انقلاب تابستانه :)

فردا میشه اولین روز 19 سالگی :) اولین روزِ سنی که همیشه از چندین و چند سال پیش به نظرم عجیب ترین سن و هیجان انگیز ترین بوده. کنکور اونقدری کش آورده که خودشو تا یه هفته ی اول 19 سالگی رسونده. اما من اونقدری 19 سالگی رو کش میدم و زندگی میکنمش که تلافی همه لحظه هایی از 18 سالگی رو که میتونست بهتر باشه در بیارم. با اینکه نمیدونم اون ور کنکور چی در انتظارمه اما حداقل میدونم من منتظر چی ام. میدونم حتی و حتی و حتی اگه دیوونگی کردم و تصمیم گرفتم یه سال دیگه هم عمرمو با فکر کنکور بگذرونم، میخوام چطور زندگی کنم. از این ذوق میکنم که هر سال موقع دودوتا چهارتا کردنای روز تولدم، میبینم نسبت به سال قبلش پیشرفت کردم و چیزای بیشتری از زندگی فهمیدم. این خوبه ولی کافی نیست چون من میخوام از این سالهای جوونی بهترین استفاده رو ببرم تا اگه یه روز کهولت سن پیدا کردم هیچ وقت نگم "جوونی کجایی که یادت بخیر". آره من میخوام تو جوونیم به اندازه هزارتا جوون پر انرژی باشم و تو پیری به اندازه هزارتا جوون، شاد. استرس این روزا حالمو بد میکنه، گیجم میکنه، عصبانیم میکنه، قلبمو وحشیانه به قفسه سینه میکوبونه و ... ولی تهش این منم که دونه دونه مرحله های زندگی رو میگذرونم و امتیاز میگیرم :) خوبی زندگیمون به نظرم اینه که هیچ گیم اوری توش وجود نداره... حتی مرگ هم رد کردن یه مرحله ست. حتی پشت کنکور موندن هم گیم اور شدن نیست بلکه کسب تجربه ی "پشت کنکوری" بودنه؛ یه چالش جدید. البته من نمیتونم بگم آدمِ پذیرفتن چالش ها با آغوش باز هستم ولی میتونم بگم آدم منطبق شدن با شرایط هستم. فکر میکنم که زندگی چقدر میتونه هر روز بازی های جدید دربیاره و هی غول های جدید رونمایی کنه؟ و خودم جواب میدم: خیلی... و این یعنی خیلی شرایط جدید و خیلی تجربه های جدیدتر و خب من همیشه از داشتن تجربه لذت بردم و ایضا همیشه به پرقدرت ترین شکل ممکن تجربه هامو در اختیار دیگران گذاشتم. 
حالا با همه ی پرکاری ها و کم کاری ها، همه ی پایین و بالاها، با همه ی بیم ها و امیدها، با همه ی دست اندازها، رفتن ها و نرفتن ها، اشک ها و لبخندها، شک ها و یقین ها، با چشم بسته رفتن ها، این منم که واستادم اینجا، رو قله ی جوونی :) این منم که یاد میگیرم چطور باید بهتر بود. این منم که یاد گرفتم باید سخت تر تلاش کنم برای رسیدن به قله هایی که تو ذهنمه. آخرِ بازی، این منم که برنده م :))))


+ انقلاب تابستانه یعنی من... یعنی خودِ خودم :)

++ و البته انقلاب تابستانه از دیدگاه علم کلیک دی:

+++ احتمالا این دیگه آخرین پستم باشه قبل کنکور :) ممنون که غرغرامو تحمل کردید و البته باید این نوید رو بدم که تا اعلام نتایج شهریور هم غرغر میکنم بازم احتمالا... و حتی اگه خواستم پشت کنکورم بمونم که دیگه هیچی :/ البته اگه یه روز اومدم نوشتم میخوام پشت کنکور بمونم این اجازه رو دارین که انواع ضربه ها و اردنگی ها رو حواله م کنین بلکه منصرفم کنین :/ 

++++ برام دعا میکنید؟ :)

+++++ از بهترین صحنه های بازی دیشب اونجا بود که یه لحظه جلو دروازه مون شیر تو شیر شد. بازیکن خودمون که قشنگ با آرنج توپو نگه داشته بود که گل نشه، اسپانیاییه هم که داشت سعی میکرد توپو یه جوری از چنگال ما دربیاره بزنه تو دروازه و هی قفسه سینه بنده خدا رو مورد عنایت قرار میداد و آخرش بیرانوند مثل یه شناگر دست و پاها رو کنار زد تا برسه به توپ و قائله رو ختم کنه :) هنوزم با یادآوری صحنه روحم شاد میشه :))) اینجا :) ولی اینقدر دیشب سر گل مردودی که زدیم خوشحال شدم که اگه سه رقمی هم بشم اونقدر خوشحال نمیشم :/ و یه عالمه هم جیغ زدم ولی حیف... ولی دمشون گرم :) یه جوری بازی کردن که واقعا با باخت هیچی از ارزش هامون کم نمیشه دی:

