آژیر

بعد از ناهار بود. زیر باد کولر لم داده بودم روی کاناپه و داشتم وب‌گردی می‌کردم. تنها صداهایی که در گوش می‌پیچیدند، تیک‌تاک ساعت و صدای کولر بودند.  همه چیز همین‌قدر آرام بود. حتی آرام‌تر از وقت‌هایی که بیکلام می‌گذارم و موهایم را می‌بافم. 

همه چیز همین‌قدر آرام بود که ...

صدای بلند آژیر آمبولانس محیطِ آرام را پر کرد. صدا نزدیک نبود. تا عمق قلبم می‌رفت و برمیگشت. حتی یه نظر من صدای آژیر آمبولانس تا عمق آسفالت‌های آفتاب خورده‌ی وسط خیابان هم می‌رود و بر‌می‌گردد؛ چه برسد به قلب آدم‌ها.

فکر کردم. به این فکر کردم که صدای آژیرِ نه‌چندان نزدیک، تا این حد مرا به لرزه در می‌آورد که زیر لب چند صلوات می‌فرستم و از خدا می‌خواهم کسی طوری‌اش نشود.

بعدش فکر کردم به بچه‌های یمن، به بچه‌های فلسطین، به بچه‌های افغانستان، به بچه‌های سوریه، به بچه‌های... به اینکه اصلا آمبولانسی هست آنجا که آژیر بکشد؟ به اینکه اگر صدای بمب یا تیراندازی بشنوم، احتمالا قالب تهی می کنم. یا مثلا اگر کسی ضجه بزند، قلبم از شدت اندوه و اضطراب تیر می‌کشد. ولی این بچه‌ها... عادت کرده‌اند به این صداها. صدای ضجه مادرانشان (اگر مادری برایشان مانده باشد)، صدای گلوله، صدای بمب، ترسِ وحشتناک ربوده شدن، ترس از آینده‌ای که مبهم است.

و فکر کردم به اینکه آنها مسلمان و من هم مسلمان، آنها در جنگ به اندازه‌ی کافی ادای دین می‌کنند به عقایدشان، ولی... من کجای این مقاومت ایستاده‌ام؟!


----------------------------------------------

* شهید حججی؟ هیچ چیزی ندارم که بگویم. فقط اینکه، بعضی‌ها چه‌ کار می‌کنند که زندگی و حتی مرگشان اینقدر موثر است و کلی از آدم‌ها را به فکر وا می‌دارد؟ آن زندگی‌ام آرزوست...

** (: حالتون چطوره؟:) 



+ در آغوش حق =}

هم‌سایه؟ نه، آفتابِ روزهای سایه‌زده‌ی من....

خوشحالم. عمیقا خوشحال. 

قرار نبوده و نیست که این پست یک دلنوشته باشد. فقط باید بگویم عمیقا خوشحالم از اینکه بزرگ شدنم توی مسجد می‌گذشت، خوشحالم که مرا به اطاعتشان پذیرفته‌اند. من بد بودم همیشه‌ی همیشه. هیچ وقت خدا نشد جلوی ضریح‌ سرم را بالا بگیرم و با افتخار بگویم همانطور بوده‌ام که میخواستند. تازگی‌ها پاتوق همیشگی‌ام هم پر است همیشه و من دلم تنگ شده برای نشستن زیر آن درگاهی تقریبا روبروی ضریح. دلم تنگ شده که بنشینم روی پله‌ی بالائی‌اش و بعد از امین‌الله خواندن، چادرم را بکشم روی صورتم و هی حرف بزنم و هی از زیر چادر یواشکی به ضریحشان نگاه کنم، نگاه تار و خیس خورده.



* عیدی چی می‌خواید از صاحبِ این جشن تولد؟ (:

باید بگم به کم قانع بودن تو دین، اصلا جالب و جایزم نیست حتی دی:  بیاید بزرگترین خواسته‌هامونو به عنوان عیدی طلب کنیم :)))


** یا رب ارحم من رأس ماله رجاء و سلاحه البکاء.... و سلاح او گریه است... 


*** جمعه ها طبع من احساس تغزل دارد...


**** درمانده‌ام حضرتِ غریب‌ترینِ غریب‌ها... کمک به همسایه‌ی درمانده، در مرام شماست مگر نه؟ 


+ عیدتون به بهترین شکل ممکن سپری بشه ان‌شاءالله:))) امیدوارم بهترین عیدی ها رو بگیریم هممون :)))))


+ در آغوش حق =)


شما شلیلِ شل می‌خورید یا سفت؟ :|

+ عهههه شما شلیلِ شل می‌خورین؟

- آره. سفت‌هاش که نرسیده خب.

