چرا؟

این سکوتِ حاکم بر وبلاگم رو خودم هم دوست ندارم. این شکلیه که پستهایی که مینویسم به دلایل متعددی پست نمیشن و پیش نویس میمونن. پرتکرارترین دلیل، روزمرگی محض محتوای اون پست هاست. چه لزومی داره من چیزهایی بنویسم که برای هیچ کسی مفید نیست؟ این سوالیه که نمیتونم بهش جواب بدم و ترجیح میدم سکوت پیشه کنم. گاهی وقتها هم سوژه نوشتن پست مفید دارم اما واقعا خودم هم نمیدونم چرا جدیدا دستم به نوشتن نمیره.

بیاین اینجا بگین که شمایی که من رو دنبال میکنین و میخونین، چرا اینکارو انجام میدین؟

:)

1) خب فکر کنم حق داشته باشم که ندونم باید دقیقا چی بگم و از کجا بگم و اینکه آیا اصلا بگم یا نگم؟ آره خلاصه. خیلی وقته نبودم. وبلاگاتونو جسته گریخته خوندم اما مدت زیادیه که هیچ کامنتی نذاشتم و هم چنین هیچ پستی. از اینستاگرام هم به دیدن استوری ها اکتفا کردم و خودمم باورم نمیشه که بالاخره تونستم روزایی رو داشته باشم که از شدت سرشلوغی حتی یک دقیقه هم اینستاگرام رو باز نکردم.

به جز اون وقتایی که حرف خاصی برای پست کردن نداشتم، باقی این مدت رو درگیر عروسی داداشم بودیم. حالا که سه روز از عروسی گذشته عمیقا احساس میکنم یه قله ی بی نهایت بلند و سخت رو فتح کردم و حالا دارم یواش یواش و با خوشحالی ازش برمیگردم پایین. فکر میکنم هفته ی پیش همین موقع ها بود که مزون لباس، دبه کرد و زد زیر همه چی و چند روز مونده به مجلس، همه آدمایی که به عروسی دعوت بودن لباسِ مناسب داشتن جز عروس. چقدر استرس داشتیم؟ خیلی. روز بعد آرایشگاه زد زیر یه سری چیزا. بعدش در به در دنبال یه آرایشگاه دیگه گشتن و پیدا نکردن و وقت ندادن آرایشگاه و ماجراهای ریز و درشت دیگه. یه سری ماجراهام باز حتی از دبه کردن مزون لباس درشت تر بود و همچنان حتی فکرش تن همه مونو میلرزونه؛ مثلا استرس فوت کردن عمه های پیر مامان و باباهای عروس و داماد و عقب افتادن مجلسی که یه بار به خاطر فوت کردن خواهرشوهر خاله ی داماد، دو هفته به تعویق افتاد...

نهایتا اما همه چیز خوب بود. حالا همه ی همه که نه اما من اگه بخوام نمره بدم از بیست 17.5 به بالا میدم. مبارکشون باشه :)

 

2) دلم میخواست بشینم وسط مجلس زار زار گریه کنم از شدت احساسات و ذوق :| وقتی عروس و داماد وارد شدن، وقتی با داداشم روبوسی میکردم، وقتی با هم میرقصیدن، وقتی کنار هم نشسته بودن و با هم به نمیدونم چی میخندیدن... تو همه ی این لحظات فقط مشغول تماشا و کنترل اشکام بودن که نریزن. هرچند اون لحظه ی روبوسی فکر کنم قیافه م شبیه اسب آبی شده بود بس که صورتمو کج و کوله میکردم که هق هق نزنم زیر گریه و بغضمو کنترل کنم. اما اگه بخوام با شما صادق باشم، همش اشک ذوق و شوق نبود؛ شایدم 10-20 درصدش اشک واقعی بود.