++++ خب دیگه بسه پی نوشت :)



* در آغوش حق :))

مرا به باده چه حاجت؟

تو مفاتیح، اول دعای جوشن کبیر نوشته که بعد هر فراز بگید: "الغوث الغوث خَلِّصنا من النار یا رب" من تا دو سه سال پیش فکر میکردم باید اینو بگم که خدا منو از آتش جهنم خلاص کنه. مثلا فکر میکردم بعد از اینکه مُردم میرم جهنم بعد فرشته های خدا نشستن و هر کدوم یه گلوله آتشین پرت میکنن سمتم، یکی میاد آبجوش میریزه تو حلقم، اون یکی میاد هیزم میذاره دور و برم و خلاصه یه همچین وضعی. و حالا اینو باید گفت که حداقلش یکی دوتا گلوله آتشین کمتر سمتم پرت کنن یا حداقل هیزمای دور و برمو هی تجدید نکنن دیگه.
از دو سه سال پیش ولی اوضاع فرق کرد. من تا قبل اونم دعای کمیل زیاد خونده بودم. اما هیچ وقت معنیشو نخونده بودم. یه فرازِ دلبری هم هست اونجا که میگه "الهی؛ صَبَرتُ علی عذابک، فکیف اَصبرُ علی فراقک" ... خدایا حالا من این عذاب و اینا ها رو هم گیرم تحمل کردم، اما دوریتو دیگه کجای دلم بذارم؟ میشه مگه اصن؟ 
خلاصه همون موقع ها بود که دوهزاریم جا افتاد. بعدترش دیدم تو جوشن میگیم: "یا رفیق من لا رفیق له"، "یا انیس من لا انیس له"، "یا دائم اللطف"، "یا باسط الیدین بالرحمه"، یا دلیلی عند حیرتی" ، "یا مونسی عند وحشتی"، "یا رجائی عند مصیبتی" و اوووووه... اینقدر هست که میشه ساعتها نوشت ازش. دیگه از اون موقع ها فهمیدم دعا کردنم چقدر زشت و خنوکه حتی =| با طلب میگم ببین من فلان کاره رو کردم، حالا تو هم فلان. مگه بده بستونه؟ آره بود اون موقعا...
باز قشنگتر از جوشن مناجات حضرت امیره... هی وسطش میگه "مولای یا مولای" دلت میخواد بمیری اونجا قشنگ... هی میگه خب خدایا من که این ویژگی رو ندارم، تو ولی اتفاقا این ویژگیه رو داری. خب پس یه گوشه چشمی هم به ما بده دیگه قربونت. "مولای یا مولای، انت الدلیل و انا المتحیر، و هل یرحم المتحیر الّا الدلیل؟"، "مولای یا مولای، انت المعافی و انا المبتلی، و هل یرحم المبتلی الا المعافی"
دیگه بعد همه ی اینا، فهمیدم خیلی جاها منظور از خیلی عذابا و خیلی نارها، اونی نیست که من فکر میکردم... منظور عذابِ دوریه...فراق... فکیف اصبر علی فراقک؟

* می بهشت ننوشم ز دست ساقی رضوان/ مرا به باده چه حاجت که مست روی تو باشم
** گوشه ی دعاهاتون، میشه من رو هم بگنجونید؟ :)

خوشبختیِ زیرپوستی

امروز اولین آزمونی بود که 10 دقیقه آخرش داشت گریه م میگرفت. همه چی خیلی متفاوت با اون چیزی که فکر میکردم اتفاق افتاد. به زور خودمو کنترل کردم و بعدشم بازم خودمو کنترل کردم که جلوی دایی و دختر دایی نزنم زیر گریه. رسیدم خونه و پخش شدم رو مبل و و اسه مامانم گفتم که چقدر خراب کردم. اشک تو چشمام جمع شده بود که مامانم اومدن کنارم نشستن و سرمو گذاشتن تو بغلشون و گفتن که مهم نیست. فکر نکنم هیچ جای دیگه بشه آرامشی رو داشت که آدم تو بغل مامانش داره و فکرم نمیکنم تو این مورد فرقی باشه بین منِ 18 ساله یا خواهرم که 30 سالشه یا خود مامانم. بعدترش بابام اومدن. بابام همیشه بهم میگن رو خودت فشار نیار :) یعنی بوده وقتایی که از شدت کلافگی داشتم لبامو میجویدم و دونه دونه موهامو میکندم و غر میزدم و گریه میکردم و بابام بازم با همون لحن ریلکس خودشون میگفتن "بابا رو خودت فشار نیار. تو تلاشتو کردی دیگه اصلا مهم نیست چی بشه"