+ ولی خوشمزه‌ترنا.

- به نظر من که شل‌هاش خوشمزه‌ترن.

+ ...

- ...



و بیش از یک ربع، در مورد شلیل شل و سفت صحبت می‌کردند :|



++ در آغوش حق =)

خودِ از دست رفته‌ی فائزه و خیلی ها !

داشتم وارد حوزه‌ی آزمون می‌شدم که فائزه را دیدم. به هم لبخند زدیم و سلام کردیم. فائزه از «خیلی درسخوان» های مدرسه است. دو یا سه سال پیش، درجه‌ی درسی من و او مثل هم بود؛ حتی من بالاتر. حالا او ترازش همیشه‌ی خدا بالای هفت هزار است و با اختلاف تقریبا زیادی از من جلو زده است.

یادم هست پارسال دبیر زیستمان در آخر امتحانش یک سوال دو نمره‌ای داده بود با این مضمون که علایقمان و کارهایی که به انجام دادنشان علاقه‌مندیم را بنویسیم(البته منظورش کار اقتصادی نبود. کارهایی مثل کتاب خواندن، آشپزی کردن و.... مثلا یکی از بچه‌ها نوشته بود لاک زدن :دی) بعد از امتحان، فائزه می‌گفت همه‌ی سوال‌های سخت امتحان را جواب داده؛ حتی آنهایی که جوابشان در حد کتب دانشگاهی بود. بعد قیافه‌اش را در هم کشید و گفت: «اون سوال آخریه چه مسخره بودا.» تعجب کردم. این بار من چهره‌ام را در هم کشیدم و پرسیدم: «چرا؟» و فائزه جواب داد.

هر لحظه‌ که بیشتر جملاتش را پشت سر هم می‌چید، تعجب من بیشتر می‌شد. هر لحظه‌اش بیشتر از جو کنکور زده‌ی مدرسه حالم به هم می‌خورد و هر لحظه‌اش دلم می‌خواست بنشینم و زار بزنم به حال آن همه استعدادی که به خاطر کنکور، زنده به گور شدده.اند.

 فائزه می‌گفت تا به حال به این فکر نکرده که به چه کاری علاقه‌مند است و چه کاری می‌تواند حالِ دلش را خوب کند. می‌گفت حتی فکر کردن به آن هم وقت تلف کردن است چه برسد به انجام دادن آن کارها.

------------------------------------------------

* حجم دلتنگی‌ام برای اینجا و برای پست گذاشتن، غیر قابل وصف است (:

** با بی‌حوصلگی و عصبانیت به مامان می‌گویم: «میانگین ساعت مطالعه‌ام یک ساعت بیشتر شد و ترازم فقط دویست تا رفت بالاتر. چقدر بخوانم که مثلا بشود گفت یک رتبه‌ی خوب میاورم؟» مامان می‌گویند باید همه‌ی تلاشم را بکنم. خیلی خیلی بیشتر. من در قهوه‌ای چشمان مادر غرف می‌شوم در این فکر که چقدر بیشتر مثلا؟ چند ساعت از هر روزم را؟ چند درصد از جوانی‌ام را؟

*** این‌قدرها هم که غر می‌زنم، حالم بد نیست. در واقع حالم خوب است؛ عالی حتی. چون دارم یاد می‌گیرم چطور می‌توانم از وقتم استفاده‌ی بهتری داشته باشم. به نظرم این تابستان، علی‌رغم سختی‌اش، خیلی خیلی جالب است:) پر از آزمون و خطا و تکرار و هیجان و تیک تاک ساعتم و پر از تلاش. ^_^

**** به نظرم یکی از بهترین (و شاید هم بهترین) مسیرهایی که می‌تواند مرا به آنچه در زندگی‌ام دنبالش برساند، همین است. فقط مدام باید مراقب باشم مثل فائزه «خودم» را فراموش نکنم... 