 

3) انتخاب رشته هم درست 3 ساعت مونده به بسته شدن سامانه انجام شد. 118 تا انتخابی که تا انتخاب 85 اُم خوشبینانه ست و از اونجا به بعدش تازه وارد بخش واقع بینانه میشه و 7-8تای آخری هم کاملا بد بینانه. یه حس جالبی داره ولی. یه معلق بودن جالب و هیجان انگیز و در عین حال غم انگیزیه که تاحالا تجربه ش نکردم. من خودم حدس میزنم شهر دانشجوییم مشهد باشه اما همچنان امیدوارم که به تهران گیر کنه. زن داداش میگه اینقدر گفتی مشهد که جذبش میکنی و همونجا قبول میشی. اما تهران چی؟ تهرانی که غریبه و دوره ولی به نظر تجربه ی باحالی میاد، فرهنگ متفاوتش و دوریش... آخ از دوریش..

 

4) یه جوری ام شبیه بچه های کلاس اولی :))) همش فکر میکنم چیا باید بردارم واسه دانشگاه؟ و میبینم اونقدر زیاده که باید یه نیسان وسیله با خودم ببرم. هیجان داره. ترس هم داره. گاهی هم میرم تو غار تنهایی؛ همون زیر زمین پر حشره و سوسکی که توش درس میخوندم. هنوز کتابا رو جمع نکردم. دارن خاک میخورن. دلتنگشونم. دلتنگ ریاضی و فیزیک خوندن و نفهمیدن و ناکامی در حل سوالای سختش و عصبانی شدن و گریه کردن و غر زدن به مامان و بابا و پرتاب کردن کتابا تو در و دیوار و... یه بارم سعی کردم مباحث رو بیارم تو ذهنم. اولین چیزی که به ذهنم رسید، کاربرد مشتق بود. از ذهنم گذشت: "تو آدم تکرار کردن این مسیر نبودی دختر. خوب کاری کردی. دمت گرم" اما بعدش دوباره فکر و فکر و فکر. واقعا کار درستی انجام دادم؟ نمیونم. هنوز نمیدونم. شاید به زودی بفهمم...

 

5) گاهی هم میشینم به در و دیوار اتاقم نگاه میکنم، به خونه، مامان و بابا، حیاط، خیابونای شهر، آدما و همه چی. وقتی فکر میکنم ممکنه تا چند روز دیگه برم یه جایی که تا مدتها نتونم برگردم به خونه، غم تمام وجودمو میگیره. من هیچ وقت شهرمو دوست نداشتم. البته بدم هم نمیومده ازش. الان ولی حس میکنم همین خیابون کشی های نامرتب و به درد نخورش، همین هیچی نداشتنش، همین مسجد سر کوچه، کافه ی سر خیابون، همین بن بست ته کوچه و همین خونه ها.... انگاری همشون آشنا ترین و امن ترین چیزای دنیان برام. ولی خب... باید برم که یاد بگیرم پامو از دایره امنم بذارم بیرون و گلیممو از آب بکشم بیرون و رو پای خودم واستم اونم درست جایی که هیچیش برام آشنا نیست؛ درست وسط غریبه هایی که هیچ نقطه اشتراکی باهاشون ندارم.

 

6) فکر کردن به اینکه پاییز داره میاد غمناکم میکنه. از پاییز فقط سردی و بارون و هوای ابریشو دوست دارم. با کمی ارفاق، خش خش کردن برگای خشک رو هم میتونم ازش قبول کنم. ولی عصرای کوتاه و شبهای بلند و حس افسردگی که با خودش میاره رو نه. خداحافظی شلیل و هلو و خربزه و بعد از ظهرای دراز تابستونی و حس سرخوشانه و آروم تابستون، اذیتم میکنه. از اون بدتر حس نزدیکی به زمستونه. حالا پاییز یه کمی قشنگی و نارنجی ای تو خودش جا داده ولی زمستون چی؟ :| زمستون برای من خاکستری ترین فصله. مخصوصا با نامهربونیای زمستون مسخره ی 97.

