارم خودمو جمع و جور میکنم. دارم سعی میکنم یه برنامه جامع و چک لیست بسازم از چیزایی که حتما باید تا قبل دهه سوم کسب کنم، انجام بدم، کنار بذارم، تجربه کنم، بخونم، ببینم، بشنوم و ... . این خیلی هیجان انگیزه. گاهی فکر میکنم که عجب سن باحالیه. بهترین موقع ممکنه برای همه چی. شاید دستم تو خیلی چیزا بسته باشه ولی تو خیلی چیزای دیگه بازه. حقیقتا، عاشق الانم. 20 سالگی رو تا الان که گذشته دوست داشتم؛ خیلی بیشتر از 18 و حتی 19 سالگی.

دارم سعی میکنم. البته که کافی نیست. کافی نیستم. احساس کافی نبودن، احساس آزاردهنده ایه. قابل کتمان نیست ولی قابل رفعه. من دارم برنامه هام رو بر این مبنا میچینم که خیلی زود کافی باشم. خب قاعدتا کافی بودن چیزیه که میتونه از زمانی تا زمان دیگه و از مکانی تا مکان دیگه تغییر کنه ولی میشه براش یه چارچوب کلی در نظر گرفت و بهش رسید.

دلم میخواد بیشتر از هرموقع دیگه ای برای این روزام کلید واژه تعیین کنم و بهشون پایبند باشم. دلم میخواد که کمی پامو فراتر بذارم از حد خودم. میدونم که این موثره ولی در عین حال من رو میترسونه. یه قدم هایی در راستای فراتر از حد خودم بودن، برداشتم که البته ناموفق بودن. اینکه هنوز ادامه ندادمش یه دلیلش اینه که نمیدونم چطوری باید ادامه ش بدم، یه دلیل دیگه ش اینه که کمی ترس و خجالت دارم (:|) و دلیل بعدیش هم اینه که باید یه کم تحقیق کنم در موردش. به هر حال، اینم یه بخشی ار فرایند کافی بودن و پروژه آمادگی برای دهه سومه. (*)

خیلی دردناکه ولی وقتی به موانع رسیدن به چیزایی که دوست دارم فکر میکنم، به چیزای دردناکی میرسم. البته هم دردناکن و هم شرم آور. شاید باورتون نشه اگه بگم مهمترین موانع من برای جاری و پویا بودنم، خواب و فضای مجازی هستن :| دارم فکر میکنم چی میشه که یه آدم با این همه دبدبه و کبکبه اسیر یه همچین چیزای مزخرفی میشه. به طور کلی هم هیچ ایده خاصی برای کنترل کردنشون ندارم. یعنی راه های متفاوتی رو تا الان امتحان کردم که هیچ کدوم به قدر کافی موثر نبودن. نمیدونم. شاید به اندازه کافی مطمئن و مُصر نیستم. کافی نیستم...

 

* اینم قضیه جالبی داشت. از دانشکده کوبیدیم و با اتوبوس صورتیای همت- شریعتی رفتیم دانشگاه. شکر خدا مثل دفعه قبل گم نشدم و کلی سر منصوره منت گذاشتم که دیدی سالم رسوندمت به مقصد؟ کلی فکر کردیم که الان تا بریم تو، حلوا حلوامون میکنن و میذارن رو سرشون و میگن به به بچه های توانبخشی، چرا زودتر نیومدین؟ به قول منصوره از 7 طبقه کتابخونه مرکزی، طبقه هشتمش رو پیدا کردیم. کلی گیج بازی درآوردیم. با ویو کتابخونه مرکزی عکس گرفتیم و تو اون لحظات تمام کارکنان کتابخونه از اون نقطه رد شدن و بهمون خندیدن. خانوم ب رو پیدا کردیم و در نهایت کوبید تو صورتمون که "اولویتمون با تهرانیاست متاسفانه". آخه لعنتی ما خیلی پیگیریم که از توانبخشی پاشدیم اومدیم اینجا. آخه لعنتی بعد آخرین امتحانمون میتونستیم به جای این کارا بریم یه ذرت بزنیم حداقلش. آخه لعنتی امون میدادی. حداقل محض دلخوشی اسممونو مینوشتی یه جایی. هیچی دیگه. منصوره دستمو گرفت نذاشت کلتمو دربیارم و یه تیر تو زانوش خالی کنم. ولی خب... عوضش با ویو کتابخونه مرکزی عکس گرفتیم. عیب نداره :|