***** می‌خواستم کامنت‌ها را ببندم، دیدم واقعا دلم نمی‌خواهد ببندمشان:) نمی‌بندم ولی احتمالا دیر جواب داده می‌شوند(البته اگر کامنتی باشد :دی) پیشاپیش عذرخواهم :)

****** D;


+ در آغوش حق (=

تَ‍ بْ‍

هندزفری را به زور در گوشم ثابت میکنم. موزیک را پلی میکنم و صفحه «ارسال مطلب جدید» را باز میکنم. خواننده در گوشم می‌خواند، من هم می‌نویسم، تو چطور؟ تو چکار می‌کنی؟ لابد مرا نگاه می‌کنی دیگر. نگاهم کن. ول کن قید و بند مکان را. مثل من که دیگر در قید و بند زمان نیستم.

حس می‌کنم هندزفری دارد از گوشم سر می‌خورد پایین. لعنتی، هیچ وقت بیشتر از یک دقیقه دوام نمی‌آورد. دوباره ثابتش می‌کنم. انگشت‌هایم تند تند روی کیبرد چرخ می‌خورند. «چه می‌نویسم؟» نمی‌دانم. لابد این هم می‌رود که پیش‌نویس شود دیگر. یک روز پیش‌نویس‌ها را می‌خوانی، نه؟

می‌دانی؟ گاهی وقت‌ها موزیکِ پلی شده مهم نیست. مثل همین حالا. مهم نیست اصلا علیرضا قربانی‌ها پلی می‌شوند یا میثم مطیعی‌ها. حتی اگر چارتار ها هم پلی شوند، باز فرقی ندارد. مهم تویی. مهم زمزمه‌ی زیر لب من است... «انگشت به لب مانده‌ام از قاعده‌ی عشق، ما یار ندیده تب معشوق کشیدیم*»

هندزفری دوباره دارد سر می‌خورد. ثابتش می‌کنم. یادت هست ضرب‌المثل معروف «تا سه نشه، بازی نشه» را؟

.

.

.


کش و قوسی به دستانم می‌دهم. نوشتنم تمام می‌شود. مانده‌ام که انتشار را بزنم یا پیش‌نویسش کنم؟ تو چه می‌گویی؟ اوه... چه خیال باطلی که یک روز حرف بزنی با من. اصلا بی‌خیالِ نظر تو. گاهی خسته می‌شوم از دستت که باید همه چیز را بگذارم برای بعد از پیدا کردنت. کی پیدا می‌شوی آخر؟ 

هنوز مرددم. هندزفری دوباره سر می‌خورد، برای سومین بار. «تا سه نشه، بازی نشه» آرام آرام پایین می‌رود. صدای موزیک کمتر به گوشم می‌رسد. «مرا بگیر، آتشم بزنو، جان بده به منو...» این‌بار موزیک پلی شده مهم بود. نه؟ دست نمی‌برم ثابتش کنم. دست نمی‌برم پیش‌نویسش کنم یا منتشر. چه اهمیتی دارد اینها وقتی تو در سومین بار بازی را شروع کرده‌ای؟ 

.

.

‌.


دیگر صدای موزیک را نمی‌شنوم. صفحه وبلاگ را هم نمی‌بینم. انگشت‌هایم آرام گرفته‌اند. تو حرف می‌زنی. صدایت واضح است. تمام پیش‌نویس ها را خوانده‌ای. همه‌ی این مدت مرا نگاه می‌کردی، بدون قید و بند مکان. درِ گوشم می‌گویی:« قریبم... قریب» 

و چشم‌هایم، آرام، بسته می‌شوند...


-----------------------------------------

* شعری از صائب تبریزی، نزدیکترین وصف حال اسمارتیز این روزها..‌.

** برداشت آزاد :)

*** من از تو می‌نویسم و این کیمیا کم است... 

**** کامنت های پست قبل و این یکی را یکجا جواب می‌دهم:) این روزها همه ستاره‌های روشنم را می‌خوانم؛ کامل. فرصتی برای کامنت نیست‌. و البته اگر فرصت هم باشد، زبانِ گویایی نیست. :) عذرخواهی من را پذیرا باشید لطفا:) از پست بعد، ارسال نظر فقط به صورت خصوصی در پست‌ها ممکن خواهد بود. که هم مطمئن شوم کسی اجبارا اینجا را نمی‌خواند و هم اگر حرفی داشتید، بشنوم. :))))


[بعدا نوشت: نیمه‌ی اولش واقعیست. می‌شود برای تحقق نیمه‌ی دوم، دعا کنید؟:)]


+ در آغوش حق ^_^

بیست و سوم تیرماه نود و شش

یکی دو هفته قبل تاریخ مهمی نبود برایم. فقط در این حد که باید بیست و سوم بروم سر جلسه‌ی اولین آزمون تابستان کانون. از یکی دو روز قبلش مهم شد ولی‌ و البته مهم‌تر برای او. 

