او یک سردرگم است + عیدتون مبارک :))

* عجیبه. اگه بخوای ندونی، محکومی به جهل. اگه بخوای بدونی، محکومی به حرکت. اگه بخوای حرکت کنی، محکومی به سختی کشیدن. اگه بخوای حرکت نکنی، محکومی به سکون. مهم اینه که تهش هرچی بشه، خودت خواستی. عجیبه. کاش دنیا، دنیای عمل و عکس‌العمل نبود. اون وقت چی میشد؟!


** ناگزیر از سفرم، بی سر و سامان چون باد / به گرفتار رهایی نتوان گفت آزاد

[فاضل خان نظری] [آنها]


*** هر چی جلوتر میرم، پیچیده‌تر میشه. شما بلدید چطور باید توقف کرد و بررسی کرد و قدرت گرفت و دوباره ادامه داد؟ میشه برام بگید؟


**** عید غدیر خیلی ملیح و مهربونه :) دوست دارمش:) عیدتون مبارک :) ‌ ‌ ‌   

[سیدای بیان کیان و آدرسشون چیه که بریم عیدی بگیریم؟ دیییی: ]


***** هر کدوم از این موارد این پست، میتونن یه پست مجزا باشن؛ یه دغدغه. شاید هم یک موضوع برای ساعت‌ها حرف زدن؛ حرف‌های نگفتنی... :)


+ در آغوش حق(:



سفر نوشت ۴

* اگر یک روز تصمیم گرفتید بروید به جنگل ابر، حتما قبلش درباره‌اش تحقیق کنید. وقتی در مسیر بودیم و داشتیم میرفتیم که برسیم به جنگل ابر شاهرود، فهمیدیم ابر‌های جنگل صبح زود پدیدار می‌شوند نه در هر ساعتی از شبانه روز. اینگونه بود که برگشتیم و دیگر نه جنگلی دیدیم و نه ابری:/ خلاصه اگر یک روز خواستید بروید، حتما حواستان باشد که صبح زود بروید. وگرنه مثل ما ذوقتان منهدم و کور می‌شود و حسابی حالتان گرفته می‌شود:/ (حالا فکرش را بکنید که ما از مسیر گرگان نرفتیم و از شاهرود رفتیم فقط به خاطر همین جنگل ابر لعنتی... یعنی دلم میخواست بزنم به سیم آخر و از همانجا دوباره برگردم شمال و بروم گیلان:/ در حال حاضر حسرت گیلان و گرگان و حسرت جنگل ابر هر سه مانده‌است روی دلمان)

* میامی سمنان هم از کرمان و یزد گرم‌تر است:/ آنقدر گرم که نای حرف زدن نداشتیم دیگر. اصلا من تا زنده باشم در ساعات گرم روز وارد استان سمنان نمی‌شوم:/

* از میامی به سمت سبزوار حرکت می‌کردیم. به پلیس راه که رسیدیم دیدیم پلیس همه‌ی ماشین‌ها را نگه داشته. از دور که پلیس را دیدیم تا لحظه‌ی رسیدن به ایستگاه همه کمربندها را بستیم دی: همه استرسی و نگران که الان پلیس، خدا تومان جریمه می‌کند و این حرف‌ها که پدر پیاده شدند و چند دقیقه بعد برگشتند. فکر می‌کنید چه شده بود؟ شاید باورتان نشود ولی پلیس‌راه میامی ظرف‌های بزرگ شربت گذاشته بود پشت وانت و ملت را نگه می‌داشت تا شربت بخورند و بروند :))) همه بطری‌های بزرگ می‌آوردند و پر شربت می‌کردند و می‌رفتند. حتی مورد داشتیم که دو سه تا بطری شربت می‌برد با خودش دی: و خلاصه پلیس به این طریق یک حال اساسی به همه داد :))) خدا خیرشان دهاد دی:



* پایان سفر/ خانه/ شهریور ۹۶



سفر نوشت ۳

آدم دلش می‌خواهد یک خانه داشته باشد، رو به همین کوه‌های سبز پوشیده از جنگل. بعد یک صبح زود، نان بربری و چای و پنیر و سبزی محلی بزند بر بدن و برود مدرسه. بعد از ظهر برود روی بالکن، زیست بخواند و وسطش هم یک شیطتنتی بکند و به جای زیست، فاضل نظری بخواند. شب هم هنگام خواب، بوی رطوبت و نم و دریا، هوایی‌اش کند؛ هوایی دریا، هوایی رهایی، هوایی پرواز...