 

** نزدیک به یه هفته ست که امتحانا تموم شدن. امتحانای استاد شین سخت بودن. اینکه میگم سخت بودن یعن اینکه تو سوالاش سناریو آورده بود. یعنی اینکه گفته بود مراجع میاد اون شکلی و این شکلی و حالا تو چیکار میکنی باهاش؟ دو تا درس با استاد شین داشتیم. جفتشو انداختیم تو یه روز. شنبه بود. گمونم میشد 28 دی. روز قبلش که 27 بوده باشه، یه اتفاق وحشتناک افتاد. وحشتناک که میگم یعنی اینکه به جز بتول که رفت بیمارستان و هانیه که خونه بود، بقیه شیش نفرمون میترسیدیم رو تختامون بخوابیم. تشکا رو پهن کردیم وسط اتاق و خوابیدیم. تا چند روز گریه میکردیم و نمیتونستیم بغضامونو کنترل کنیم از شدت غم و شوکه شدنمون. مسئولای خوابگاه هر 3-4 ساعت یه بار میومدن بهمون سر میزدن که مبادا حالمون بد باشه. یادمه قبل اون دوتا امتحان استاد شین اومدم تو اتاق و نیم ساعتی زار زار گریه کردم. حمیده و زهرا بغلم کردن. رفتم سر امتحان. اونقدر احساس خراب کردن میکردم که فکر میکردم میفتم یا نهایتا با 10-12 پاس میشم. نمره هاش اومده. در کمال تعجب یکی رو 18.5 و اون یکی رو 19.5 شدم. در حالیکه اکثر بچه ها نمره هاشون تو رنج 13 تا 17 بوده. خوشحالم؟ آره... این یعنی یه روزنه امید که "از پسش برمیام... تو تلخ  ترین حال...". حالا حس میکنم معدلم این ترم خوب میشه. هرچند که هنوز سه تا از نمره هامون نیومده. نمره هایی که یکیش مخصوصا، خیلی جالب نخواهد بود. حتی یکیش رو براش عمیقا نگرانم. فقط در وصف استادش شنیدم که نمیندازه و همین کافیه برام :| اما تا قبل این باورم نمیشد که اساتیدی هستن که با گذشت 3-4 هفته از امتحانا، هنوز نمره ها رو نمیزنن. دارم میبینم و حالا باورم شده. بعد چطوری از ما انتظار دارن که درس بخونیم وقتی خودشون یه امتحان تستی رو بعد سه هفته هنوز تصحیح نکردن؟ :|

 

*** دیگه چی میخواستم بگم؟ واسه ترم بعد ذوق دارم. هرچند که واقعا ترم ترسناکیه. 5 واحد آناتومی داریم. سه ساعت متوالی شنبه ها و 4 ساعت متوالی دیگه، دوشنبه ها. هر رزو هفته از ساعت 8 صبح کلاس دارم. اینش از همه دردناک تره. اینش یعنی هر روز تا پای انصراف و ترک تحصیل و خودکشی رفتن و برگشتن :| بس که تو خوابگاه ساعت 7 و نیم بیدار شدن سخته :( یه دردناکی دیگه ترم بعد هم اینه که با استاد شین نداریم. نمیدونین این بشر چقدر جذابه و چقدر استادی برازنده شه... هوف...

 

همینا... خیلی چیزا دلم میخواد بگم. منتها بالغ بر سه روزه که دارم این پستو مینویسم. حقیقتا خسته شدم. حوصله ندارم دوباره منتشرش نکنم و صبر کنم تا همه چی رو مرتب و منظم و درست و فکر شده بنویسم. دلم میخواد زودتر بذارمش. شما حرف بزنین. باهم حرف بزنیم. دلم تنگ شده براتون... :)

و قسم به خونه!