صبح بیست و سوم مثل همیشه نبود. حس همراهم، همان حسی بود که صبح روز عقد خواهرم و حتی برادرم هم داشتم. همانقدر غریب، همانقدر مجهول. حس خوشحالی و حس نگرانی و صد البته ناراحتی. مادر هم فهمیده بودند حتی. او قرار بود صبح بیست و سوم در مسجد محله‌شان عقد کند و من چقدر حس‌های متفاوت و متضاذی داشتم درباره این اتفاقِ مهم زندگی‌اش.

بیست و سوم قبل‌تر از اینکه تاریخ عقد او باشد، تاریخ آزمون کانون من بود. نمی‌دانم چرا اینقدر همه‌ چیز با هم رقم می خورد همیشه. نشد که بروم سر عقدش. چون خانواده‌ام معتقد بودند آزمونم مهمتر از پیوند دوستی چندساله‌ی ماست.

بعداز ظهر که دیدمش، همان بود. همان همیشگی. تراز کانونم را میگویم. بدون هیچ تغییری. روی روال ثابت خودم علیرغم همه‌ی تلاش‌های دو هفته‌ی مداوم.

شب که او را دیدم، حس کردم چقدر خوشحالم برایش. همان بود، همان همیشگی‌ این‌بار ولی دو نفر بود. زود نبود برای دو نفره شدنش؟ نه. او خیلی بزرگتر از من بود. در شناسنامه شاید فقط شش ماه ولی در فکر نه‌. 

از بیست و سه تیر نود و شش تا حالا هنوز این پیوند دوستیِ شش ساله در برزخ است. بعد از ازدواجِ او، می‌رود به جهنم یا می‌ماند و سعی‌ش را در بهشتی شدن می‌کند؟ مهم نیست اصلا. مهم فقط اوست که حالا دیگر او نیست، آنها شده است. دونفره‌ی مدام و عشقی که همان شب هم در نگاهشان و حرف زدن‌های یواششان و خنده‌های خجالت‌زده‌شان موج می‌زد.

شاید این قشنگترین و بهترین و دوست‌داشتنی‌ترین حالت ممکن برای مرگ تدریجی یک رفاقت باشد... شاید...


* برایش خواندم: حیف فریاد مرا بغض به یغما برده، یک بغل حرف ولی محض نگفتن دارم... نفهمید منظورم را. شاید فکر کرد قرار است شعری یادش بدهم که در دلتنگی‌هایش برای همسرش بفرستد و بخواند. خندید. من هم خندیدم و در دل تکرار کردم: خنده‌ی تلخ من از گریه غم‌انگیزتر است.

** دوستِ عروس بودن هم در نوع خودش پست جالب و خنده‌داریست :)))

*** این‌ها همه زاییده یک احتمال است. که حتی قوی هم نیست اصلا. ولی ترسناک است. آنقدر ترسناک که باید از آن نوشت...

**** دوگانه‌ی خوشحالی و ناراحتی، اشکِ خوشحالی و ناراحتی توأم با هم. تا خالا تجربه‌اش کرده‌اید؟ :)

***** می‌شود شما هم برایش دعای خوشبختی کنید؟ :) 


+ در آغوش حق (:

جانِ جان :)

خواستم فقط بگویم هرجا که باشی، هر شرایطی که داشته باشی، هرچقدر که دور شویم از هم، یا نزدیکِ نزدیک هم که باشیم، هرچقدر سرم شلوغ باشد و سرت شلوغ باشد، 

باز تو همان عشقی هستی که بودی :) همان رفیق‌ترینِ روزهای سخت و آسان. همان جانِ جانِ اسمارتیز و لا غیر :)

+ هیچ میدونی این روزا چقدر نگرانتم؟ :) 