 

7) دیگه چه خبر؟ :)

خسرو =)

حالا که سازمان سنجش اطلاعیه زده که نتایج رو چهارشنبه اعلام میکنه (که البته هم خودشون و هم ما میدونیم که سه شنبه شب نتایج رو سایته دی: ) ، بیاید حداقل خسرو رو بهتون معرفی کنم.

من بالاخره برای کارهای ویترایم پیج زدم و بذارین همینجا اعتراف کنم سخت تر از اون چیزیه که فکر میکردم. اسمش هم از نم نم تغییر پیدا کرد به خسرو دی: متاسفانه هر اسم دیگه ای که پیدا میکردم، یکی قبل از من اشغال کرده بود و این شد که بالاخره از بین هوشنگ، خسرو، جمشید و اسکندر، خسرو رو برگزیدم.

در مسیر برگزیدن خسرو هم مورد انتقادهای شدید و حتی سوءتفاهم های بسیاری قرار گرفتم. بنابراین به نفعتونه که دیگه شما نپرسید "چرا خسرو؟" چون من کلت فرضیمو آماده کردم و هرکی چیزی بگه یه تیر تو زانوش خالی میکنم :| 

khosrow_arts@

پیشاپیش از حمایتتون متشکرم دی:


تو را من چشم در راه نیستم ولی بقیه هستن انگار :|

و آره. الان باید از خسرو و حسین و بابابرقی و ممدآقا و الفی که اسم کوچیکشو نمیدونم و دیگران حرف میزدم. باید میومدم و ماجراهای زیادی رو اینجا تعریف میکردم؛ ولی اونقدر استرس بر من غلبه کرده که حتی نمیتونم بیشتر از یه خط تایپ کنم. یه خط تایپ میکنم و سایت سنجش رو رفرش میکنم. میرم آب میخورم و برمیگردم سایت سنجشو رفرش میکنم. وسطش به خودم نهیب میزنم که چته دختر؟ همه چی مگه مثل روز واسه ت روشن نیست؟ ندا میاد که کاش فقط خودت بودی. کاش اصلا قرار نبود رتبه تو به هیچ کی جز خودت نشون بدی. کاش همونقدری که تو جریانات این دو هفته اخیر، نظرت و کلا وجودت برای هیچ کس مهم نبود، تو این یه هفته پیش رو هم نمیبود. غمناک نیست؟ یهو مهم بشی واسه همه کسایی که میشناسنت اونم نه به خاطر خودت، به خاطر یه عددی که فکرش آزارت میده.


+ از همین تریبون اعلام میکنم که در سه چهار روز اخیر عمیقا از اینکه پارسال نرفتم تربیت معلم پشیمونم. هرچی نداشت، حقوق که داشت :|

نیلوفرانه در باد، پیچیده، تاب خورده...

 همین چند دقیقه پیش یه پست نوشتم؛ در حالیکه اصلا نیومده بودم در مورد اون موضوع بنویسم. بعد از پیش نویس کردنش، به تمام نوشته های یک سال اخیرم نگاهی انداختم. دو برابر تعداد این پستهایی که اینجا هست، پیش نویس دارم. هر پست تل خاطره و حس های گذشته بود. اگرچه که "گذشته"، گذشته اما برای من تمام احساساتش زنده و نزدیکه.
یک رویا و حس پنهان مدتهاست که در من زندگی میکنه. تلاش کردم شفافش کنم، پیش نیازهاشو بسازم و تحقق ببخشمش. شفاف نشد. تنها دستاوردم برای کشفش همین بود که فهمیدم قبل از هر چیزی، به رهایی نیاز دارم. تازه اون موقع بود که متوجه شدم غل و زنجیرهای زیادی به دستها و پاهام پیچیده. رنجهایی از جنس "گذشته" و آینده و حتی حال که هر روز و شب و هر نفس دارم با خودم حملشون میکنم و نمیدونم تا کجا دوام میارم. اگر بخوام صادقانه به یک موضوع دیگه هم اشاره کنم، تنهائیه. که البته الان باهاش مشکلی ندارم. در واقع از اون موقعی که فهمیدم نهایت تلاش انسان برای از بین بردن تنهایی، شریک شدنش با دیگرانه، برام تبدیل به یه مسئله ی حل شده شد.
حالا دارم به یه مرحله ی جدید از کشف رویای پنهانم میرسم. غل و زنجیرهایی که در نظرم محکم و غیرقابل شکستن بودن، دارن جاشونو به پیچه های نیلوفر میدن. هرچی جلوتر میرم، میفهمم که تصور اولیه م اشتباه بوده. رویای من زشت و ترس زده و خاکستری نیست. انگار وقتی از این مرحله گذر میکنم که ساقه های نازک نیلوفر رو از پاهام باز کنم و بسپارمشون به باد. اون موقع میتونم بگم که من اولین قدم رو برای تحقق رویای مخفیم برداشتم؛ رویای شیرین رهایی.