الان اگرچه در دیدگاه عموم یک‌شنبه‌ست ولی برای من حکم عصر چهارشنبه رو داره؛ از اون جهت که خونه‌ام. پنج‌شنبه که رسیدم، سالگرد مادرجان بود. بعدِ اون، لش کردم تو خونه. می‌شینیم رو مبلای نارنجی، با مامان و بابا چای و شکلات میخوریم و با خودم فکر میکنم هفته پیش، بودن تو این شرایط مکانی آرزوم بود. دقیقا یک هفته و یک روز پیش که از قضا شب یلدا بود، یه ساعتی رو پشت بوم عکسای مامان و بابامو نگاه کردم و قدم زدم و گریه کردم و از آلودگی و گریه نفسم تنگ شده بود و به خس‌خس افتاده بودم.

هفته آخر کلاسهامون اونقدری فشرده و سخت بود که حس میکنم سالها باید بابتش استراحت کنم. سه شنبه امتحان سنگین روانشناسی داشتم و چهارشنبه هم امتحان تئوری تربیت۱ و ارائه آناتومی. حقیقتا هنوز نمی‌فهمم چه فعل و انفعالاتی تو ذهنم رخ داد که ارائه آناتومی قبول کردم. به هرحال، ترم یک رو با چهار ارائه بستم و از خدا خواستم که اگه دوباره قصد داشتم چنین عنان از کف بدم، خودش نازل شه و ببلعتم. هرچند که باعث شد اعتماد به نفسم تو ارائه دادن افزایش پیدا کنه. فکر کنید همین آخرین ارائه رو با کمترین حد تسلط پیش بردم و استاد تهش در وصف گفته‌های من گفت «یه ارائه استاندارد و خوب» :|. این یعنی من هرچی هم گند بزنم تو ارائه‌هام، بازم راضی‌کننده‌ست دی: 

ولی همین چهار روزی که خونه بودم اونقدر تند و سریع گذشته که حس میکنم یه پلک بزنم یهو هفته دیگه شده و باید برگردم. دیگه از امروز باید یه برنامه‌ریزی درست و حسابی بکنم که هم به کارها و دید و بازدیدهام برسم و هم درسها. البته که یه خبرایی داره میرسه که دانشگاه قصد داره به خاطر تعطیلی‌های زیاد این ترم، امتحانات رو یه هفته عقب بندازه. البته‌تر که این تغییری برای من ایجاد نمیکنه و من به هرحال باید هجدهم دی تهران باشم. 

آره خلاصه. به نظرم یکی از مزایای این دور بودن از خانواده، اینه که آدم بیشتر قدرشونو میدونه. صدای خنده‌هاشون بیشتر خوشحالش میکنه‌. کمک کردن بهشون حالشو خیلی جا میاره. اصلا چی قشنگتر از دیدن خنده‌های مامان و بابات و شنیدن صداشون؟ :)

 

+ خودت باش دختر رو خوندین؟ من یه فصلشو خوندم و دلم میخواست از پنجره قطار پرتش کنم تو بیابون :| اصلا خوشم نیومد. شما نظرتون چی بود؟

++ بازم قرمه سبزی مامان پر تو رگامه دی:

 