اما خب نه به خاطر آزمون، به خاطر چیزایی که نمیدونم چی بودن، دلم میخواست ساعتها و روزها و سالها گریه کنم. اما نه حال گریه کردن داشتم، نه آب کافی داشتم که به صورت اشک هدرشون بدم :| و این شد که پناه بردم به یارِ غار. به کتابخونه ای که شاید 3 تا قسمت پایینشو کتابای گردن کلفت کنکوری پر کرده باشن ولی برای من اون بالاهاشه که مهمه و عشقه. اونجایی که کتابای امیرخانی و فاضل نظری و برقعی و پائولو کوئیلو و جوجو مویز و سلینجر و ...  کنار هم نشستن و هر موقع نگاهشون کردم بهم لبخند پاشیدن. قیدار رو از توشون برداشتم. قیدار رو مامانم واسم عیدی گرفته بودن. منم 20 صفحه ای ازش خونده بودم ولی دیگه تصمیم گرفتم تا بعد کنکور نرم سمت کتابام. شروع کردم به خوندنش. رفتم کنار قیدار. رفتم تو دل داستان قیدار. بعد اونجا انگار یواش یواش حالم بهتر میشد. انگار کتاب مثل یه دوست قدیمی دلداریم داد، ناراحتیامو شست و خوشحالم کرد بدون اینکه بفهمم کِی و چطوری این کارا رو کرد.

اونقدر خوندم که کم کم چشمام سنگین شد و خوابم برد. بعد که بیدار شدم، از تو حیاط صدای صحبت و خنده ی مامان و بابا می اومد. رفتم تو حیاط دیدم دارن خاک گلدونا رو عوض میکنن، بهشون آب میدن، از تو باغچه حلزونای زشت و چندش آوری رو که آفت سبزی هان جمع میکنن، با شکوفه های انار حرف میزنن، قربون صدقه ی شمع دونی ها و گازانیاها و یاس و رزها و میمون ها و حتی کاکتوسا میرن، تاب میخورن، واسه افطار بادرنجبویه و ریحون و تره و جعفری جمع میکنن... منم رفتم کنارشون و باهاشون همراه شدم. به انجیرایی نگاه کردم که روز به روز بزرگتر میشن و شکوفه های خوشرنگی که کم کم دارن میرن که انار بشن. به این فکر میکردم که دنیا میره و میچرخه و هیچ وقت از حرکتش دست برنمیداره. چه ما ازمون خراب کرده باشیم، چه بدهی و وام داشته باشیم، چه تو مشکلات مالی و خونوادگی غلط بزنیم، چه عزیزی رو از دست داده باشیم و چه حتی مرده باشیم. دیدم خورشید هر روز همونیه که دیروز بوده و ماه و آسمون و گلها و درختا و جک و جونورها هم... همه میرن و هیچ کی منتظر نمیشه من خودمو جمع و جور کنم که با هم بریم. هیچ کی واسه من صبر نمیکنه و منم اگه حرکت نکنم، باختم. و بعدتر یاد این جمله ای افتادم که اولین بار از دایناسور شنیده بودمش "زندگی در جهت حمایت از ما جریان داره" و زیر لب تکرار کردم: جریان داره...


* تو آینه نگاه میکنم. یه دختر رنگ و رو رفته ای میبینم که زیر چشماش گود افتاده و موهای بافته ش به هم ریخته و بس پوست لباشو از استرس کنده، لباش زخم شده. چشماش از قبل ضعیف تر شدن و با عینکم بعضی چیزای دورتر رو خوب نمیبینه... فکر میکنم که من واقعا تلاشمو کردم و هنوزم اینجام؟ بعد به خودم جواب میدم که آره. شاید با اون چیزی که فکر میکردم خیلی فاصله باشه. شاید هیچ وقت تو جریان کنکور چیزی نبودم که از خودم انتظار داشتم،چیزی نبودم که میتونستم باشه. من اونی نشدم که باید. شاید کم تلاش کرده باشم و خیلی خیلی خیلی تنبلی کرده باشم. ولی با همه ی اینا از خودم راضیم چون ... دلیل خاصی نمیخواد اینکه خودمو دوست داشته باشم. همینکه باعث شد بفهمم واسه خیلی چیزا باید خیلی قویتر بود و خیلی بیشتر تلاش کرد و همه چی با اون چیزی که تا حالا فکر میکردم خیلی فرق داره، همین که تمرین کردم بیشتر تلاش کنم و حالا نسبت به قبل بیشتر برای زندگی ارزش قائلم، همین کافیه... نه تنها کافیه که خوبم هست :)

** الحمد لله :)

*** نماز و روزه هاتون قبول :) ما کنکوریا رو هم دعا کنید :)


+ در آغوش حق :)

ما بر در عشق حلقه کوبان...