+ سوادکوه توصیه می‌شود:))


* سوادکوه/‌ شهریور ۹۶

سفر نوشت ۲

سفر از این جهت قابل احترام است که تو مجبوری در آن بِکَنی. مجبوری از خودت و از خواسته‌های خودت بکنی تا به همسفرانت هم خوش بگذرد.

سفر یک تمرین است؛ تمرین بزرگ شدن...


* ولی کاش بقیه هم همین نظر را داشتند :|


* همچنان بابلسر/ شهریور ۹۶

سفر نوشت ۱

تا چند ساعت قبل، در سوییتِ اجاره شده، همان موقعی که از شدت گرما و شرجی بودن هوا همه‌ی لباس‌هایمان به تنمان چسبیده بود و رو به موت بودیم، با خودم فکر می‌کردم دیگر هیچ وقت به شمال سفر نخواهم کرد با این هوایش:|

اما همین یک ساعت پیش که چشمم به دریا افتاد و «آنها»ی فاضل نظری را کنار دریا می‌بلعیدم، به نظرم بد نیامد اگر می‌توانستم بعضی از بعداز ظهرهای طولانی تابستان را کنار دریا بگذرانم :)

مثلا دانشجو شدن در یک شهر شمالی :))))

ولی خودمانیم، شمالی‌های عزیز چطور می‌توانند در این هوا زندگی کنند؟دی: |:


* بابلسر/ شهریور ۹۶ 

روزانه طور (:

یک‍ ۱ : تراز آخرین آزمونم نسبت به قبلی‌اش ۵۰۰ تا رشد کرده‌بود. این برای من به منزله‌ی یک موفقیت بزرگ و البته دو سه‌تا کتاب جدید بود و هست:))


دو ۲ : یک‌شنبه بود که داداش و زن‌داداشم از کرمان آمدند و قبل از آمدنشان یک پروسه‌ی تمیزکاری (شما بخوانید کوزتی) پشت سر گذاشته شد.


سه‍ ۳ : کلاس‌های سال پیش‌دانشگاهی‌ام از ۲۰ مرداد شروع شد. به قول یکی از بچه‌ها «مرداد آدم بره مدرسه دیگه نوبره والاع!» 


چهار۴ : فردا خانواده‌ی عروسمان هم از کرمان تشریف می‌آورند و یکی دو روزی مهمان ما هستند. این برای من به معنی یکی دو روز کوزت بودن است دی: (مشخصه با مهمان و مهمانی رابطه خوبی ندارم یا بیشتر توضیح بدهم؟:/)


پنج‍ ۵ مامان و بابا طی یک عملیات انتحاری بر ضد امنیت روانی اسمارتیز، تصمیم گرفتند فردا شب یک مهمانی بدهند. از آنهایی که فامیل‌پدری و مادری(کل خاندان) همه هستند. دستِ کم یک چنین مهمانی‌ای یک هفته هماهنگی و تدارکات می‌طلبید ولی مادر و پدر طی یک ساعت چنین تصمیمی گرفتند:/ و من یک سکته ناقص رد کردم و با سوال‌های متعددی روبرو شدم : «من چی بپوشم؟»، «یعنی فقط من باید پذیرایی کنم؟!»، «پس درسام چی؟»، «کی خونه رو تمیز کنیم؟»، «اتاقم که فاجعه‌س، اونو چیکار کنم؟؟:/»، «الان دقیقا چیکار کنم؟:/» و... . به این ترتیب شد که از آن لحظه به بعد، من تمام تلاشم را کردم که مادر و پدر را راضی کنم که کل مهمانی را در رستوران بگیریم و لازم نباشد مبل‌ها را جابجا کنیم. خوشبختانه تلاش‌هایم با موفقیت همراه شد و مادر و پدر راضی شدند همه مراسم را در رستوران بگیریم یوهاهاها:)))) 


شش‍۶ هفته‌ی دیگر آزمون دارم و یک عالم درس نخوانده و برنامه‌ای که نود درصدش انجام نشده و نمی‌شود و من عقب می‌مانم از برنامه‌هایم. 