go on

دیروز یه دختر تنها بودم که توی بزرگراه گمشده بود. تقریبا یک ساعتی رو تنها و آشفته کنار بزرگراه راه میرفتم؛ با بیشترین سرعتی که یه آدم میتونه راه بره. از یه جایی به بعد که دیگه حس میکردم نمیتونم بیشتر از اون تحل کنم، شروع کردم به حرف زدن با خودم. از اونجایی که تازگی ها زیاد فیلم میبینم، داشتم انگلیسی با خودم حرف میزدم و مثل یک قهرمان، به خودم امید میدادم. لحظه های عجیبی بودن. من، دختری که تا حالا تحت حمایت کامل مامان و باباش بوده و هیچ وقت بدون شناخت مسیری رو نرفته، بدون گوشی و بدون پول نقد، گیر کرده بودم جایی که هیچ کس جز خودم رو نداشتم. میدونی؟ حسش شبیه به قیامت بود؛ اونجایی که هیچ کس جز خودت و خدا نمیتونه کمکت کنه. راه رو بلد نبودم. اشتباهی از اتوبوس پیاده شده بودم. کلاس داشتم و دیرم شده بود. کنار بزرگراه هیچ کسی نبود که ازش کمک بخوام. پول نقدی نداشتم که بتونم تاکسی بگیرم. گوشی هم نداشتم که بتونم پول تاکسی رو آنلاین پرداخت کنم. اولین باری بود که این حس رو تجربه میکردم که "جز رفتن و ادامه دادن، هیچ چاره دیگه ای ندارم".

خب، خیلی حس جالبیه. وقتی هیچ چاره ای جز ادامه دادن نداشته باشی، دیگه هیچ خستگی یا بی حوصلگی رو حس نمیکنی. انگار که بدنت مال خودت نیست. هیچ چیز تحت فرمان خودت نیست و فقط با بیشترین سرعت و دقتی که ازت برمیاد، شروع به رفتن میکنی. از هیچ کسی انتظار هیچ کمکی نداری و میدونی تنها کسی که میتونه نجاتت بدی، فقط و فقط خودتی. دارم فکر میکنم که یه همچین حسی رو خیلی وقتها تو زندگیم نیاز داشتم و نبوده. دارم فکر میکنم که هر کدوم از آدمها قدرتمندتر از اون چیزی هستن که فکر میکنن. شاید موقعیت هایی هستن که من وقتی بهشون فکر میکنم میبینم که عمرا بتونم توی اون موقعیت ها خودم رو کنترل کنم. اما وقتی توشون قرار میگیرم، میبینم که میشه؛ چون مجبوری و تنها. اینطوریه که میگن قدرت انسان بیشتر از اون چیزیه که خودش فکر میکنه؛ همیشه.

الان دارم سعی میکنم قضیه رو تعمیم بدم. خیلی متفاوته با خیلی چیزهای دیگه اما الهام بخشه. میتونم به عنوان یک الگوی کلی یه گوشه ذهنم داشته باشمش؛ به عنوان نتیجه ی جشن یلدای 98 دانشگاه و عواقب بعدیش که شاید یه روزی براتون از سیر تا پیاز ماجرا رو تعریف کردم :)

مِهرافشون

+ این سیصدمین پستیه که دارم تو این وبلاگ میذارم. اما صد و هشتاد و دومین پستیه که منتشر شده و شما میبینین.

++ توی این دو روز اخیر، تایم زیادی رو توی مترو گذروندم. هوس کردم جورابای لنگه به لنگه ی هندونه ای بخرم اما خودم رو کنترل کردم. حقیقتا الان میفهمم که پول خرج کردن چقدر ساده س. تا به خودت میای میبینی ماهانه دریافتیت رو تموم کردی و داری به  پس اندازهات دستبرد میزنی. باورش برام سخته اما هنوز بعد از سه ماه نتونستم دخل و خرجم رو کنترل کنم :|