اصلش این است که سخت باشد. اصلا اصلش این است که کوفته و له بشوی ولی لبخند بزنی و بمانی. مامان با تردید نگاهم کردند و پدر پرسیدند که مطمئنم یا نه. من اما از همیشه مطمئن تر و جدی ترم. عشق اتفاقی نیست که یکهو بیفتد. تمرین می خواهد، سختی کشیدن می خواهد، خطر کردن می خواهد، فنا می خواهد... حالا هنوز خم کوچه هم حتی رد نشده چه برسد به فنا ولی بالاخره باید در زد تا در را باز کنند. باید بکوبی و بکوبی و بکوبی و بنشینی پشت در و هی صبر و هی صبر و هی سر به آستان بگذاری تا بالاخره... غبار دل برود، حال خوش شود روزی...

 کلیک

به وقت شام یا تفکر یا تلنگر یا یک همچین چیزی

چندبار درموردش نوشتم ولی هیچ متنی نمیتونه حس من رو بعد از فیلم توصیف کنه. بعد دیدنش سرم گیج میرفت. از توحش انسانها که هرازگاهی مثل یه غده به اسم های مختلف میزنه بیرون، حالت تهوع گرفته بودم. به دل همسرها و مادرها و بچه های مدافع حرم فکر میکردم و به کابوسی که یه شب از حمله ی داعش به شهرم دیدم. کابوسی که بعدش تا چند روز از سایه ی خودم هم میترسیدم.  به ادمهایی نگاه میکردم که همراه من فیلم رو دیده بودن و حالا بدون هیچ ترسی از بمب و جنگ و داعش و فاجعه های خونبار داشتن برمیگشتن خونه هاشون یا شایدم میرفتن یه رستوران که شام بخورن. سرم گیج میرفت. 

[خطرِ خفیف لو رفتن اندکی از داستان فیلم - اگه فیلم رو ندیدید و نمیخواید چیزی بخونید ازش، پاراگراف زیر رو ظاهر نکنید]

به نقش ها فکر میکنم. به نقش های کوچیک و بزرگی که یکی یکی باید از پسشون بر بیایم. به بصیرت فکر میکنم. به اینکه اگه نباشه، میشیم مثل همون مردم سوری تو هواپیما که بی موقع شروع به داد و فریاد سر اسرای داعش کردن. به تصمیم ها و مسئولیت پذیری هایی که گاهی داریم و گاهی نداریم و به علیِ داستان که چطور تونست دستشو بکشه و با پدرش نره و به همون سادگی باهاش خداحافظی کنه و عوضش از یه 11 سپتامبر دیگه جلوگیری کنه. به پدر علی که دید پسرش چقدر بزرگ شده و به جای خوشحالی نجات، لابد به انفجار هواپیما نگاه میکرد. به لیلا و لیلا و لیلا ها... به بلال، به ابوخالد سبک مغز، ام سلما و ابو بلژیکی، به عشق ها و عشق های بزرگتر و عشق های خیلی خیلی بزرگتر... به علی... که سوریه براش به اندازه ای که برای پدرش مهم بود، مهم نبود...

* بچه ها رو واسه این فیلم نبرین با خودتون. اینقدر بچه بود تو سالن که یه نفر اومد واسه فیلشاه بلیط بگیره چون فکر میکرد وقتی این همه بچه هست، یعنی اکران فیلشاهه و نه به وقت شام. سه تا پسر بچه ی دبستانی کنارم بودن که مامانشون ردیف پشت سرمون نشسته بودن و این بچه ها از همون ده دقیقه اول فیلم دیگه از ترس نتونستن تحمل کنن و رفتن عقب پیش ماماناشون. به هرحال فیلم حاوی صحنه های قطع شدن سر، سرهای جدا از بدنها و ذبح آدمهاست. حتی بعضی جاهاشو حس میکردم منم نباید ببینم چه برسه به بچه های کوچیک.

** و اینکه نمیدونم چطوری ملت میتونستن همش چیپس و پفک بخورن. یه وضعی که ما تو سینما یه موسیقی متن داشتیم که از صدای خش خش و باز شدن بسته های چیپس و پفک، شکستن تخمه و باز شدن در رانی تشکیل شده بود و یه رایحه ی متن هم داشتیم که ترکیبی از بوی چیپس سرکه نمکی، پفک، چیپس کچاب، رانی پرتقال، خیار، سیب و تخمه بود :| اخه خیار تو سینما؟:/// نه واقعا خیار؟ =| 

*** به نظرم این حرف عده ای که گفته بودند این فیلم کمدیه، خودش آخر کمدی بود. 

**** و میفرماید: 
به زور عقل گذشتن ز خود میسر نیست / مگر بلند شود دست و تازیانه عشق
و هم چنین:
کی بود در راه عشق آسودگی؟ / سر به سر درد است و خون آلودگی

بعدا نوشت: فیلم نقطه ضعف زیاد داره. از سکانسهای بی دلیل یا از رابطه ی بین پدر و پسر داستان که میتونست خیلی خیلی بهتر باشه و ... ولی هیچ کدوم اینا دلیل نمیشن که نبینیمش. نتیجه راضی کننده و خوبه و فیلم واقعا اونقدر هیجان داشت که من ابمیوه ای رو که اول فیلم شروع کردم به خوردنش، موقع تیتراژ پایانی نصفه هم نشده بود بس محو فیلم شده بودم. به هر حال به نظرم دلایلی مثل اینکه کارگردانش حاتمی کیاست یا اسپانسرش سازمان اوجه یا حتی "اصلا سوریه به ما چه؟" دلایل خوبی برای ندیدنش نیستن. میشه فیلم رو فقط واسه فیلم بودنش دید و لذت هم برد. 
:)

