ما کلا تو این یه سال، چهار بار باید میرفتیم تهران. آخرین بار قرار بود اواسط شهریور باشه که کنسل شد. چرا؟ چون در همون روزها دختران هرمزگانی دچار سانحه شدن و دولت طی یک تصمیم عاقلانه (!) همهی اردوهای خارج از شهر دانشآموزی رو کنسل کرد. اردوی ما هم کنسل شد تا اینکه دیروز خبر دادن که آخر این هفته برگزار میشه.
توی این چهار بار، فقط بار اولش بوده که بدون دغدغه و بدون استرس رفتم. سه بار دیگه (که البته بارِ چهارمش هنوز به وقوع نپیوسته) من دچار یک آمپاس شدید شدم. بلا استثنا درس و مدرسه و خانواده همگی مانع رفتن من بودن ولی من رفتم. رفتم چون قول داده بودم و چون اصلا مسئولیتشو به عهده گرفته بودم.
این بار، بار آخره. قراره مسئولیتمون رو تحویل بدیم به بچههای جدید. قراره از تجربههامون براشون بگیم. قراره کارای یه سالهمون رو جمع و جور کنیم و گزارش کار بدیم. قراره عکس یادگیری بگیریم ما هشتاد نفری که تو این یکسال، ده دوازده روزشو کنار هم زندگی کردیم و چیزای جدید یاد گرفتیم و قویتر شدیم.
حالا مثل همیشه، درس و مدرسه و آزمون و خانواده میگن نرو. من میخوام برم ولی. چرا؟ چون ... چون آخرشه. و آخرش حس خوبی داره. یه چیزی گلوم رو فشار میده. چرا؟ چون اونی نبودم که باید. ولی در عین حال، من این راهو تا آخرش قبول کرده بودم. دلم نمیخواد آدمِ جازدن بشم.
دیروز گفتم نمیام ولی. چرا؟ چون... چون خانواده میگن. امروز دلم میخواد برم. آزمونمو مهمان میگیرم. میشه... البته ممکنه استان بگه دیگه نمیتونیم برات بلیط گیر بیاریم. میشه؟ خانواده مخالفن... یادم نمیاد به چیز دیگهای اینقدر حساس بوده باشن هیچ وقت...
میگه: به این فکر کن که نتیجهی کار یه سالهمون رو میبینیم. میگه حاجآقا منتظر تکتکمون هستن. میگه دفتر مرکزی آمادهن واسه پذیرایی از شما. میگه هدیههاتونو آوردن. اینا مهم نیست. مهم آخرشه... مگه همیشه مهم لحظهی آخر نبوده؟ تصمیم آخر، فکر آخر... نرفتن آخر خوب نیست. انگاری کارت نصفهس.
انگاری کارم نصفهس.
بازم منو گذاشت وسط دوراهی. همیشه همینطوری میکنه... دوراهی خوب نیست اصلا. شاید اصلش باید همینجوری باشه. شاید هی میخواد ببینه تو چیکار میکنی. هی سخت ترش میکنه. هی میذاره رو دور تند. هی تکرار... من بزرگ نشدم ولی این وسط. بازم مرددم. نباید این دفعه میموندم توش. بازم موندم ولی. چی میشه؟ نمیدونم.
* میرم که بازم با خانواده صحبت کنم!
- دوشنبه ۱۷ مهر ۹۶