هفت‍ ۷ هفته‌ی دیگر هم قرار است برویم شمال دسته جمعی:) بعد از ۹ یا ۱۰ سال:|| البته با اینکه برنامه خیلی فشرده است، من خوشحالم:) به جنگل و دریا و آهنگ‌های چارتار و شعرهای فاضل نظری که فکر می‌کنم روحم شاد می‌شود اصلا :) در واقع این تنها بخش خوب و خوش شلوغی این روزهاست :) 


هشت‍ ۸ چرا وسط این حجم از شلوغی و کار و کوزتی من دارم اینجا پست می‌نویسم؟! الله اعلم :) فقط اینکه دعا کنید همه چیز به خوبی و خوشی برگزار شود و این یک هفته‌ی شلوغ، مثل همه‌ی شلوغی‌های یکهویی زندگی‌ام ختم به خیر شود:) 


نه‍ ۹ در آغوش حق‌ترین :)))


* نظرات باز است :)

ماجرای همه‌ی روز دی:

* مسئله‌ی روز، این نیست که ما صرفا یاد نداریم به عقاید هم احترام بگذاریم. مشکل از آن‌جایی شروع شد که ما حتی سعی هم نکردیم یاد بگیریم به عقاید هم احترام بگذاریم.

بعدها شاید بتوانم به دخترم بگویم که من خیلی سعی کردم اوضاع را بهتر کنم، ولی همیشه تمام قضیه این نیست که بعضی‌های نمی‌فهمند. قضیه این است که بعضی‌ها نمی‌خواهند بفهمند. و مگر می‌رود میخ آهنین در سنگ؟!


* می‌گوید چرا نمی‌رقصی؟ من می‌دانم که نهایتا ده ثانیه می‌تواند به حرف من در جواب سوالش گوش کند و بعد از آن دیگر حواسش به همه چیز هست جز جواب سوالش. در یک ثانیه دلایلم را می‌آورم جلوی چشمم، یک ثانیه‌ی دیگر فکر می‌کنم که چطور می‌شود این حجم را در هشت ثانیه‌ی دیگر توضیح بدهم و در ثانیه‌ی سوم تصمیم می‌گیرم سکوت کنم و به او لبخند بزنم. ثانیه‌ی دهم که می‌شود، آهنگ عوض می‌شود. در حالی که از صندلی بلند می‌شود تا برود برقصد، می‌گوید «دیوانه‌ای» و می‌رود. به همین سادگی می‌شود ده ثانیه لبخند زد. از آنهایی که «حنده‌ی تلخ من از گریه غم‌انگیزتر است»


* خوشحالم که یک «درونگرا» هستم. من می‌توانم بیشتر وقتم را به جای حرف زدن فکر کنم. فوق العاده است :)


* نظرات پست معده (!) تایید نشدند و نمی‌شوند. ممنون از دو نفری که آرزوی سلامتی کردند :))))


+ در آغوش حق :)

let's continue =)

«بخش زیادی از مکالمات ما در طول روز، حرف‌هایی است که هیچ وقت گفته نمی‌شوند.»

دارم سعی می‌کنم کمتر از این حرف‌ها با خودم بزنم‌. البته خیلی وقت‌ها زدن همین حرف‌ها با خودت، باعث می‌شود خالی شوی. باعث می‌شود بتوانی ادامه بدهی. ادامه دادن کار سختی‌ است. آنقدر سخت که تا وقتی برایش دلیلی نباشد، بی‌دلیل حاضر نیستیم آن را انجام بدهیم. حاضر نیستیم ادامه بدهیم.

ولی ما،

پیامبران ادامه دادنیم...


معده (حفظه‌ الله) :/

بعد از اینکه دکتر سونوگرافی جمله‌ی «مشکل خاصی نیست» را بر زبان آورد، همه‌ی خانواده و حتی من در یک یاس فلسفی فرو رفتیم‌. حتی اگر خانم دکتر کمی مهربانتر بود، شاید از او می‌خواستیم ویدیو چک کند:/ مگر می‌شود مشکل خاصی نباشد؟ به واقع انتظار همه‌ی ما این بود که مشکل خاصی باشد. حتی ترجیح هم می‌دادیم که مشکل خاصی وجود داشته باشد. تحت هر شرایطی به نظر می‌رسد وجود یک مشکل خاص و تلاش در جهت رفع آن، سودمندتر از این باشد که تیر در تاریکی بیندازیم و فقط براساس حدس و گمان مراحل بعدی درمان را طی کنیم.

همه چیز از قانون پایستگیِ مشکلات معده‌ی من منشأ می‌گیرد. در واقع مشکلات معده‌ی من نه به وجود می‌آیند و نه از بین می‌روند، بلکه از نوع و زمانی به نوع و زمان دیگری تبدیل می‌شوند. حالا هم معده‌ام من را در یک بازه ی زمانی حساس، گوشه‌ی رینگ گیر آورده و تا می تواند می‌زند. 