مگر این عاشق دلداده ی دلسوخته ارباب ندارد؟*

یک شادی آمیخته به بغض دارد. بغضش آنقدر عمیق است که در شربت ها و شیرینی ها و آتش بازی ها، باز هم نمایان است. در مسجد دعای سلامتی را بلندتر و شمرده تر از همیشه خواندیم، شیرینی و شکلات پخش کردیم، هربار که اسمشان آمد صلوات فرستادیم، در خیابان های آذین بسته ی شهر قدم زدیم، چراغانی های ولادتشان را دیدیم و ... اما راستش هیچ کدام اینها برای ما اماممان نشد. ما همان مردمیم ولی کمی شادتر. ما همان های قبلی هستیم. هنوز تصمیم نگرفته ایم فلان کار را ترک کنیم و فلان کار را انجام دهیم که ظهورشان قریبتر باشد. هنوز نگرفته ایم برای ظهور باید چه کار کنیم. هنوز که هنوز است حتی شبهای محرم و عید و هر مناسبت دیگری، لیوان های یکبار مصرفمان را روی زمین می اندازیم. هنوز یاد نداریم بدون توقع به هم محبت کنیم. هنوز اسمشان که می آید آنقدرها هم دلمان تنگشان نیست. در واقع داریم زندگی می کنیم و وسطش گهگاهی هم از اماممان یادی می کنیم. هنوز حتی الفبای عاشقی را هم نمی دانیم چه برسد به عاشقی کردن. هی بگوییم اللهم عجل لولیک الفرج در حالی که در نبودشان ککمان هم نمی گزد.  خدا بفرستدشان که ما بشویم مثل کوفیان؟ بفرستدشان که کدام مردم یاریشان کنند؟ مایی که حتی از کوچکترین و کم ارزش ترین لذتها هم برای تسریع ظهور دست نمی کشیم؟ وای به حال ما... وای به حال ما... وای به حال ما...

کاش این دلها بودند که شب میلاد را چراغانی می کردند. کاش از چشم هایمان شربت و عطر گلاب و حال خوش بیرون میریخت. کاش دست هایمان در هم گره میخورد و عاشقانه تر میخواندیمشان. کاش دل نذر میکردیم برای ظهورشان؛ دلهای پاره پاره از غم ندیدنشان. دل...


* همه گویند به انگشت اشاره، مگر این عاشق دلداده ی دلسوخته ارباب ندارد؟ تو کجایی گل نرگس؟ تو کجایی؟ شده ام باز هوایی... 

[سید حمیدرضا برقعی]


+ عیدتون مبارک :)

برای هم کنکوری هام (ورود برای عموم، رایگان و ازاد است) دی:

بچه های کنکوری 97، سلام :)


اول اینکه دممون گرم، خسته هم نباشیم که تا اردیبهشت دووم آوردیم و نمردیم* و خداقوت به همه مون دی:

این یکی دو روز اخیر داشتم وبلاگهای شما ها رو میخوندم و متوجه شدم که اکثرمون حالمون بده، خسته شدیم، نا امیدیم، حوصله نداریم، فکر میکنیم دیگه نمیشه، به 98 فکر میکنیم و ...

دیشب هم با یکی از دوستام که انسانیه صحبت میکردم و اون هم حال دلش اصلا خوب نبود. راستش خودمم از اواسط اسفند تا همین یک هفته پیش خیلی خیلی خسته و له و داغون بودم. اونقدری که اصلا برام مهم نبود که چی  میشه و حالم از درس و دانشگاه و ازمون و گاج و الگو و مبتکران و مهر و ماه و همه چی بهم میخورد :|

اما بچه ها میدونید؟ ما 12 سال درس خوندیم. جون کندیم. شب امتحانا تا صبح بیدار موندیم. خون دل خوردیم. موفق شدیم. شکست خوردیم و ... الان رسیدیم به مرحله آخر این 12 سال؛ به کنکور. رسیدیم به مرحله های آخر کنکور. بچه ها یادتونه که شبای امتحان شروع میکردیم به درس خوندن؟ چقدر تند تند میخوندیم و از مباحث پر سوال تر میخوندیم؟ یادتونه چقدر بازدهیامون خوب بود اون شبا؟ اردیبهشت برای کنکور، مثل شب قبل امتحانه. بچه ها ما اگه تا اینجا عاااالی بودیم، ولی از الان ول کنیم، همه چیز خراب میشه. کسی کاری نداره ما چقدر درس خونده بودیم. بچه ها ما شاید اگه همین فردا کنکور بدیم، رتبه مون بشه 200 هزار اصلا. حالا اگه این فاصله تا کنکور رو درس نخونیم، شک نکنین 200 هزارمون میشه 400 هزار. اما بیاین باااور کنیم که اگه همین دو ماه رو خوب بخونیم میتونیم 100 هزار شیم. اگه خیلی خوب بخونیم، میتونیم 50 هزار شیم، اگه عالی بخونیم میتونیم 10 هزار شیم و شک نکنید که اگه خیلی عااالی بخونیم، میتونیم حتی، حتی و حتی 3 رقمی باشیم. حالا مگه اصلا ما الان در حد 200 هزاریم؟  نه :) پس خیلی میتونیم بهتر باشیم؛ خیلی خیلی بهتر :)