++ هیچ میدونی همش دارم به این فکر میکنم که وقتی دیدمت پس فردا یا حتی روزهای دورتر، چطوری نزنم زیر گریه؟ :)    [اینجوری احساساتی بودن، مزخرفه :| ولی یه حس بزرگه که نمیتونم انکارش کنم]

+++ هیچ میدونی دلم میخواد همه جوره روم حساب کنی؟ :)

++++ خوشبختیت آرزومه رفیقِ شش ساله‌ی عزیزِ دلم :)


* مخاطب خاص داره:)

** یه اسکرین شات از این پست واسه مخاطب خاصش ارسال شده:)


* در آغوش حق(:

کوآلا طور (:

صبح‌های خیلی زود -حدود ساعت چهار و نیم تا شش- تلاش من و به طور موازی با من، موبایلم، ستودنی‌ست. (جمله واضحه یا خیلی بد گفتم؟:|)

در ادامه‌ی روند خواب‌آلودگی و کوآلا طوریِ مداومم، به تازگی اپلیکیشنی نصب کردم که هنر سازنده‌اش در این بوده که آدم را با شیوه‌های خلاقانه از خواب بیدار کند. به عنوان مثال یکی از حالاتش این است که وقتی میخواهی ساعت را کوک کنی، عکسی از هرجا که بخواهی می‌گیری و صبح وقتی گوشی آلارم می‌دهد، تا از همان نقطه عکس نگیری، آلارم قطع نمی‌شود.

از روزهای قبل من از حیاط خانه عکس میگرفتم که صبح‌ها به بهانه‌ی قطع کردن هشدار گوشی هم که شده، سری به حیاط بزنم تا با نسیم سحری و بوی گل و سوسن و از این دست موارد هنری، خواب از سرم بپرد. اما خب این فقط یک تلاش ناموفق از جانب من و البته موبایلم و حتی آن اپلیکیشن بود. چون من وقتی با صدای آلارم بیدار می‌شدم، موبایل را خاموش می‌کردم و به خوابم ادامه می‌دادم :|||

دیشب بود که در تنظیمات اپلیکیشن مورد نظر، گزینه‌ی «جلوگیری از خاموش کردن گوشی در هنگام هشدار» را پیدا کردم:) و برای امروز صبح فعالش کردم و شب با خیال اینکه دیگر هیچ جوره نمی‌توانم بیدار نشوم، به خواب رفتم:)

ولی فکر می‌کنید واکنش امروز من، در مقابل آلارم گوشی، آن هم وقتی می‌دیدم گوشی خاموش نمی‌شود چه بود؟ تسلیم شدن و بیدار شدن؟ غرغر کردن؟ کوبیدن گوشی در دیوار روبرو؟ خیر:) ما از آن خانواده‌هایش نیستیم که گوشی‌مان را در دیوار بکوبیم دی: بله :) طی یک حرکت صلح آمیز، ملحفه و پتویی که کنارِ دستم بود را گلوله کرده و روی گوشی گذاشتم و پایم را هم رویش گذاشتم تا صدایش تا حد ممکن کم شود:/ و به این صورت بود که صدای آلارم گوشی از حالت گوووپس گووووپس گووووپس، به حالت وییز وییز وییز تبدیل شد و من به ادامه‌ی خوابم پرداختم:) دی: 


* تلاشم ستودنیه:) اگه همین مقدار تلاش که برای خوابیدن میذارم رو تو درسام انجام داده بودم الان اکسفورد بودم دی: 

** آخرین عکس منتشر شده از اسمارتیز: 


[عکس آپلود نمی‌گردد :| ] 


دی:



+ در آغوش حق(:


اسمارتیز هستم، رسما یک کنکوری [ایموجی مربوطه یافت نمی‌شود حتی ]

میگفت: «نمی‌خوام استرسی بکنمتون ولی خب از ۱۶ تیر به بعد، دیگه شما رسما کنکوری میشید.» 