از جمله مکالمات شکل گرفته بین من و معده‌ام این بود که من با بر زبان آوردن جمله‌ی «خوب نمیشی دیگه نه؟ حالا حالتو می گیرم. فکر کردی کی هستی؟» سعی در کم کردن روی معده خود داشتم؛ آن هم با خوردن انواع خوراکی‌های سنگین. سپس معده می‌فرمود «بچرخ تا بچرخیم». و همانا سایر روند مکالمات در خالی شکل می‌گرفت که من یا از درد معده‌ی گرام به خود می‌پیچیدم و یا در کش و قوس مطب دکتر «خ» بودم‌.

حالا، پس از اعلام آتش‌بس بین من و معده، آن هم توسط شش نوع قرص عزیزم که این روزها از آب هم حیاتی تر هستند، بعید می‌دانم معده‌ی من به این سادگی‌ها دست از رفتارهای خشونت‌آمیزش بردارد. گویا من به جای معده، عربستانی در حفره‌ی شکم دارم که آتش‌بس سرش نمی‌شود و هرروز موشک می‌پراند به این سلامتی تکه‌پاره‌ی یمن شده‌ ام.

-----------------------

* مصداقِ «حال ما خوب است‌، اما تو باور نکن» (:


+ در آغوش حق =)

دکتر «خ»

ده روز مقاومت در برابر دکتر نرفتن بی‌فایده بود. آخرش گذرم افتاد به دکتر خ. یک دکتر عمومی بسیار معروف در شهرمان (یعنی شاید همه شهردار را نشناسند ولی همه دکتر خ را می‌شناسند) که از بچگی مادر و پدرم مرا آنجا می‌بردند. دکتر خ خیلی پیر شده بود. موهایش خیلی سفیدتر از قبل شده بود ولی بازهم همانقدر مهربان بود و لبخند می‌پاشید به صورت آدم و با ادای جمله‌ی «در خدمتم»، نگاهِ آبی‌اش را می‌دوخت به مردمک چشمت و منتظر می‌ماند تا برایش توضیخ دهی چه مشکلی داری. 

دکتر خ البته نه اینکه فقط به صرف مهربانی‌اش و یا نیکوکاری‌اش معروف شده باشد؛ نه. دکتر خ سید هم هست و خیلی ها معتقدند دستش شفاست‌. البته دکتری که سید باشد هم کم نداریم ولی دکتر خ انگاری واقعا دستش شفاست. حتی به وفور دیده شده که تشخیصی که می‌دهد با تشخیص یک فوق تخصص همخوانی دارد و عینا همان داروها را می‌دهد و همان توصیه‌ها را می‌کند که یک پزشک فوق تخصص.

حالا اینکه چرا گذرم افتاد به دکتر خ و اینکه این دفعه که دستش برای من شفا نبوده، مشکل از من است یا از او، بماند. نکته‌ی قابل توجه این است که چقدر دکتر خ ها کم شده‌اند. دکترهایی که وقتی می‌بینند بیمارشان پول کافی ندارد، یواشکی به منشی یک چیزی می‌گویند و یا پشت برگه نسخه یک چیزهایی می‌نویسند و منشی پولِ ویزیت را برمی‌گرداند. دکترهایی که اگر چشم‌هایشان مثل دکتر خ آبی نباشد، ولی نگاهشان آبیِ آبی است و با حوصله بیمارشان را معاینه می‌کنند و حرف‌هایشان پر از آرامش است و بوی پول و جاه‌طلبی نمی‌دهد. دکترهایی که...

راستی نکته قابل توجه‌تر این است که چندتای دیگر مثل دکتر خ هست؟ اگر یک روز دکتر خ ها تمام شوند، آن وقت آن زن روستایی فقیر، دختر بچه‌ی کوچک مریضش را پیش کدام دکتر ببرد که مجبور نباشد شب را گرسنه بخوابد؟ 



زندگی ذاتش مثل گودزیلاست؛ عجیب، غیرقابل پیش بینی، گاهی وحشتناک، گاهی جالب، گاهی آرام.
چطور می شود گودزیلا ها را رام کرد؟ و چطور می شود افسار گودزیلا را به دست گرفت؟
این همان چیزیست که آدم ها را به حرکت وا می دارد...

:)
پیام های کوتاه
آرشیو مطالب
Designed By Erfan Customized by a Friend