بچه ها الان موقعیه که خیلی ها نا امید میشن و همه چی رو ول میکنن. اینا با پای خودشون میرن کنار. یه عده هستن که فکر میکنن خیلی خوبن و کمتر میخونن، اینام میرن کنار. یه عده هستن خسته شدن یا حوصله ندارن دیگه و کم کاری میکنن. اینام میرن کنار. بیاین ولی ما بمونیم. فقط دو ماهه. بیاین همین دو ماه دیگه رو هم سخت بگذرونیم. بیاین همین دو ماه رو شبا از خستگی رو کتابامون خوابمون ببره. بیاین همین دو ماه رو له و داغون بشیم ولی میدونید بعد این دوماه به خاطرش چقدر راضی خواهیم بود؟ هیچ آدمی از تلاش ناراضی و ناراحت نیست. بچه ها مقصد مهم نیست. شاید ما عااالی درس بخونیم ولی خدا صلاح ندونه برامون که رتبه خوب بیاریم. مقصد مهم نیست. مقصد همین مسیریه که داریم میریم. همین تلاشیه که داریم میکنیم. تلاش هیچ وقت تموم شدنی نیست. ادمی که بخواد الان از کنکور فرار کنه، پس فردا هم از امتحانای دانشگاه فرار میکنه و بعدشم از سختی های زندگی. بیاین تلاش کنیم و یاد بگیریم که تلاش کنیم. یاد بگیریم سختی بکشیم و بازم ادامه بدیم. بیاین اینا رو برای زندگیمون تمرین کنیم. هیچ ادمی تو رفاه و راحتی رشد نمیکنه. سختی ها ادما رو بزرگ میکنن. برای اکثر ما کنکوریا، کنکور اولین اتفاق واقعا سخت زندگیمونه. قطعا خیلی چیزای بزرگتری رو درپیش داریم. بیاین به خودمون ثابت کنیم که میتونیم. نه واسه خانواده، نه دوستا، نه فلانی و فلانی و فلانی... فقط برای اینکه خودمون یادمون باشه که خواستیم، تلاش کردیم، تونستیم.

بچه ها، دو ماه سخت، دو ماه پر تلاش، دو ماهی که شاید لازم باشه کمتر بخوابیم، تفریح نکنیم یا کمتر بکنیم، ولی اگه خوب تلاش کنیم، بعدش رضایتی داریم از خودمون که به هزااااارتا تفریح می ارزه. حالا ام وقتی تلاش کردیم، توکل میکنیم به خود خدا که هوامونو داشته باشه. مثل همیشه ی همیشه.

بچه ها، هیچ آدمی زیر پتو قهرمان نمیشه. هیچ کس با خوابید و بی حوصلگی و تنبلی به جایی نرسیده که ما بخوایم دومیش باشیم. اما بیاین این طور فکر کنیم که اگه قراره کنکور 97 یه پدیده هایی داشته باشه که از دو ماه اخرشون خوب استفاده کردن و نتیجه ی خوبی گرفتن، اون پدیده ها ما باشیم. بیاین استثنایی باشیم :) بیاین دیگه فکر نکنیم که میشه یا نه. بیاین اصلا فکر نکنیم چند روز مونده، یا چه حجمی رو باید تو این دوماه جمع و جور کنیم یا باید چند درصد بزنیم که به فلان رشته و فلان دانشگاه برسیم. فقط تلاش کنیم. بیاین دیگه برامون مهم نباشه شبانه روز 24 ساعته. فقط بخونیم و بخونیم و بخونیم و تلاش کنیم و لذت ببریم و توکل کنیم. توکل، توکل، توکل... :)))