+++ داشتم از مترو میگفتم. مترو شیرینه؛ البته به طور کلی. گاهی وقتها شلوغیش حال آدمو به هم میزنه. آدمهایی که تو مترو میخونن و دف و دایره میزنن رو خیلی دوست دارم. مخصوا اونی که دیروز میخوند "قطار اومد ولی یارُم نیومد". داشتم لبخند میزدم؛ با تک تک سلولهام. مترو جای لبخند زدنه؛ به آدمهایی که نمیشناسیشون و نمیشناسنت. امروز برای اولین بار تو مترو، هنزفری تو گوشم بود. فقط تصویر دستفروشها رو داشتم و به جای صداشون، چارتار میشنیدم. توی کوله پشتیم دوتا رز قرمز داشتم. البته که از لحاظ  روحی به یه دسته گل نرگس هم نیاز داشتم. پیروِ همون بحث کنترل دخل و خرج، به جای شریعتی، میرداماد پیاده شدم تا چشمم به نرگسهای قبراق نیفته. خب از بوی عود و دیدن پاردایس هم محروم شدم قاعدتا. عوضش از مسیری رفتم که تا حالا پیاده تجربه ش نکرده بودم. هیچ میدونید تا امروز صبح هیچ وقت تو خیابون هنزفری تو گوشم نبوده؟ همیشه فوبیا داشتم. امروز به همه آدمهای اون مسیر لبخند زدم. اونا چیزی نمیفهمیدن؛ ولی من داشتم زیر نم نم یواشِ بارون و درحالیکه پلی لیست مورد علاقه م برام پخش میشد و سرما زیر پوستم میدویید، بهترین حال ممکن رو تجربه میکردم.

 

++++ بدیش اونجاست که تا موقع فرجه ها نمیتونم برم خونه. فرجه ها قرار بود دو هفته باشن ولی به خاطر یکی دوتا از درسا که تایم استادها با تایم ما جور نمیشه برای جبرانی گذاشتن، احتمالا مجبوریم تا 11 دی کلاس بریم. خب این خیلی بده. چون من حساب کرده بودم که یه هفته از فرجه هامو برم خونه و یه هفته شو همین جا بمونم و درسامو بخونم.

 

+++++ امروز تو کارگاه مقاله نویسی دانشکده شرکت کردم. اولین جلسه بود و دوست داشتنی. هرچند که تو ترم یک عملا نمیشه کار خاصی انجام داد اما حداقلش اینه که یه سری نرم افزار رو میتونم یاد بگیرم و پیش زمینه پیدا کنم. میتونم گرم کنم و ترمهای بالاتر، حرفه ای واردش بشم. این فیلدیه که همیشه تصورم از دانشجویی باهاش گره خورده بود. خوشحالم که اولین قدم رو برداشتم :)

 

++++++ چند روزیه که کتاب خونیم به طرز فجیعی کم شده. ابته عوضش  فیلم دیدم :| هنوز هنرِ "به همه کارها رسیدن" رو کسب نکردم. یه روز یه عالمه درس میخونم و هیچ کار دیگه ای نمیکنم. یه روز دیگه فقط فیلم میبینم و کتاب میخونم. یه روز فقط میخوابم. یه روز دیگه هیچ کار خاصی نمیکنم و به طرز عجیبی هم خسته میشم. خلاصه هنوز به اون چیزی که میخوام نرسیدم اما نسبت به اوایل خوابگاهی شدنم، هدفمندتر و منسجم ترم. خوشحالم و در مسیرِ خودشکوفایی :)

 

+++++++ البته که، اینا هیچ کدوم دلیل نمیشه که شبها قبل از خواب، بالشتم خیس نشه و چشمام ابری... میدونید؟ از در و دیوار اینجا دلتنگی میباره؛ حتی اگه نبینیش و بهش توجهی نکنی، خودشو میندازه تو گلو و چشمات.

 

++++++++ حس میکنم که پاییز رو به اندازه کافی قدم نزدم. پس برنامه باید پر قدم زدن باشه. احتمالا دوشنبه بعد از کلاس نفهمیدنی و خواب آور "استخوان شناسی" تایم خوبی باشه. البته که امیدوارم با دیدن نمره های امتحان برنامه م به هم نخوره :| اینجا ماجرای اولین امتحان دانشگاهیم رو تعریف نکردم نه؟ یه گندی زدم که هنوز جرئت نکردم واسه مامان و بابام تعریفش کنم دی:

 