بشنویم :)

+ عنوان رو از متن آهنگ "کولی"ِ همایون شجریان برداشتم :)


* از اونجا که میدونم در مورد اغلب پستها نظری ندارید یا اگه دارید هم از بیانش امتناع میکنید، محض جلوگیری از معذب شدن شما و خودم، فعلا کامنت پستها رو میبندم :)

و ببخش...

از تو خبر هست ولی خیلی کم. گاهی تو خواب میبینمت و خیلی هم شبیه خودمی اتفاقا. صداهایی که از تو حرف میزنن رو اگرچه دوست دارم ولی گوشمو میگیرم تا نشنوم. وقتی گوشمو میگیرم صداها رنگ میبازن. میدونی؟ فکر کردن به تو و عواقب بعد از تو، بهم استرس میده. واسه همین دارم جاخالی میدم. این روزا روزای خوبی نیست واسه ورود شکوهمندت. روزای من رنگش مدام بین نارنجی و سبز و بنفش در نوسانه. روزای هیجان و آرامش و ترس من قاطی شده و اصلا موقع خوبی برای پاشیدن یه رنگ جدید نیست. اصلا من حتی رنگ تو رو نمیدونم. نمیدونم وقتی بیای قراره روزای آبی آسمونی داشته باشیم یا سفید یا قرمز یا حتی صورتیِ ملیح.

همونجا که هستی بمون. جلوتر نیا و بذار حداقل من اون چندتا سخنرانی رو که سه هفته پیش دانلود کردم، گوش بدم. تو اگرچه قریب به وقوع به نظر میای و من حتی حس میکنمت ولی لطفا صبر کن. من فعلا توانایی پذیرفتنت رو ندارم.

اسمارتیزیسم (:

آخرش رنگها نجاتم دادن. وقتی فقط سه رنگ اصلی و سیاه و سفید رو داشتم و میخواستم باهاشون فیروزه ای و سوسنی و طیف گسترده ای از سبز بسازم، به خودم غر زدم که چرا بسته ی 12 تایی رنگ رو نخریدم. اما وقتی برای ساختن فیروزه ای دست به کار شدم و تو مسیر رسیدن بهش، سبز کله غازی هم تولید کردم، کم کم به وجد اومدم. خودم رو تو دنیای رنگها غرق کردم و لذت بردم. وقتی میخواستم نارنجی بسازم با هر قطره زرد یا قرمزی که اضافه میکردم، روحم تازه میشد. وقتی کارمو رنگ زدم، با ذوق نگاهش کردم. من خلقش کردم. عیب و ایراد زیاد داشت ولی مهم این بود که من خالقش بودم. شاید هیچ کس متوجه سوتی هایی که دادم نمیشد اما خودم خوب میدونستم کجا دستم لرزیده و خمیر دورگیر رو ضخیم تر ریختم یا کجا یهو صدای آهنگ بالا رفته و تمرکزم به هم ریخته و کارو خراب کردم. اینقدر برام لذت بخش بود که حتی اون موقعی که ظرف تینر خالی شد رو لباسها و دستام یا اون موقعی که قوطی رنگ آبیم برعکس شد و میزم رو به فنا داد، زیاد از کوره در نرفتم.