اینا رو نوشتم که بگم بچه ها، دوباره دستتونو بذارین رو زانوهاتونو بلند شین. چون الان اصلا وقت نشستن نیست. اینقدر نا امید نباشین. حتی اگه صفر صفر هستین، بازم تو این دوماه میشه خیلی کارا کرد که همش بستگی به تلاش خودمون داره. اگه وضعیت متوسطی دارین، میتونین خیلی بهترش کنین. اگه وضعیت خوبی دارین، میتونین عالی بشین. شنیدین میگن موفق همونیه که یه بار بیشتر تلاش کرده؟ شاید یه مبحثی باشه که شما تا حالا یاد نگرفته باشینو رهاش میکنین و دیگه نمیخونینش. ولی شاید اون مبحث فقط یه بار دیگه لازمه تا خونده بشه که یاد بگیرینش. ولی شما نا امید میشین و نمی خونینش و یادش نمیگیرین. با تلاش نکردن و تنبلی، به خودمون ظلم نکنیم بچه ها. انسان ذاتش برای تلاشه. این ظرفیت بزرگی که تو وجودمون هست رو با تنبلی نابودش نکنیم. اگه موفق نباشیم، تنها مقصرش خودمونیم... و این خیلی ترسناکه...نه؟

و خلاصه، بیاین از مسیر لذت ببریم. آماده این هم کنکوری های خوب دوست داشتنیم؟ بزن بریم =))))


* من همیشه وقتی به سال کنکورم فکر میکردم، فقط تا اسفند رو میتونستم تصور کنم. هیچ تصوری از بعد عید نداشتم. فکر میکردم قطعا از شدت استرس میمیرم دیگه دی: و خب خوشحالم که نمردم دی:


پ.ن: وقتی خودم خیلی نا امید بودم و یه سلسله اتفاقاتی که باعث شد حالم بهتر شه و دوباره بلند شم، دلم خواست به همه بگم که بسه نا امیدی. از همه چیزایی که گفتم مطمئنم و اگه یه درصد شک داشتم، نمی نوشتمشون. وقتی دیدم همه اینقدر نا امیدن، تصمیم گرفتم همه اینا رو بنویسم و بذارم اینجا، که هم شاید بتونم یه کم روحیه تونو تغییر بدم و هم همونطور که زکات علم، نشر اونه، زکات امید هم پخش کردنشه. امیدوارم براتون مفید بوده باشه... :)

صندلی داغ =)



تا ساعت ۹ صبح فردا، کامنت‌های این پست بازه و من پاسخگوی سوالاتتون خواهم بود :)


+ اطلاعات بیشتر، اینجا :)


من ششصدوچهل‌ودوهزارودویست‌وبیست‌ونهمینِ آن ششصدوچهل‌ودوهزارودویست‌وبیست‌وهشت نفرم !

* اصلا یه جوریه که ما داوطلبای کنکور تجربی میتونیم اعلام استقلال کنیم و یه شهر، استان یا حتی کشور جدا بشیم واسه خودمون D=


* اگه من کنکور ثبت نام نکرده بودم، داوطلبای رشته تجربی ۶۴۲ هزار و ۲۲۷ نفر بودن. در عین سادگی، جذابه :)


* مثلا چی میشد اگه ما، همه‌ی ۶۴۲ هزار و ۲۲۸ نفرمون، به نشانه اعتراض به نظام آموزشی کشور، نمی‌رفتیم سر جلسه کنکور؟ با همین یک کار، شاید واقعا میشد تغییری دید. ولی ما حتی نمی‌تونستیم سر یه امتحان ساده به توافق برسیم. چرا؟ چون یک عده اصلا براشون مهم نیست با این سیتم چه بلایی سر همه چی میاد. فقط براشون مهمه که خودشون به یه جایی برسن. متنفرم از این فکر که «هیچی درست نمیشه و فقط هر کی باید به فکر خودش باشه که تو این مملکت بتونه یه کاری کنه». میدونید؟ ما خودمون نمی‌خوایم تغییر کنیم. وگرنه هزار و یک راه وجود داره برای بهبود شرایط.


* یه چیزایی هم هست که آدم هی یادشون میفته و هربار حس می‌کنه هزار بار بیشتر از قبل دلتنگشونه. یه چیزایی هست که می‌نویسمشون چون باید بعضی حرفا رو بگی تا وقتی خفه نکردنت. اما یه چیزایی هست که نمیشه بگی و باید اونقدر پیش نویس بمونن که یا خفه‌ت کنن و یا همونجا، لای صفحه‌های بلاگ دفن شن. یه چیزایی هست که بارش رو دوشته ولی نامرئی. فقط خودت میبینی و خدا. 


* دیشب خانواده که رفته بودن عید دیدنی، تعریف می‌کردن از شوهر دختر خاله‌م. که چطوری جلوی جمع بچه‌هاشو با خاک یکسان می‌کرده و هی میگفته «اینا هیچی نمی‌شن» :/ و خیلی حرفای دیگه. حتی تازه در مورد منم گفته به بابام که دختر شمام هیچی نمی‌شه خخخخ با برخورد تند داداشم روبرو شده که این چه حرفیه و اینا. خواستم بگم من اینو زیاد میبینم تو همسن و سالام. مثلا فرزانه یه بار میگفت باباش هر روز خداقل یه بار بهش میگه «تو هیچی نمیشی» یا مهشاد هم همینطور و خیلی های دیگه. میدونید خیلی دلم میشکنه از این حرفا. مامان و بابای من حتی یه بارم به من از این حرفا نزدن و من اینقدر اعتماد به نفسم پایینه (شاید وانمود کنم بالاست ولی پایینه واقعا :/) حالا چه برسه که نزدیکترینای آدم هی بهش از این حرفت بزنن و خب... خیلی بده. شما که اگه روزی بچه دار شدید، هیچ وقت از این حرفا یهش نمی‌زنید؛ مگه نه؟ 