+++++++++ چهارشنبه ها تو اتاق، روز فیلمه :) منم مسئول فیلم اتاقم. هری پاتر رو شروع کردیم دی: گرچه که من قبلا جسته و گریخته دیده بودمش ولی نیاز داشتم کامل ببینمش. هری پاتر من رو میبره به روزای خوب نوجوونی. اون روزا که منتظر پیدا کردن یه نقشه گنج بودم یا یه موجود خیالی که بیاد دستمو بگیره و ببره به یه دنیای خیالی. هرچی فکر میکنم، میبینم که من اکثر اون دوران رو تو تصوراتم سیر میکردم فقط دی: حتی همین الان هم عاشق بخش کتابهای نوجوان و کودک ترنجستانم. منتظرم یه کار خوب و خفن ازم سر بزنه تا برای خودم به عنوان جایزه کتاب "راهنمای عملی دزد دریایی شدن" رو بخرم دی:

 

++++++++++ شما درمورد تفکر نقادانه چیزی میدونین؟ کتاب مرتبطی میشناسین که معرفی کنین؟

 

+++++++++++  تا کی ادامه بدم؟ دی:

 

++++++++++++ ادامه ندم بهتره دی:

تعلق

نگاه من به آسمان است. بلندی و دوری اش همیشه مرا مجذوب کرده. گاهی آنقدر خیره اش مانده ام که حواسم از جلوی پایم پرت شده. من همه جای زندگی ام به آسمان خیره بوده ام. گوش داده ام و خوانده ام و رهیده ام و رفته ام و استاده ام و گشته ام و نگاهم به آسمان بوده. گاهی روزها ندیدمش. زندگی آن را از نگاهم ربوده ولی من فهمیده ام آسمان یک جایی درست در عمق قلبم جاریست. زیر باران هایش گریسته و خندیده ام و آرزوهای بسیار کرده ام. ستاره هایش را چسبانده ام به چشمانم تا با نورشان کور شوم. ماهش را چشیده ام. خورشیدش را نفس کشیده ام. ابرهایش را در گلویم نگه داشته ام. پرنده های آرادش  را در فکرم گیر انداخته ام. من با آسمان رنگارنگ خدا زندگی کرده ام. روزها از شنیدنش ذوق کرده ام.

گاهی فکر میکنم اگر آسمان به زمین بیاید چه؟ باید از خوشی بمیرم یا از غم؟ به هم میریزد. من به آسمان دور عادت کرده ام. همیشه روی زمین مانده ام و به محبوب دورم خیره شده ام. محبوب که نزدیک شود، میسوزاند. من از سوختن ترسیده ام. پایم را روی زمین محکم و محکمتر کرده ام که مبادا بلرزم. هیچ گاه به فکر انحلال نبوده ام. سهم من از بلندِ رنگارنگ فقط نگاه بوده. نخواسته ام جرئی از آن باشم. هر چه هم عاشق، متعلق به زمین بوده ام. از رهایی فرار کرده ام. من همه راه را خیره بودم و ساکن. عاشقی و سکون؟ خیال میکردم جمع این دو کنار هم ممکن است. اشرف مخلوقات بودن را این پنداشته بودم که قادرم از قوانین عاالم تخطی کنم. سالها طول کشیده تا دور روزگار مرا آگاه کرده است.

حالا منم و تو. بلندی و دور. یک گام برای رسیدن کافی نیست. گامها برداشته ام و کاسه ام بی هیچ مزدی، خالیست. سختی؟ کلمه ی کوچکی ست. اعتراف میکنم که نگاه کردنت هیچ کار سختی نبوده. رسیدن یک جور رفتنِ دیگر میخواهد. یک جوری که هنوز بلدش نشده ام. من مانده ام و خیال. نفهمیدن و نداستن راه ساده تری بود. حالا انگار وقت آزاد کردن پرنده های گرفتار در فکر و ابرهای گلوله شده در گلوست. خیره ات مانده ام و حیرانی از صفات بارز این روزهایم شده. آسمان، دستت را دراز کن. یک زمینیِ مضطر، گرفتار توست.