حالا حس میکنم رنگها معجزه ن. حس عجیب خلق کردن یک معجزه ست؛ معجزه هایی دائمی و البته، صد درصد تضمینی :)


+ این دومین طرحیه که زدم. نسبت به اولی هزار برابر بهتره. اولی اصلا قابل انتشار نیست =)




+ و این یکی هم سومیه. مثلا داشتم تکنیک ابرو باد یا سایه روشن رو تمرین میکردم. فکر کنم خیلی موفقیت آمیز نبود :)))

(لکه های قهوه ای تقصیر من نیست دی: چون فقط دداشتم تمرین میکردم، به همین شیشه ی پر لکه و داغون بسنده کردم)



+ راستش من ویترای رو علاوه بر یک کار سرگرم کننده، با اهداف اقتصادی شروع کردم دی: دارم خیلی جدی به این فکر میکنم که بعد از یه کم تمرین بیشتر شروع کنم به زدن طرح های بهتر و پیج اینستا و فروش دی: در همین راستا دارم به مسائلی مثل بسته بندی، اسم برند (دی:)، لوگو و از این دست مسائل فکر میکنم :) حتی فکر کردن به اینکه یه کسب و کار کوچیک خونگی داشته باشم روحم رو نوازش میده چه برسه به اینکه واقعا راه بندازمش و ... :)))


+فعلا هم تننها اسمی که به ذهنم رسیده اینه: "دست سازه های نم نم" دی: در جریان "نم نم" که هستید دیگه؛ نه؟ :))

اما انگار هرچی بیشتر آزارم میدی، بیشتر دوست دارم...

سرمو بردم بالا و به سقف نگاه کردم. انگار وقتی سرمو بالا میگیرم صدامو بهتر میشنوه.
+ پس عدالتت کو؟ کجاست؟ چرا من نمیبینمش؟ چون آفریننده منی میتونی هرکاری دلت خواست باهام بکنی؟
نشنیدم. نشنیدم چی جواب داد. شاید هیچی نگفت. شاید اونم فقط نگاهم کرد و هیچی نگفت.
+ پس چرا؟ من که بهت گفتم. ازت خواستم. ازت خواهش کردم. گفتم اگه نمیخوای که بشه، جلومو بگیر. بهم یه نشونه کوچیک بده. باهام حرف بزن. تو هیچ کار نکردی. هیچی بهم نگفتی. هلم دادی تو گود. بعدشم تنهام گذاشتی. اینه مرامت؟ اینه عدالتت؟ اینه نتیجه ی منی که تیکه شنیدم و پات واستادم؟
بازم هیچی. هیچِ هیچ. سرمو انداختم پایین. بی فایده بود. وقتی نمیخواد، نمیخواد دیگه. مگه اصلا میتونستم کاری بکنم؟ اونقدر منو ضعیف آفریده که حتی نتونم بشنومش... حتی نتونم سایه شو پشت سرم ببینم.
طلبکار؟ آره.
کسایی رو میبینم که تو تمام این یه سال نصف من زحمت کشیدن. کسایی رو میبینم که وقتی من از خواب بعد از ظهرم میزدم که به جای 11 ساعت، 12 ساعت درس بخونم، کلا تو هفته 12 ساعت نمیخوندن ولی الان درصداشون حداقل یک و نیم برابر منه. میبینم کسایی که تو عمرشون حتی یه بارم رنگ تراز 6000 رو ندیدن، همه درصداشون از من بالاتره. کسایی رو میبینم که وقتی من داشتم تست میزدم و میخوندم و همزمان بار هزارتا حرف و چرت و پرتو با خودم میکشیدم، داشتن میرفتم مهمونی، فیلم میدیدن، میخوابیدن و راحت زندگیشونو میکردن و الان بالاتر از منن.
کافی نیست که ازش طلبکار باشم؟ کافی نیست که برم و برای همیشه یادم بره که یه روزایی چه عمیق حضورشو کنارم احساس کردم؟