* راستی یه صندلی داغ هم داره تو وبلاگستان برگزار میشه که جالبه :) منم شرکت کردم اما خب هنوز تاریخش مشخص نشده. مشخص شد اعلام میکنم که ایییییین همه سوالی که ازم دارید رو بتونم تو یه فرصتی پاسخ بدم =| اگه کسی میخواد شرکت کنه یا برنامه رو بدونه یا هرچی، بره اینجا :))


* عنوان اقتباسِ فاجعه باریست از کتاب «من هشتمین آن هفت نفرم» نوشته‌ی عرفان نظرآهاری :)


+ در آغوش حق مهربان :)

منتظر بهاریم :)

یکی از تفریحات به شدت سالم این روزام اینه که دارم لیست کتاب‌هایی که باید بخونم و رو می‌نویسم. مثلا وقتی دیگه از درس حالم بد میشه، یه پنج دقیقه دو سه تا کتاب به لیستم اضافه می‌کنم و به اون روزی فکر میکنم که همشونو خونده باشم. یه لبخند عمیق میاد رو لبم و بعدش دوباره خودمو با درس خفه می‌کنم :)

یکی از تفریحات دیگه‌مم اینه که هی میرم تو سایت پیگیری مرسولات پستی و شماره پیگیری کتابایی که سفارش دادمو وارد میکنم و میبینم مثلا نوشته که امروز کتابا به مشهد ارسال شدن. هی ذوق میکنم و از دور قربون‌صدقه کتابام میرم و بعدشم دوباره میرم خودمو با درس خفه می‌کنم :)

یکی دیگه‌شونم اینه که میرم تو حیاط و نفسای عمیق میکشم و هی به گل‌های پامچالمون نگاه میکنم و میگم خدایا مگه میشه اصلا اینقدر رنگ و وارنگ؟ خیلی قشنگن لعنتیا :))) بهار که میشه کاکتوسام خوشگلن حتی :))) و بعدش باز دوباره میرم خودمو با درس خفه می‌کنم :)

کارم به جایی رسیده که شامپو فرش کشیدنم برام تفریحه حتی :| اما دیگه انصافا بعد این یکی، خودمو با خواب خفه می‌کنم دی:

یک کار خوبی هم که این روزا میکنم اینه که از اون لیست کتابایی که میخوام بخونم، کپی میگیرم میدم به خانواده و دوستام که احتمالا اگه خواستن برام عیدی یا کادوی تولد بگیرن، دیگه سردرگم نباشن دی: 

دیگه اینکه دارم هدفای ۹۷ رو تنظیم میکنم و هدفهای فروردین رو هم :))) از تو تقویم روزای روشن و رنگی ۹۷ رو نگاه میکنم و مطمئنم که فارغ از نتیجه‌ی کنکور، قطعا روزای خوبی رو در پیش دارم :))) و البته خوب به معنای خوش و خرم و خوشحال بودن نیست فقط؛ به معنای پر و پیمون بودن و پر از تجربه‌های جدید و پر از زندگی بودنه :) 

فقط این روزا یه مشکل وجود داره و اونم اینه که هوای بهاری بدجور هواییم کرده و اینکه واقعا نمی‌تونم یه عالمه وقت بشینم پشت میز و فقط درس بخونم و از طرفی اصلا دلم نمیخواد فرصتمو از دست بدم. تو دعاهای تحویل سالتون اسمارتیز کنکوری رو هم میشه جا بدین؟ :))) 


سر سال تحویل دعا میکنم همه‌ی شما دوستای مجازی که برای از حقیقی‌ها هم عزیزترید، به هر اونچه که براش تلاش می‌کنید برسید. یه عالمه آرزوهای رنگی‌رنگی و روشن میکنم واستون و امیدوارم ۹۷ یکی‌ از بهترین‌ها باشه برای همه‌مون و برای ایران :))) 

بهار مبارک رفقای جان ^_^


۱ ۲ ۳ . . . ۹ ۱۰ ۱۱ ۱۲ ۱۳ . . . ۲۱ ۲۲ ۲۳
زندگی ذاتش مثل گودزیلاست؛ عجیب، غیرقابل پیش بینی، گاهی وحشتناک، گاهی جالب، گاهی آرام.
چطور می شود گودزیلا ها را رام کرد؟ و چطور می شود افسار گودزیلا را به دست گرفت؟
این همان چیزیست که آدم ها را به حرکت وا می دارد...

:)
پیام های کوتاه
آرشیو مطالب
Designed By Erfan Customized by a Friend