 

 

چونی بی من؟

 

هشدار: پست حاوی مقادیر خطرناکی از هذیان میباشد. فلذا علیکم بالفرار

 

 

 

چاوشی تو گوشمه. بعد از مدتها نمیدونم چی شد که یهو باهاش دوست شدم. دارم فکر میکنم چطور کلمات رو نظم بدم که این دفعه پاک نکنمشون. ایده ای ندارم. خوشحالم که کیبورد جلومه و حروف. خوشحالم ولی خوشحالی به تنهایی فایده نداره. باید توان کنار هم چیدن داشته باشم. فعلا ندارم. سخته چیزی رو بخوای و نتونی. هوم؟ نکنه اونی که گفته "خواستن توانستنه" فقط خواسته ناامیدمون نکنه؟ احتمالا. چونکه خواستن و نتونستن حالت دردناکیه. توی نوشتن گیر میکنم. کلمات و جملات پشت سرهم نمیان. مجبورم توقف کنم و بهشون فکر کنم. این یعنی الان وقتی نیست که بتونم چیز درخوری بنویسم.

باید از اژدر، جعبه جادو، مشوش، لعنتی جذاب،، فهمیدگی، شاعر مخفی، خفگی، سبزه، شپش و خیلی چیزهای دیگه براتون بگم. فعلا کلمات کلیدیشون رو داشته باشید تا بعد. البته تجربه ثابت کرده که من هیچ وقت اون چیزایی که کلمه کلیدیشو تو پستام گفتم، تعریف نکردم. خب حقیقتا برای کسی هم مهم نیست. نهایتا منم که بار کلمات رو روی دوشم تحمل میکنم و حتی وبلاگم نمیتونه این بار رو از روی دوشم برداره. برای خودمم مهم نیست.

آره. پریشونم. دوش آب سردم درستش نکرده. شاید باید پناه ببرم به گزینه آخر؛ گزینه همیشگی. دارم یکی یکی امتحان میکنم تا ببینم دستِ آخر کدوم یکی از راه هایی که بلدم جواب میده. فعلا هیچ کدوم نه تنها جواب نداده بلکه خراب ترشم کرده. نمیدونم شاید ادامه ندم بهتر باشه. شاید خوابیدن و سپردن بقیه ماجرا به 6 صبح فردا و فنجون قهوه بهتر باشه. البته بذارین یه چیزی رو اینجا تعریف کنم و اونم اینه که تو خوابگاه صبح زود بیدار شدن عملا معنای خاصی نداره. دلیلشم اینه که همه خوابن و تو باید یه جوری رفتار کنی که اونا بیدار نشن. در نتیجه نور کافی نداریم، سر و صدا هم نباید تولید کنیم. نتیجتا ترجیح میدیم که همرنگ با بقیه باشیم و تا جایی که به کلاسامون لطمه خاصی نمیزنه، بخوابیم :| خب من الان دقیقا همونیم که چاوشی میخونه: "مریض حالیم خوش نیست. نه خواب راحتی دارم. نه مایلم به بیداری" !

 

 

+ کاش میبودی تا برات حرف بزنم. شایدم برات مینوشتم. نمیدونم... وقتایی که میخوام، نیستی. من نبودنت رو با موزیک های درخور، کافئین جات، قدم زدن و خوابیدن پر میکنم. میترسم وقتی که نمیخوام، باشی. البته این جمله ی ناجوانمردانه ای بود. قبول دارم. قول میدم اگه باشی، هیچ وقت نشه که نخوامت. برام جالبه بدونم کجایی. بدونم به چی فکر میکنی و قراره چطور خطوط موازیمون به هم برسه. هوم؟ یادت باشه که لازمت داشتم و نبودی. یعنی ممکنه تو هم به من نیاز داشته باشی؛ درست توی همین لحظه؟ هیچ بعید نیست. کاش به اذن خدا، صدام میرسید بهت؛ از دور، همراه باد و برگ های پاییز... ناشناس و نوازش انگیز...

++ کسی هست که بتونه ادعا کنه وبلاگ من براش جزو اولین ستاره هاییه که خاموششون میکنه؟ خصوصی برام بگید لطفا.