ناراحتم. از اون نارحتم. از همه دنیا ناراحتم. حتی از مامان و بابا ناراحتم. باهاشون سردم. حتی ناراحت نه؛ غمگینم. آره، غمگین واژه بهتریه. مثل یک دختر زودرنج و لوس 14 ساله که تازه با بحران بلوغ مواجه شده، فکر میکنم حتی یک نفرم نیست که دوستم داشته باشه. چون مامان اومدن و یه چیزی گفتن و تهش اضافه کردن "بزرگ شدی باید یه سری چیزا رو بدونی دیگه" که به نظرم اگه این حقیقتو به یه آدم 90 ساله م بگی ناراحت میشه. همه چیزا از کنکور نیست. عمیقا حس میکنم تنهام و تنهاییمو به پرت ترین و مسخره ترین شکل ممکن میگذرونم.


* بله من درصدامو حساب کردم. دقیق نیست ولی همون حدوداست. برام فرقی نداره 10 درصد بالاترش یا پایینترش. اونی که میخواسم نیست. حتی نزدیکشم نیست. اولش گفتم کاش قلم دستم میشکست و حساب نمیکردم. بعدش ولی دیدم همیشه ترجیحم این بوده که حقیقت تلخو بدونم تا اینکه تو خواب خوشخیالی باشم. درسایی که روشون حساب میکردم رو اونقدر غلط زدم که جبران تمام کم غلط بودنام تو تمام آزمونای ساله.

** جالبه که من هم امسال و هم پارسال تو کنکور نتیجه ی خییییلی ضعیف تری نسبت به آزمونام گرفتم. نمیدونم گیر کار کجاست. پارسال شاید میگفتم حوزه م افتضاح بوده. ولی امسال... واقعا هرچی فکر میکنم، هیچی نمیفهم.

*** داداش میخواد بهم دلداری بده. نمیدونه که از دلداری داده شدن متفرم. نمیدونه و منو نمیفهمه. چون اون یه بار کنکور داده و کنکورشو هزااار برابر بهتر از همه آزموناش داده. براش قابل درک نیستم. حالمو نمیفهمه. نگرانمه. عصبانی میشم ازش که نگرانمه. حق نداره نگرانم باشه. حق نداره دلداریم بده. حق نداره نزدیکم بشه وقتی درکم نمیکنه.

**** خودمو غرق میکنم که یادم بره. یه دفعه غرق فیلم دیدن، یه دفعه کار خونه، یه دفعه کتاب، یه دفعه اینستاگرام و کوییز آو کینگز... بعد یهو مامان و بابا یه سوال میپرسن. یا یکی زنگ میزنه که بفهمه من کنکورمو چیکار کردم. و همه چی خراب میشه. دوباره همون آش و همون کاسه.


...after


نمیتونم تعریف کنم اصلا :|
دستم به تایپ نمیره علیرغم اینکه کلی حرف دارم واسه نوشتن.
بیاین دور هم حرف بزنیم. سبزی هم اگه دارین بیارین پاک کنیم. منم شربت شاتوت میدم بهتون خنک شین. خب؟ :)


* هلو سامر یا چی؟ (:


:) before

1) این آخرین باریه که قبل از کنکور 98 منو میخونید. بعدشم نمیدونم چی میشه دیگه. اگه تا یکی دو روز بعدش خبری ازم نشد، دو حالت داره. یا مُردم و یا کنکورمو خراب کردم. 