+ خودمانیم، کنکوری شدن هم کم الکی نیست ها دی:

---

مادر توی خانه به پدر می‌گفتند: «شیر نداریما، میوه‌هام تموم شده.» بعد با یک لحن دلسوزانه ادامه دادند: «بچه درس می‌خونه باید چیزای مقوی بخوره که ضعیف نشه»

+ جدای از اینکه مادرم انگار دارند درباره اسمارتیزِ دو ساله حرف می‌زنند، باید بگویم ما آدم‌ها هزااااار ساله هم که بشویم، باز یک مادرِ مهربان داریم که هیچ جوره قانع نمی‌شود بزرگ شده‌ایم :) چقدر عشق می‌تواند باشد آخر؟ (:

---

مشاور در جلسه صبح می‌گفت: «در تابستان پایه رو کاااامل بخونین که دیگه هیچ نقطه ابهامی نداشته باشین توش‌. با شروع مدارس هم همزمان با مدرسه پیش رو به تسلط برسونید.»

پشتیبان کانون در بعداز ظهر همان روز میگفت: «تابستون بشینید پیش‌دانشگاهی رو پیشخوانی کنید. بعدا وقت هست که درسای پایه رو بخونید.»

+ اینکه درباره کنکور حرف‌های متفاوت و متضادی بشنوی عجیب نیست، اما اینکه در عرض کمتر از ۱۲ ساعت در دو جلسه به اجبار شرکت کنی و حرف‌های کاااااملا متضاد بشنوی و اتفاقا با هر دو هم قانع شوی، یک جورهایی از فاجعه هم آن طرف‌تر است :|

---

تهِ تهِ تهش، دعای خودم در رابطه با کنکورِ دوست نداشتنی این است که آنقدر تلاش کنم که نتیجه‌ی خوبی بگیرم. و نتیجه‌ی خوب برایم فعلا در رتبه‌ی خوب خلاصه می شود. چون شاید یکهو تصمیم بگیرم بروم روانشناسی بخوانم با رتبه‌ی سه رقمی مثلا :)

تهِ تهِ تهِ تهش، آروزی خودم درباره‌ی روزهای دوست‌نداشتنی کنکوری، این بود که تا خود کنکور، میفرتم توی یک غار زندگی می‌کردم. خودم و خدای خودم و کتاب‌هایم. و از شر مشاوره‌ها و حرف‌هایی که بیشتر بوی خودخواهی می‌دهند تا دلسوزی، خلاص میشدم. چه آرزوی محال دوست‌داشتنی دلپذیری(:

---

هیچ کس نمی‌تواند درک کند چقدر دلم میخواست جای دوستانی باشم که امروز کنکور داده‌اند دی: 

---

و در آخر، اسمارتیز هستم(حداقلش این است که سعی می‌کنم باشم)، یک کنکوری (:



* در آغوش حق ^_^

شناس و ناشناس گفتنش با خودتان، ولی بگویید حتما.... حتما....

این آدمِ واقعیِ دنیایِ مجازی -شاید هم نسبتا مجازی- حالا نیازمند حرف‌های واقعیِ آدم‌هایِ واقعیِ دنیایِ واقعی‌ست.

هدف از این همه چیدن واقعیت و مجاز کنار هم، گیج کردن خواننده نیست. هدفم این است که به نفهمیدنی‌ترین شکل ممکن بگویم دلم برای حرف‌هایتان تنگ شده. برای کامنت‌های ریز و درشت دلگرم کننده‌تان. برای ناشناس گفتن‌هایتان و برای آدم‌ها -و شاید بهتر باشد بگویم دوست‌ها- ی واقعیِ یک فضای ...

ولش کن دیگر. 

  • مهم این است که تیک ناشناس فعال است، دلم تنگ شنیدنِ شماست، از ۲ تیر تا حالا در اینجا بسته که نه ولی باز هم نبوده، و مهمترش اینجاست که اسمارتیز دلش می‌خواهد به جای این‌که پست بنویسد، کامنت بخواند از هرآنچه تا حالا نگفتنی بوده، هر آنچه راز دل بوده، از درد دل‌ها و مشغله های دوستانِ جانش چه شناس و چه ناشناس. اسمارتیز تصمیم گرفته گوش بشود و اگر لازم بود، جواب هم بدهد (:
زندگی ذاتش مثل گودزیلاست؛ عجیب، غیرقابل پیش بینی، گاهی وحشتناک، گاهی جالب، گاهی آرام.
چطور می شود گودزیلا ها را رام کرد؟ و چطور می شود افسار گودزیلا را به دست گرفت؟
این همان چیزیست که آدم ها را به حرکت وا می دارد...

:)
پیام های کوتاه
آرشیو مطالب
Designed By Erfan Customized by a Friend