روانکاوی

روزای اولی که برمیگردی خونه، شبیه بعد از ظعرای چهارشنبه ست؛ آروم و دلبر. روزای آخر ولی شبیه عصرای جمعه ن؛ ابری و نچسب. الان روزای آخره. قرمه سبزی مامان پز روز جمعه تو رگامه و غصه ی برگشتن. البته که عجیبه ولی دلم واسه تختم توی خوابگاه هم تنگ شده. استرس دارم. باید فردا دوتا تلفن بزنم که نتیجه ش چندان مهم نیست ولی من همیشه فوبیای تلفن ردن داشتم و دارم. دوشنبه امتحان میانترمی دارم که دوبار تا حالا کنسل شده و من چشم دوختم به معجره ی اون ضرب المثلی که میگه "تا سه نشه، بازی نشه!".

از لحاظ روحی نیاز دارم که امروز آزمون کانون میداشتم والان یه هفت هزار تپل قشنگ تو کارنامه م زل میزد به من. دلم واسه رهایی بعد آزمونها، واسه برنامه ریزیای جمعه و شنبه ها، واسه اون پیش فرض زندگی که تو دوران کنکور هیچ وقت تعییر نمیکرد تنگ شده. تو این دو ماه و نیم اخیر اونقدر ثبات تو زندگیم نداشتم که عادت کردم بهش. به استرس گیر نیاوردن بلیط و دیر رسیدن و هم کوپه ای های نچسب و بچسب و پرحرف و پررو هم عادت کردم؛ حتی به دیر رسیدن به کلاسها و دویدن و کش اومدن مسیر خوابگاه تا ساختمون ابن سینا هم. جالبه که به همه چی میشه عادت کرد جز تلفن زدن به آدمایی که نمیشناسی واسه کارایی که خودتم نمیدونی چرا باید انجامشون بدی.

امشب شب خوبیه چون دیگه ابری نیست. خوشحالم که تنها مانع بین شهر من و ستاره ها، ابره. امشب میتونم زل بزنم به آسمون و صیاد رو پیدا کنم و به کسی غر نزنم. تنها ناراحتیم اینه که دست دست کردم و بلیط مستقیم شهر خودم به تهران رو از دست دادم و خب حیفش. البته درعوضش میتونم با یه چهارنفره برگردم. میتونم قبل رفتن برم زیارت. الان دم اذانه و مسجد؟ آره دیشب اونجا بودم و حس میکنم که همه یه جور دیگه نگاهم میکنن از وقتی دانشجو شدم. البته همه همینطورن. انتظارات فامیل های ما از یک دانشجوی تهران خیلی جالبه. مثلا فکر میکنن در عرض سه هفته زندگی در تهران یهو قراره با یه آدم کاملا متفاوت روبرو شن. یهو قراره آرایش کنی و چادرتو برداری و روسریتو بدی عقبتر و لباسای مارکدار بپوشی. و خب بیخیال بابا. تهرانم یه شهره دیگه مثل هر شهر دیگه ای. چطور میشه از یه شهر -صرفا یه شهر- انتظار داشت که یه آدم رو کن فیکون کنه؟ اونم شهری که نمای بالاش قشنگ تداعی کننده "رهش" امیرخانیه.

 

 

+ شما سایتی رو میشناسید که بشه ازش فیلم دانلود کرد و الانم در دسترس باشه؟

++ یه مشکلی که دقیقا همین الان فهمیدمش اینه که لپ تاپم صدا نمیده و نمیدونم مشکلش کجاست /: یعنی صداش تو تنظیماتش تا آخر بازه ولی هر آهنگ یا ویدیویی که پلی میکنم اصلا صدایی نداره :| کسی حدسی داره؟ حقیقتا تحمل اینو دیگه ندارم :|

 

زندگی ذاتش مثل گودزیلاست؛ عجیب، غیرقابل پیش بینی، گاهی وحشتناک، گاهی جالب، گاهی آرام.
چطور می شود گودزیلا ها را رام کرد؟ و چطور می شود افسار گودزیلا را به دست گرفت؟
این همان چیزیست که آدم ها را به حرکت وا می دارد...

:)
پیام های کوتاه
آرشیو مطالب
Designed By Erfan Customized by a Friend