2) تو شهر ما سه تا دانشگاهه. البته با یه دانشکده علوم پزشکی که تاپ ترین رشته ش پرستاریه. همیشه کنکور تو دانشگاه دولتی برگزار میشده و من اونجا رو تقریبا مثل کف دستم بلدم. در کمال ناباوری امسال تو دانشگاه آزاد هم کنکور برگزار میشه و من افتادم اونجا. حتی نمیدونستم از در که وارد شم باید کدوم وری برم :/ ولی دوشنبه با بابا رفتیم توشو کامل گشتیم. همه جا به جز سالن ورزشیشو که درش بسته بود. مسئول برگزاری کنکورشم پیدا کردیم. گفت 400 نفر تو سالنن و سالن کولر درست حسابی نداره. میدونید ینی چی؟ ینی هیچی.والا من وقتی درحال تصعیدم بودم آزمون داوم پس این برام ترسی نداره. ولی به نظرم ناعادلانه ست وقتی یه نفر زیر کولر گازیای دانشگاه دولتی کنکور میده و یه نفر تو یه سالنی که پنکه سقفی ام نداره حتی! 

3) این عکسو در جریان تحقیقاتم گرفتم. رو میز یه خانوم کارمند دانشگاه بود که نمیدونم مسئولیتش چی بود. راهنماییمون کرد و گفت دختر خودشم کنکوریه. خیلی هول هولکی گرفتمش. به هرحال مهم شعره، شما اونو ببینید و به رومم نیارید که اولین کلمه هر بیتم نیفتاده تو عکس  دی:


4) نمیدونم چه اتفاقی افتاده که منی که از اول سال سیستمم زود خوابیدن و از این طرفم زود بیدار شدن بوده، دقیقا تو همین هفته آخر شبا خوابم نمیاد و صبح ها کاملا خسته م و همش چرت میزنم :/ هیچ کدوم از این دمنوشا و اینام جواب ندادن :/ 

5) داشتم به خدا میگفتم با من با فضلت رفتار کن نه با عدلت. همون دعای معروفی که هست و عربیش یادم نمیاد الان. بعد یهو با خودم فکر کردم الان بیشتر از 1 میلیون کنکوری و بیشتر از 600 هزار رقیب منم دارن همچین تقاضایی ازش میکنن. لابد هممونم منتظریم اونجور که میخوایم نشه و بریزیم سرش که "پس تو چجوری میگی مهربونی؟ این چجور مهربونیه اصلا؟" یه کم خیره شدم به روبروم و آروم گفتم حالا نمیشه همین یه بار فقط؟ =| خدایا، تو رو خدا :) فکر میکنم خدا بودنم چقدر سخته ها. نه؟

6) دلم تنگه. جا نداره. نمیدونم چرا. مگه چی توشه؟ تنگ چیه؟ تنگ فراغ خاطر؟ نه اتفاقا. نمیدونم چیه. هرچی که هست به کنکور ربط نداره. یه چیزیه که انگار با تک تک سلولای منشعب قلبم قاطی شده. عجیب و غریبه...

7) ساعت 8 تا 12 و 10 دقیقه جمعه و حتی پنج شنبه بشینین برای کنکوریای بیان دعا کنین :) وگرنه باز یه سال دیگه م همین آش و همین کاسه ست و همین مسخره نویسیای کنکوری دی: دیگه خود دانید =) 


* پذیرای موج های مثبتی که میفرستین هستم با آغوش باااااز دی: حالا در قالب دعا، کامنت، آرزوی خوب و هرجور که خودتون راحت ترین دیگه :) 

۱ ۲ ۳ . . . ۵ ۶ ۷ ۸ ۹ . . . ۲۱ ۲۲ ۲۳
زندگی ذاتش مثل گودزیلاست؛ عجیب، غیرقابل پیش بینی، گاهی وحشتناک، گاهی جالب، گاهی آرام.
چطور می شود گودزیلا ها را رام کرد؟ و چطور می شود افسار گودزیلا را به دست گرفت؟
این همان چیزیست که آدم ها را به حرکت وا می دارد...

:)
پیام های کوتاه
آرشیو مطالب
Designed By Erfan Customized by a Friend